کانال اختصاصی رمان های سارا(سیمگون)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Транспорт


📰 رمان های سارا🕵️‍♀️
رمان #روژیار درحال پارتگذاری
#کاژه‌
#گمراهی
#ناجی
#نبض_دیوانگی
#صحرا
#دیدار_اول
رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Транспорт
Статистика
Фильтр публикаций


#۱۵
رمان_سیمگون
صبح وقتی بیدار شدم مامان داشت خونه رو مرتب میکرد
که این یعنی باز مهمون داریم
روی یکی از مبل هانشستم و گفتم
+...کی میخواد بیاد مامان؟
-...داییت و خالت و داداشت و خانومش
کلافه برگشتم تواتاقم....
روی تختم کز کردم و توخودم جمع شدم پاهامو بغل کردم و گهواره وار تکون خوردم
تا وقتی مهمونا بیان عین مرغ سرکنده فقط دور خودم میچرخیدم
انقد بیقرار بودم و راه رفته بودم که پام درد گرفته بود
خیلی وقت بود تومهمونی هاشون نبودم هربار به یه بهونه ای درمیرفتم
امااین دفعه دیگه هیچ بهونه ای نبود....
یه پیرهن و شلوار پوشیدم و چک کردم که هیچ جایی از بدنم مشخص نباشه
تقریباهمه باهم رسیدن
من به بهونه ی درد پام گوشه ترین جای سالن نشستم
پسر برادرم رو بغل کردم و بااون مشغول شدم
حتی سرمو بلندم نکردم که قیافه نحسشو ببینم فقط صدای اعصاب خورد کنش به گوشم میرسید
بچه توبغلم خوابید
زن داداشم بردش بالا بخوابونتش
صاف نشستم یقه لباسمو بالاکشیدم و خالم گفت
-...پات چطوره برفین؟ اگه اتفاقی برات بیفته توخونه نشین شی ما ببینیمت
پشت بندش شوهرعوضیش گفت
+...بچه بودی مادیدیمت از وقتی بزرگ شدی دیگه ماه به ماه نمیبینیمت
بعدم بایه پوزخند منظور دار خیره شد بهم....
دلم میخواست بگم بچه بودم که هربلایی خواستی سرم آوردی
الان دیگه نمیتونی گیرم بیاری براهمین آتیش گرفتی و داری میسوزی
ولی فقط یه لبخند زدم و گفتم
-...باشگاه سرگرمم میکنه گذر زمان رو حس نمیکنم
به بهانه ی درد پام رفتم تواتاقم
بیشتراز این نمیخواستم خودشون و حرفاشون رو تحمل کنم
فقط برای شام بیرون رفتم و دوباره برگشتم تواتاق
صدای قدم های تندی به اتاقم نزدیک شد
چشمام رو بستم و خودمو به خواب زدم
یه نفر وارد اتاقم شدو درومجددست
نفهمیدم کیه...
سعی کردم آروم چشممو یکم باز کنم ببینم کی اومده اینجا!
اماهمین لحظه تختم فرورفت و یه نفر کنارم نشست
ضربان قلبم بالا رفت
حس بدی کلی وجودمو گرفت
نمیتونستم کامل نفس بکشم
خواستم بچرخم و بلندشم اما دست ضمخت و مردونه ای روی پام نشست و گفت
-...توآسمونا دنبالت میگشتم رو تختت گیرت آوردم !
مچ پام رولمس کردو ادامه داد
-...میدونی که چیکارکنی....ببینم میتونم مثل بچگیات حال بدی یانه!
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۴
رمان_سیمگون
زیرلب گفتم شب بخیر و با نگاهم بدرقش کردم
خالم بدون اینکه حالمو بپرسه شوهرشو صدا کرد و رفتن
واقعااز درد دیگه نمیتونستم سرپا باشم
بابا کمکم کرد برم تواتاقم
ولی مامان فقط وسایلمو برام آورد بدون اینکه حالمو بپرسه
یه مسکن از داروهام خوردم و باهمون لباسا دراز کشیدم
بعد از چتدساعت درد کشیدن بالاخره بدنم یکم آروم شد و خوابم برد
دو روز به همین منوال گذشت
مجبور بودم خونه بمونم....مامان زیاد بهم نمیپیچید منم کاری بهش نداشتم
ولی حسابی حوصلم سررفته بودوکلافه بودم من آدم خونه موندن نبودم
خونه کلافم میکرد
دیوارا بهم فشار میاوردن....
پام بهترشده بودو میتونستم روش راه برم اما وقتی زیاد سرپا بودم اذیتم میکرد....
لپ تاپمو روی پام گذاشتم و یه فیلم پلی کردم که سرگرم شم
اواسط فیلم بودم که گوشیم زنگ خورد
یه شماره ی ناشناس بود...
جواب دادم و باشنیدن صدای مردونه ای که بنظرم آشنا میومد گفتم
+...شما؟
-...ارس هستم مدیرباشگاهی که توش مصدوم شدی
+...آها خوب هستین؟ نشناختم...
-...طبیعیه...شمارتو از سیستم برداشتم که حالتو بپرسم
صداش جدی و بدون هیچ حس لاس زدنی بود
کاملا جدی....مردونه و کمی بم...
یجوری خودمو جمع و جور کردم انگار اون منو میبینه
نگاهی به پام که با بانداژ بسته بودمش انداختم و گفتم
+...بهترم ممنون....دراصل من باید زنگ میزدم تشکرمیکردم بابت اون روز که کمکم کردین
-...کاری نکردم وظیفه بود
+...یعنی هرکس دیگه ای هم بود همینکارو میکردین؟
نمیدونم چرا یهوبی هوا این حرف از دهنم دراومدولی دیگه برا پیچوندنش دیر بود سریع گقتم
+...منظورم این بود که چون اورژانس نمیاد همه رو خودتون بایدرسیدگی کنید؟
خنده ی توگلویی کرد که اثارش توصداش مشخص بود
-...نه....هرکسی نه..
+...اوهوم
-...این شماره ی منه اگه کاری چیزی داشتی بهم زنگ بزن
+...مرسی حتما لطف کردین
بامکث گفت
-...شب بخیر
زیرلب جوابشو دادم و گوشیو قطع کردم
شمارشو سیو کردم و وارد تلگرام شدم
دوتاعکس پروفایل بیشتر نداشت
یکیش تورینگ بوکس بود و حواسش به دوربین نبود امایکی دیگش انگار که یه آدم دیگه بود
یه تیپ رسمی داشت وعینک دودی زده بود
هیکلش خیلی فیت و رو فرم بود
اما زیادی گنده نبود
گوشیو قفل کردم و گذاشتم کنار
حالا چی گیر تومیاد یک ساعته داری انالیزش میکنی!
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Репост из: اپلیکیشن باغ استور
📚 رمان تب آلود


✍️ به قلم مشترک بنفشه و نگار


📝 خلاصه
سرگذشت غزل، دختری از یک خانواده سنتی که بخاطر اتفاقی در گذشته ده ساله داره تنها و با ساز هاش زندگی می‌کنه.
غزل معلم موسیقیه، بخاطر گذشته اش سعی میکنه از حاشیه امنش خارج نشه.
اما ناخواسته زندگی اونو وارد یه مثلث عشقی عجیب می‌کنه...
عشق ها و روابطی متفاوت که با ورود مهره ای از گذشته قراره زیر و رو بشن...
زیر و رو، تب آلود و ممنوعه...


🔘#رمان_عاشقانه #رمان_رئال #رمان_اجتماعی #رمان_ملودرام #رمان_آسیب_اجتماعی #رمان_خانوادگی #رمان_روانشناسی #دانلود_رمان #رمان


🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 81 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.


نصب رایگان ios برای آیفون :
https://baghstore.net/app/


نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... :
https://baghstore.net/app


#۱۳
#رمان_سیمگون
سریع گفتم
+...نه اصلا مرسی خودم حلش میکنم
آدرسو به ارس دادم قبل ازاینکه حرکت کنه گفت
-...معرفت توباشگاه کی بوده؟
+...دوستم مهتاب
باشنیدن اسم مهتاب جاخورده نگام کرد
نمیدونم دلیل تعجبش چی بود....درد اجازه نمیداد تمرکز کنم....
اونم دیگه چیزی نگفت و کل مسیر توسکوت گذشت
ارس پیچید توکوچه و از شانس بدم خالم و خانواده ی عوضیش دم در بودن
خیلی دیر شده بود برام قایم شدن چون همه مستقیم به ماشین ارس نگاه کردن و منودیدن
بی حواس باصدایی که به گوش ارس میرسید گفتم
+...اه گندش بزنن این اینجاست هنوز!
-...مشکلی هست؟ میخوای برگردم؟
+...نه نه چیزی نیست....یعنی هست ولی حلش میکنم
حتی دیدن قیافه کریح شوهرخالم حالمو بد میکرد....آخه یه نفرچقدر میتونه آشغال باشه....
سریع به پام نگاه کردم
جوراب اسپرتمو به هرسختی بود کشیدم روی پام که لختی مچ پام مشخص نباشه...
هنوز با لباس ورزشی بودم....
ارس به منو حرکاتم خیره بود مردد نگام کردو گفت
-...مطمعنی همه چی خوبه؟
عمیقا دلم میخواست بگم نه!هیچی خوب نیست نه من...نه پام...نه این زندگی....
ولی فقط تونستم زیرلب بگم
+...تاخوب از نظرتوچی باشه....
بیشترازاین نمیتونستم معطل کنم بابا اومد سمت ماشین و اون عوضی هم پشت سرش....
قبل ازاینکه به ماشین برسن سریع گفتم
+...نمیدونن باشگاه مختلطه...حواستوت باشه
بابا درو باز کردو دیگه نتونستم چیزی بگم
ارس از سمت دیگه پیاده شد
بابا کمکم کرد پیاده شم....
+...معرفی نمیکنی باباجان؟
قبل ازاینکه من چیزی بگم ارس دستشو جلو آورد و گفت
-...سلام من ارس احراری هستم مدیریت باشگاهی که دخترتون اونجا ورزش میکنه امروز موقع خروح از باشگاه پاشون پیچ خورد منم اون لحظه اونجا بودم کمکشون کردم
بابا از ارس تشکر کرد و مشغول حرف زدن باهاش شد
توهمین فاصله اون عوضی خودشو بهم نزدیک کرد همینکه خم شد سمت پام نفهمیدم دیگه چیکار میکنم فقط خودمو عقب کشیدم و هین بلندی گفتم
جوری که توجه بقیه به ما جلب شد
اونم سریع صاف وایساد و گفت
-...فقط میخواستم پاشو چک کنم انگار ترسید
نگاهم به نگاهه مشکوک ارس گره خورد
به وضوح متوجه ی ترس وعقب کشیدن من شد...
کلافه روبه بابا گفتم
+...میشه بریم داخل؟ پام درد میکنه
ارس سریع خداخافظی کرد و روبه من گفت
-...امیدوارم زودتر حالتون خوب شه
+...ممنون خیلی زحمت کشیدین....
-...شب بخیر
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۲
#رمان_سیمگون سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین....مامان چند بار زنگ زد به گوشیم اما همه رو رد تماس دادم...حرفای گفتنی رو گفته بودم....خودش باید میفهمید دیگه حرفاش روی من تاثیری نداره....
به محض اینکه تماس قطع شد دوباره زنگ زد..
اینبارکلافه کلا گوشیوسایلنت کردم
ارس سکوتشو شکست و گفت
-...بد عصبانیت کرده....به جز پات گوشیت هم داری داغون میکنی...
مطمعنا الان فکرمیکرد بادوس پسرم بحثم شده حوصله توضیح اضافه نداشتم برای همین فقط گفتم
+...خیلی
درد پام کمتروقابل تحمل تر شده بود خدایاتواین وضعیت نشکسته باشه خونه نشین شم....از فکر موندن توخونه تمام تنم از عصبانیت میلرزید....
بالاخره رسیدیم بیمارستان ارس رفت ویلچر بیاره در ماشینو باز کرد گوشیمو از روی پام برداشتم که بتونم پیاده شم چشمم خورد به تماس ها....و دوباره مامان زنگ زد
باعصبانیت جواب دادم و گفتم
"...چیه مامان؟ولم کن نمیام...."
دیگه منتظر نموندم حرفی بزنه گوشی رو کلا خاموش کردم
تازه چشمم به ارس افتاد امااون خیلی طبیعی فقط کمکم کرد بشینم روی ویلچر امااینبار یه نیشخند هم روی صورتش بود نیشخندی که خیلی زود جمعش کرد و رفتیم سمت پذیرش....
دکتر پامومعاینه کرد و گفت بریم عکس بگیریم..عکس که آماده شد تونوبت نشستیم که صدامون کنن....
سکوتشو شکست و گفت
-...هیچکس ارزش اینو نداره که بخاطرش به خودت آسیب بزنی
چرخیدم و از گوشه ی چشم بهش نگاه کردم یه چهره ی معمولی باابروهای کشیده ی مشکی....
یه تتو روی گردنش داشت که معنیشو نمیدونستم یه طرح عجیب....
کلافه سرتکون دادم و گفتم
+...یه وقتایی زورت فقط به خودت میرسه...
اون که نمیفهمید من چه زجری میکشم....باچیا دست و پنجه نرم میکنم....
-...میخوای بگی خودت آخرین کسی هست که دلت براش میسوزه؟برای خودت؟
حرفش باعث شد مکث کنم....
اره من همه ی این سالها تلافی حرفای نگفتمو سرخودم خالی کردم
تقاص کارای بقیه رو خودم دادم
الانم همین کارو کردم مثل همیشه...
همین حین صدامون کردن و دیگه نشد حرف بزنیم
کارم به جایی رسیده که بایه مرد غریبه از دردام حرف میزنم
دکتر عکسمو دید و گفت شکستگی یادررفتگی نیست فقط ضرب دیده ده روزی باید استراحت کنم و بعدم بااحتیاط میتونم ورزشو شروع کنم
ده روز!!!
چطوری من ده روز تواون خونه دووم بیارم؟
خدایا دمت گرم واقعا...
ارس سوارشدو گفت
-...آدرس خونتونو بگو برسونمت....خداروشکر چیز جدی نشده....میخوای من با خانوادت حرف بزنم؟
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۱
#رمان_سیمگون
...خیلی عصبی بودی....جوری میدوییدی انگار داری تلافیشو سر پاهات خالی میکنی
بااین حرف نگاهش روی پام ثابت شد و تپش قلب من بالارفت....
چه خوب فهمید....
چون دقیقاداشتم همینکارو میکردم
حالا نمیشد دستم اسیب ببینه؟
باید حتما پام یچیزیش میشد؟ اونم دقیقا مچ پام؟
ازم فاصله گرفت جلوم زانوم زد و بی اختیار من پامو جمع کردم اما باکوچکترین تکون دوباره درد پیچید توتنم....
درجواب حرفش گفتم
+...یکم فکرم درگیر بود متوجه نشدم یلحظه چیشد!
سرتکون دادوگفت
-...فهمیدم...داشتم میدیدمت.....
نگاهش دوباره به پام اقتاد و گفت
-...باید ببینمش اگه احتیاج باشه بریم بیمارستان میدونی که اورژانس نمیتونه بیاد اینجا!
سریع گفتم
+...یلحظه صبرکنین....
دستاشو بالا گرفت و گفت
-...فقط میخوام مچ پاتو ببینم نترس درد نداره...کارمو بلدم
من اصلا از دردش نمیترسیدم....من ترسم چیز دیگه ای بود....چجوری باید بهش میگفتم از لمس پام متنفرم؟یاحتی نگاه کردن بهش....اماتابخوام یه جمله پیدا کنم که منصرفش کنم ازاینکار دستش روی پام نشست
فقط تونستم چشمامو ببندم ناخونامو کف دستم فشار بدم و دوباره لبموگازبگیرم
خودش کفش و جورابمو بیرون آورد شلوارم و به اندازه ی نیاز بالا داد
یکم پامو تکون داد وعقب کشید بدون هیچ لمس اضافه تری
-...فکرمیکنم ضرب دیده باید عکس بگیریم کارت کمدت رو بده بچها وسایلت رو بردارن بریم بیمارستان
+...مرسی خودم میرم
جدی نگام کرد و گفت
-...بااین وضعیت که تا سرکوچم نمیتونی بری...کارتو بده....
دیگه اعتراضی نکردم
دوباره نگاهش به صورتم افتاد یه دستمال دیگه برداشت و بازم خودش روی زخم لبم گذاشت
دستمالوبرداشت نگاهش لحظه ای روی لبم نشست و گفت
-....بهترشد...ولی صورتت کبود شده....چه زود کبود میشی....بدنتم همینطوریه؟
ابروهام از تعجب حرفش بالاپرید....
خودشم انگار جاخورد که همچین چیزی پرسیده....دستمال رو بهم دادو از اتاق رفت بیرون
من شلواروکفشمو مرتب کردم
لمسش هیچ حس بدی بهم نداد....شاید چون هدفش فقط چک کردن آسیب پام بود....
نگاهم توی اتاق چرخید بادیدن تابلوی روی میز زیرلب گفتم
+...پس اَرَس اینه....یکی از سهامدارا و مدیرباشگاه
دوتا از دخترا کمکم کردن برم پایین و سوار ماشین شم
ارس حرکت کردو گفت
-...هنوز درد داری؟
+...آره ولی کمتر
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


#۱۰
#رمان_سیمگون
انقدر بد خوردم زمین که توجهه بقیه بهم جلب شد
من هنوز نفس نفس میزدم و نای بلند شدن نداشتم همه جام درد گرفته بود بیشتراز همه پام و صورتم....
لبمو گاز گرفتم که اشکم در نیاد به هرزوری بود سرجام نشستم همه فقط ایستاده بودن و نگاه میکردن یکی از دخترا یه دستمال بهم دادو گفت
-...صورتت داره خون میاد
زیرلب گفتم مرسی...باخودم گفتم قلبمم خون میاد دختر صورتم که چیزی نیست....
دستمو ستون بدنم کردم که بلند شم اما بااولین فشار به پام دوباره آخم بلند شد
واقعا نمیتونستم بلندشم
کاش حداقل مهتاب اینجابود
یه صندلی کنارم بود به کمک اون هرجور بود سرپاشدم انقدر لبمو گاز گرفته بودم که شک نداشتم کبود میشه ولی واقعا توان راه رفتن نداشتم
همونجا روی صندلی نشستم که دردم کمتر شه بتونم ماشین بگیرم برم خونه
سرمو روی میز روبروم گذاشتم از درد ضعف کرده بودم
حس میکردم تویه سیاهی شناورم که توان تکون خوردن ندارم باحس سنگینی نگاهی سرمو بلند کردم
همون پسر بوکسوری بود که تورینگ دیده بودمش نگاهش توصورتم چرخیدروی لبم مکث کرد و گفت
-...دیدم خوردی زمین....صبرکردم بتونی بلندشی اما مثل اینکه اوضاعت بدترازاین حرفاست خوبی؟
بی تعارف گفتم
+...نه نمیتونم راه برم
-...بریم اتاق من پاتوچک کنم اگه لازمه دکتر ببینتش
سؤالی نگاش کردم ولی نای پاپیچ شدن نداشتم تویه لحظه منو روی دستاش بلند کرد و زیرلب گفت
"...یه تازه وارد عصبی..."
بحدی درد داشتم که نتونم اعتراض کنم یا به چیز دیگه ای توجه کنم....بعد از چنددقیقه روی جسم نرمی فرود اومدم
چشمامو باز کردم
تویه اتاق بایه میز وصندلی یه دست مبل خیلی نرم و یه تخت پزشکی گوشه ی اتاق بودم....
خودمو کشیدم بالا و گفتم
"...مرسی....منو آوردین تااینجا...."
یه لیوان گرقت جلوی صورتم و گفت
+...خواهش میکنم....اینوبخور رنگت پریده...غش نکنی
به محتویات لیوان نگاه کردم آب و قندبود
+...چیزبهتری نداشتم همین فعلا کمک میکنه حالت بهترشه
-...خوبه همین مرسی
یکم که خوردم حالم بهتر شد
اونم تکیه داده بود به میزش و به من نگاه میکرد
یه دستمال برداشت منتظر بودم بهم بده اماخودش خم شد سمتم و دستمالو روی زخم لبم گذاشت
از درد صورتم توهم جمع شد
-...لبتو پاره کردی....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709



#رمان_سیمگون
حرف زدن باهاش بیهوده بودچون همیشه حرف خودش رو میزد
آروم بازوش رو گرفتم
مستقیم توچشماش نگاه کردم و گفتم
+...خودت میدونی چرا نمیمونم پس برو کنار!
مامان مات و مبهوت به من نگاه کرد اما من دیگه نموندم
باقدمای تند و خشمی که کل وجودم رو گرفته بود از خونه زدم بیرون
من هنوزم تهه دلم امیدوار بودم مامان به اشتباهش پی ببره....
ولی اون توچشمام نگاه میکردو همه چیز رو انکار میکرد
دردو خشم منو میدید و نادیده میگرفت منم تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام میدادم اون و کل خانوادش رو نادیده میگرفتم مجبور نبودم بمونم و زجربکشم.....
خودمو رسوندم باشگاه لباسامو عوض کردم و توآینه به خودم نگاه کردم در برابر بقیه دخترایی که توباشگاه بودن من زیادی لباس میپوشیدم
یه لگ و جوراب بلند وتیشرت گشاد
یکی از دخترا نگام کردو گفت
-...حیف این اندام قشنگ نیست زیر این همه لباس قایمش میکنی؟
لبخندی بهش زدم و گفتم
+...عادت کردم اینجوری راحت ترم....
نمیتونستم بگم از بچگی مجبور شدم خودمو زیرچندلایه لباس قایم کنم که مبادا کسی یجایی از بدنمو ببینه و بیاد سراغم!!هرچند آدم مریض کاری به این نداشت که من لختم یاده لایه لباس پوشیدم اون افکارمریض خودشو داشت و کارخودشو میکرد.... ولی من دیگه عادت کرده بودم به پوشش این مدلی....
از رختکن بیرون اومدم هنوز وجودم پراز خشم بود امروز باید بیشتر تلاش میکردم که ذهنم خالی شه....
چشم چرخوندم اما مهتاب رو ندیدم...
داشتم میرفتم سمت زمین چمن که بدَوَم اما نگاهم قفل رینگ بوکس شدو همونجا ایستادم
دونفر داشتن باهم تمرین میکردن و یکی از اونا با مشتای محکم داشت ضربه میزد
چقدر دلم میخواست منم الان همه ی خشممو اینطوری خالی کنم
با مشتای پی در پی....
بدون آسیب به کسی....
نمیدونم چقدر اونجا ایستادم اما باحس سنگینی نگاهی به خودم اومدم یکی از پسرایی که توی رینگ بود داشت بهم نگاه میکرد
تاحالا ندیده بودمش....هیکل ورزیده و متناسبی داشت زیادی گنده نبود اما کاملا فیت بود....نگاهش سنگین و طولانی بود
بی توجه بهش چرخیدم و از اونجا دور شدم شاید یروزی بیام سراغ بوکس...
وارد زمین چمن شدم و شروع کردم به دوییدن....
دور اول
دور دوم
دور سوم......
باهر دوری که میزدم هزار بار توذهنم باخودم میجنگیدم
باخودم بامامان بااون شوهرخاله ی عوضیم......
دیگه شمارش دور هایی که زده بودم از دستم دررفته بود....نفس کم آوردم سرفه کردم و همینکه خواستم سرعتمو کم کنم سرم گیج رفت و پام پیچید
هنوز سرعتم بالا بود پام پیچید و باصورت خوردم زمین جوری که یکم رو چمن ها کشیده شدم و آخم دراومد
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709



#رمان_سیمگون
همینکه بدنمو لمس کرد از جاپریدم
آزاد جاخورد صاف ایستادو گفت
-...نمیخواستم بترسونمت....
+...حواسم نبود ترسیدم
چشمک مسخره ای زدوگفت
-...خیلی بدن خوبی داری...
+...ممنون لطف دارین
یه قدم اومد جلودوباره دستشو روی کمرم گذاشت و برد پایینتر...به بهونه ی برداشتن بطری آب سریع ازش فاصله گرفتم
ولی اونم از رو نرفت و گقت
-...چندوقته ورزش میکنی؟ اینجاتازه کاری !
+....چند ساله ولی مستمر نیست...بله خیلی وقت نیست میام اینجا
یه نفر صداش کردو بالاخره رفت....
البته به گمونم از منم ناامید شد...
به محض رفتنش دوباره به تمرینم ادامه دادم....وقتی تموم شد حالم خیلی بهتر شده بود....اگه حضور آزاد رو ازش فاکتور میگرفتم البته...
وسایلمو جمع کردم و از باشگاه زدم بیرون
دیگه بیشتراین نمیتونستم بیرون از خونه بمونم باید برمیگشتم....
حتی فکربه خونه هم همه ی سیستم اعصابمو بهم میریخت...ولی چاره ای نبود باید میرفتم....خونه خیلی جای خوبیه ولی درصورتی که توش ارامش و امنیت داشته باشی....من هیچکدوم رو نداشتم....چندسال بود که همیشه موقع خواب دروقفل میکردم که مبادا صبح زوداون عوضی بیاد خونمون وبیاد سروقتم...بحدی وقیح بود که اگه کوچکترین فرصتی گیر میاورد هرجور شده میخواست آزارم بده....
انقدر توافکار خودم غرق بودم که نفهمیدم چطور پیاده نیمی از مسیر رو طی کردم....زیادی خسته بودم برای پیاده ادامه دادن تاکسی گرفتم و رقتم خونه....بخت باهام یار بود ووقتی رسیدم رفته بودن...نفس راحتی کشیدم و رقتم داخل....امروز روی شانس بودم چون مامان هم باهام بحث نکرد....انگار خدا حرفامو شنیده بود ومیخواست بهم حال بده....چند روز به همین منوال گذشت....اما درست صبح روز پنجم وقتی شنیدم دوباره خاله اینا میخان بیان اینجا وسایلمو جمع کردم که برم باشگاه...داشتم کفشمو میپوشیدم که مامان جلوم ایستادو گفت
-...باز کجاداری میری شال و کلاه کردی؟ هربار که خالت میپرسه یه بهونه ای میارم....حق نداری جایی بری میمونی تا بیان و برن
از درون داشتم میترکیدم اما ریلکس بلند شدم وگفتم
-...نیازی نیست بهونه بیاری بگو میره باشگاه دروغم نیست دارم میرم....
+....هرروز هرروز؟ باشگاه یک ساعت دوساعت نه ده ساعت
مامان عصبانی بود حاضر بود بخاطر خواهرش حتی منی که بچش بودم روناراحت کنه.....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709



#رمان_سیمگون
گاهی موقتا میومد تومحیط باشگاه و ورزش میکرد...اماهیچوقت مثل ازاد باکسی لاس نمیزد و دنبال فرصت برای مخ زدن نبود....
من تاحالا ندیده بودمش و فقط از حرفای بقیه کمی میشناختمش...
از لحظه ای که وارد باشگاه میشدی میتونستی هرچند ساعنی که دوس داری اونجا بمونی بدون محدودیت و این بهترین چیزی بود که من دوس داشتم....دقیقا روزایی که از دست مامان دلم میخواست سر به کوه و بیابون بذارم میتونستم بیام اینجا و حرصمو سر دستگاها خالی کنم....
درست مثل همین امروز....
روی صندلی های کنار استخر نشستم و از ابمیوم یکم مزه مزه کردم
مهتاب و یه دختر دیگه داشتن شنا میکردن ولی من فقط تماشاشون میکردم
هرچقدر مهتاب اصرار کرد بااینکه شنا بلد بودم ولی نرفتم توآب....
استخر این قسمت رو باز بود مختلط نبود ولی روی صندلی های کنار استخر دیگه محدودیت جنسیت نداشت....منم ترجیح میدادم جلوی چشم بقیه با مایو نچرخم....
داشتم بچهارو تماشا میکردم که صدای مردونه ای گفت
-...نکنه توشنابلد نیستی؟مااینجا مربی های خیلی خوبی داریم....حتی خصوصی خودم میتونم بهت یاد بدم
چرخیدم و بادیدن آزاد تعجب کردم ولی سعی کردم ریلکس برخورد کنم توهمون حال گفتم
+...بلدم مرسی
-...پس چرا نمیری تواستخر؟
+...همینطوری...حوصلشو ندارم
-...اندامتم که خیلی خوبه....نکنه خجالت میکشی!
نگاهی که بهم انداخت بااینکه یه تیشرت و شلوار بلند تنم بود اما بازم مؤذبم کرد
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم که بی ادبی نباشه اما دهنشو ببنده!
همین لحظه مهتاب از آب اومد بیرون و صدام کرد منم از خداخواسته ببخشیدی گفتم حولشو برداشتم و رفتم پیشش
باهم رفتیم سمت رختکن و مهتاب بااخم گفت
-....چی میگفت؟
+...کی؟
-...همین....آزاد
مهتاب به وضوح عصبی بود....چند باری وقتی در مورد آزاد حرف میزد حس کرده بودم نسبت بهش حساسه...ولی مطمعن نبودم...شایدم من اشتباه میکردم
+...هیچی حرفای عادی در مورد شنا
مهتاب سرتکون داد ودیگه چیزی نگفت
لباساشو پوشید باهم خداحافظی کردیم و رفت ولی من موندم
نمیخواستم زود برم خونه
برنامه ی جدید تمرینمو تحویل گرفتم و شروع کردم....ورزش بهترین انتخاب و راه حل من برای مواجهه با نشخوار ذهنی و فکرای بیهوده بود
تو حال خودم مشغول تمرین بودم که دستی روی کمرم نشست و بلافاصله گفت
-....کمرتو بده پایینتر....هم سطح بدنت نگهش دار
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


ازاین تخفیف جانمونید خوشگلا 😘


Репост из: رمان های خاص
اینم تخفیفی که تو باغ استور منتظرش بودید

#نامستور
#مست_از_تو
#افرای_ابلق
#دشت_میخک_های_وحشی
#طلوع_مه_آلود
#سیمگون
#کاژه
#پادشاهی_گناه
و هر رمان دیگه که بخواید اینجا تخفیف خورده👇👇👇👇
https://baghstore.net/


سوپرایز امروز


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram



#رمان_سیمگون
وقتی رسیدم خونه مامان همه ی کارا رو کرده بود و مهمونا یکم بعد رسیدن
شب خوبی بود عموم یه دخترهمسن من و یه پسر از من بزرگتر داشت وقتی مهمونا رفتن به مامان کمک کردم وسایل رو جمع کنه باباهم رفت خوابید
مامان ظرفای پذیرایی رو جمع کردو گفت
-...اگه خانواده بابات بیان که ماتورو ببینیم و یادت بیاد مهمون داری کنی
ظرفارو ازش گرفتم و گفتم
+...اینا نهایت چند ماهی یبار میان نه یه روز در میون...کسی که یروز درمیون اینجاست دیگه مهمون حساب نمیشه
میدونستم درد مامان از چیه!!
ولی از روزی که منواز دستای اون مرد نجات نداد دیگه برام تموم شد....
اونم میدونست حرف زدن بامن فایده ای نداره برای همین ادامه نداد...ـ
از اون روز دیگه پایه ثابت من شده بود رفتن به اون باشگاه....
یه روزایی مهتاب رو میدیدم یه روزایی هم نه....
این باشگاه دقیقا همون جایی بود که دنبالش بودم....
همه چیزش عالی بود...اوایل زیاد مطمعن نبودم و فقط برای رفع کنجکاوی میرفتم
برای اینکه بتونم سردر بیارم اونجا چخبره....ولی رفته رفته بیشتر بهش عادت کردم و ازش خوشم اومد....همه چیز بنظرم نرمال میومد...هیچ چیز مشکوکی اونجادیده نمیشد....البته بجز هردو صاحبش آزاد و ارس....
همسر آزاد توهمون باشگاه مربی بود....
اما آزاد هرروز خیلی راحت میومد اونجا و باتمام خانوماجلوی چشم زنش لاس میزد....
اسم همسرش ملیکا بود....اندام ورزشکاری و چهره خوبی داشت....اما آزاد چشمش دنبال همه بود جز همسر خودش....هیچ قیدوبندی برای خودش و رابطش نداشت....
مهتاب میگفت یبار آزاد رو بایکی از دخترای باشگاه توانباری دیده...وقتی باهم بودن...
و بهم تاکید کرد اگه آزاد اومد سمتم حواسم باشه...
گاهی میدیدم ملیکا از این رفتارای آزاد ناراحته اماهیچوقت چیزی بهش نمیگفت....
و اما اَرَس....
یه مرد مجرد بود....که کسی تاحالا از زندگی شخصیش سر درنیاورده بود....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Репост из: بنرها
این داستان براساس #واقعیت نوشته شده
#کاژه
#پارت ۱۳۱
پسرا با نیم تنه ی برهنه فقط شلوار پاشون بود و دخترا با یه دامن کوتاهه چرم مشکی و نیم تنه ی مشکی
باریتم اهنگ داشتن میرقصیدن
من هنوز هنگ بودم
چراتویه مهمونی عادی همچین چیزی باید باشع؟
این مهمونی اصلا عادی نبود
هیچیش عادی نبود
کاش نیومده بودم....
کاش الان برگردم....
همه با لذت داشتن به رقصندها نگاه میکردن
اراز از پشت سر منوتوبغلش گرفت
تحریک شدن و برامدگی شلوارشو حس میکردم
دستای سردمو به میز جلوم گرفتم که از حال نرم
من میخ صحنه ی جلوم شده بودم اماانگار هیچی نمیدیدم
نمیخواستم باور کنم خودمو توچه دردسری انداختم
من کجااومدم؟
بین چه ادمایی!؟
چجوری خلاص شم؟
دستای اراز روی شکم و کمرم میچرخید
سرمو چرخوندم و با دیدن دخترای میز بغلی که نیمه برهنه توبغل پسرا بودن هینی گفتم و از جا پریدم
اراز دستاشو دو طرفم روی میز گذاشت و گفت
-...خب بالاخره رسیدیم به جای خوب و مورد علاقه ی من
باترس خیره شدم بهش
هیچ ایده ای نداشتم که الان میخواد چی بشه
کامران کنار اراز ایستادو گفت
-...یادت که نرفته دخترای مو بلندو باید اول با من شریک شی
داستان #واقعی از دنیای متفاوت #BDSM
. این ماجرای واقعی رو اینجا بخونید.
داستان دختری که اتفاقی وارد یه #مهمونی میشه...جایی که فکر میکنه همه چیز قراره عادی باشه اما اونجا جایی برای آدمایی باخواسته و #فانتزی های #جنسی هست.از رابطهای چند نفره گرفته تا خیلی چیزای متفاوت دیگه...ـ
این رمان روی اپلیکیشن #باغ_استور منتشر میشه اما شما اینجا میتونید پارت به پارت هم بخونید👇💗👇💗
https://t.me/saraa_novell/31840



#رمان_سیمگون
حرفش درست عین حقیقت بود....
حتی وجود آدما....
دقیقا مثل مامان من که نمیخواست ببینه ادمای دورش خوب مطلق نیستن و تاریکی هایی هم دارن....اون چیزیو باور داشت که اونا بهش نشون میدادن....ولی این همه ی ماجرا و حقیقت نبود
حتی وقتی بهش حقیقت روهم میگفتی اون نمیخواست باور کنه ترجیح میداد چیزی که خودش میخواد رو قبول کنه
-...خب من میرم ورزش کنم توام یکم بچرخ بااینجا اشنا شی....میتونی همه جا بری جز رختکن اقایون....اگرم خواستی چیزی بخوری سفارش بده به حساب من....
لبخندی زدم و گفتم
+...مرسی دمت گرم
مهتاب که رفت منم شروع کردم به بررسی باشگاه....
واقعا یکی از بهترین دستگاها و تجهیزات رو داشت....
ولی شلوغ نبود آدمای محدودی اونجا بودن....
یه پسر حدودا ۲۵ساله اومد سمتم
چهره و هیکل خیلی روفرمی داشت سلام کردو گفت
-...تاحالا ندیدمت تازه اومدی؟
+...سلام آره روز اولمه
-...خوش اومدی اسم من جواده اگه کمک خواستی بیا پیشم
+...مرسی حتما
تاوقتی ورزش مهتاب تموم شه دوسه بار کل باشگاهو گشتم
خیلی ازش خوشم اومده بود
واقعا همونی بود که میخواستم....
همه چی حرفه ای و عالی....
هیچ چیز خاص و مشکوکی هم دیده نمیشد...
البته حتی اگه باشه هم به این زودی قطعا من نمیفهمم....
امیدوارم رفتارشون هم حرفه ای باشه
میترا رفت دوش بگیره
منم لباسامو عوض کردم
میترا گفت بریم طبقه بالا رمز ورودتو بهت بدن و بعدم بریم بیرون
+...رمز همه متفاوته؟
-...آره اسکن چهره داره
+...چجالب
یه کارت سورمه ای رنگ که روش یه کد بود بهم داد و اومدیم بیرون
-...خب اینم ازاین اگه میری خونه برسونمت
+...نه دیگه توزحمت نکش خودم میرم
-...بیامسیرمون یکیه
سوار شدیم و مهتاب گفت
-...راستی حواست باشه در مورد این باشگاه به هیچکدوم از بچها چیزی نگی
+...باشه حواسم هست
قبل ازاینکه پیاده شم رو به مهتاب گفتم
+...راستی چرا بهم اعتماد کردی معرفم شدی؟
مهتاب چشمک مخصوص خودش رو زدو گفت
-...آدم شناس خوبیم...همینو بدونی کافیه
منم دیگه چیزی نگفتم فقط خداحافظی کردم و پیاده شدم
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709



#رمان_سیمگون
روز بعد دوباره مامان از صبح دور بریز و بپاش بود امااین دفعه مهمونا خانواده عموم بودن
بااونا مشکلی نداشتم
کیفم رو برداشتم و رو به مامان گفتم
-...زود میام تامهمونا نیومدن نگران نباش....
مهتاب بهم زنگ زدگفت باهم بریم یجایی رو بهم نشون بده
تارسیدم سرکوچه اونم باماشین رسید
سوار شدم و گفتم
+...خب کجامیخوایم بریم؟ خرید؟
مهتاب باخنده نگام کردو گفت
-...نه عزیزم یجای بهتررر
از توآینه ماشینای بغلشو چک کردو ادامه داد
-...گفتی دنبال یه باشگاه خوب میگردی آره؟
+...آره
-...خب بیا بریم یجای خیلی خفنو بهت نشون بدم
+...اسمش چیه بگو شاید رفتم قبلا....
-...نرفتی....اسمش باشگاه مخفیه
سوالی نگاش کردم و گفتم
+...ها؟ این چه اسمیه دیگه؟
مهتاب ناامید نگام کردو گفت
-...برفین خیلی رو هوشت حساب کرده بودم چرا گیج بازی در میاری؟ این یه باشگاه زیرزمینیه....هرکسیو راه نمیدن....حتما باید معرف معتبر داشته باشی
+...زیرزمینی؟ یعنی غیرقانونی؟
-...افرین دقیقا
چنددقیقه طول کشید تاحرفشو هضم کنم
دوباره گیج گفتم
+...اوتجا ورزش میکنن؟
مهتاب جوری نگام کرد که مطمعن شدم داره تودلش تاسف میخوره
-...آره دیگه پس چیکار میکنن؟ قاچاق دختر؟
+...خب چرا زیر زمینیه؟ فرقش چیه؟
چشمکی زدو گفت
-...مختلطه....مربی هاش خیلی خووبن دختر...خیلیم مجهزه انواع ورزشام داره
+...چجوری تاحالا لونرفته؟
-...اون دیگه به ما ربطی نداره خودشون میدونن لوبره هم چیزی منوتوروتهدید ننیکنه مدیرش میفته تودردسر
پیچید تویه کوچه بزرگ ...
یه محله ی خوب بود
یه ساختمون بزرگ اونجا بود چندتا مطب دکتر طبقهای بالاش بود
یه کلینیک زیبایی و یه باشگاه مردونه هم طبقه ی همکف کنارهم بود
مهتاب ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم
وارد ساختمون شدیم
یه راهروی کوچک اونجا بود اونو تااخر رفتیم
مهتاب یه چیز کوچک رو کنار دیوار فشار داد یه محفظه شکل ماشین حساب باز شد مهتاب رمزو داد ر دیوار به اندازه ی ورود یه نفر کناررفت پشت هم رفتیم داخل و در بسته شد
من انقدر شوکه بودم که هیچ حرفی نمیزدم
توسرم پراز سوال بود اما واقعا باورم نمیشد توواقعیت همچین جای خفنی وجودداشته باشه
پشت سر مهتاب از چند تا پله رفتیم پایین و بالاخره رسیدیم به فضای بزرگ باشگاه
بادهن باز داشتم اطرافمو نگاه میکردم مهتاب تکونم دادو گفت
-...اطلاعاتتو قبلا گفتم ثبت کردن فقط کد ملی و این چیزارو نمیدونستم بریم ثبتش کن بیایم باشگاهو نشونت بدم
یه قدم پشت سر مهتاب رقتم اماسرجام ایستادم و گفتم
+...مهتاب واقعا اینجا فقط ورزش میکنن؟
-...من دوساله دارم میام اینجا دختر حتی یک بارم چیز بد و مشکوکی ندیدم مگه دنبال یه باشگاه خفن نبودی...بیا اینم چیزی که میخواستی
وارد اسانسور شدیم و رفتیم بالا....
اینبار وارد یه فضای تقریبا اداری شدیم
سه تا اتاق و دوتا منشی
مهتاب رفت سمت یکیشون و باهاش حرف زد اونم سرتکون داد و چندتا سوال ازم پرسید
مشخصاتمم گرفت و قرار شد دفعه بعد شناسنامه و کپیشم براشون بیارم
دوباره برگشتیم پایین و گفتم
+...مدیرش کیه دیدیش؟
-...والا دونفرن اماهیچکس نمیدونه دراصل کدومشون مدیراصلیه یکیشون اسمش آزاده حدودا ۴۰سالشه اون یکی اسمش ارس هست سنش کمتره حدودا۳۳تا۵سالشه....
وارد رختکن شدیم من که لباس نیاورده بودم اما مهتاب توکمدش کفش و لباس ورزشی اضافی داشت بهم داد
-...شرتک ورزشی دارم میخای بپوشی؟
+...نه شلوار بهتره راحت ترم
جورابمو کشیدم بالاتر که ساق پام معلوم نباشه
-...خب بیا بریم بهت باشگاه رو نشون بدم
دقیقا به اندازه ی کل زیر بنای ساختمون فضای باشگاه بود
یه بخش مربوط به بوکس بود چندنفر اونجا بودن و خلوت بود
یه بخش مربوط به بدنسازی و دستگاهاش بود
یه بخش فقط هوازی بود
حتی استخرم ویه کافه ی کوچولو هم داشت
میترا نشست روی یکی از صندلی هاوگفت
-...خستم شد خودت ب مرور باهمه جاش آشنا میشی...خب نظرت چیه؟
روبروش نشستم و گفتم
+...واقعا نمیدونم چی بگم اصلاباورم نمیشه همچین جایی وجود داره
میترا پوزخندی زدو گفت
-....زیر پوست این شهرجاهایی هست ک ازاینم عجیب تره....هیچوقت همه ی حقیقت جلوی چشم ما نیست.....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709



#رمان_سیمگون
روز بعد دوباره مامان از صبح دور بریز و بپاش بود امااین دفعه مهمونا خانواده عموم بودن
بااونا مشکلی نداشتم
کیفم رو برداشتم و رو به مامان گفتم
-...زود میام تامهمونا نیومدن نگران نباش....
مهتاب بهم زنگ زدگفت باهم بریم یجایی رو بهم نشون بده
تارسیدم سرکوچه اونم باماشین رسید
سوار شدم و گفتم
+...خب کجامیخوایم بریم؟ خرید؟
مهتاب باخنده نگام کردو گفت
-...نه عزیزم یجای بهتررر
از توآینه ماشینای بغلشو چک کردو ادامه داد
-...گفتی دنبال یه باشگاه خوب میگردی آره؟
+...آره
-...خب بیا بریم یجای خیلی خفنو بهت نشون بدم
+...اسمش چیه بگو شاید رفتم قبلا....
-...نرفتی....اسمش باشگاه مخفیه
سوالی نگاش کردم و گفتم
+...ها؟ این چه اسمیه دیگه؟
مهتاب ناامید نگام کردو گفت
-...برفین خیلی رو هوشت حساب کرده بودم چرا گیج بازی در میاری؟ این یه باشگاه زیرزمینیه....هرکسیو راه نمیدن....حتما باید معرف معتبر داشته باشی
+...زیرزمینی؟ یعنی غیرقانونی؟
-...افرین دقیقا
چنددقیقه طول کشید تاحرفشو هضم کنم
دوباره گیج گفتم
+...اوتجا ورزش میکنن؟
مهتاب جوری نگام کرد که مطمعن شدم داره تودلش تاسف میخوره
-...آره دیگه پس چیکار میکنن؟ قاچاق دختر؟
+...خب چرا زیر زمینیه؟ فرقش چیه؟
چشمکی زدو گفت
-...مختلطه....مربی هاش خیلی خووبن دختر...خیلیم مجهزه انواع ورزشام داره
+...چجوری تاحالا لونرفته؟
-...اون دیگه به ما ربطی نداره خودشون میدونن لوبره هم چیزی منوتوروتهدید ننیکنه مدیرش میفته تودردسر
پیچید تویه کوچه بزرگ ...
یه محله ی خوب بود
یه ساختمون بزرگ اونجا بود چندتا مطب دکتر طبقهای بالاش بود
یه کلینیک زیبایی و یه باشگاه مردونه هم طبقه ی همکف کنارهم بود
مهتاب ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم
وارد ساختمون شدیم
یه راهروی کوچک اونجا بود اونو تااخر رفتیم
مهتاب یه چیز کوچک رو کنار دیوار فشار داد یه محفظه شکل ماشین حساب باز شد مهتاب رمزو داد ر دیوار به اندازه ی ورود یه نفر کناررفت پشت هم رفتیم داخل و در بسته شد
من انقدر شوکه بودم که هیچ حرفی نمیزدم
توسرم پراز سوال بود اما واقعا باورم نمیشد توواقعیت همچین جای خفنی وجودداشته باشه
پشت سر مهتاب از چند تا پله رفتیم پایین و بالاخره رسیدیم به فضای بزرگ باشگاه
بادهن باز داشتم اطرافمو نگاه میکردم مهتاب تکونم دادو گفت
-...اطلاعاتتو قبلا گفتم ثبت کردن فقط کد ملی و این چیزارو نمیدونستم بریم ثبتش کن بیایم باشگاهو نشونت بدم
یه قدم پشت سر مهتاب رقتم اماسرجام ایستادم و گفتم
+...مهتاب واقعا اینجا فقط ورزش میکنن؟
-...من دوساله دارم میام اینجا دختر حتی یک بارم چیز بد و مشکوکی ندیدم مگه دنبال یه باشگاه خفن نبودی...بیا اینم چیزی که میخواستی
وارد اسانسور شدیم و رفتیم بالا....
اینبار وارد یه فضای تقریبا اداری شدیم
سه تا اتاق و دوتا منشی
مهتاب رفت سمت یکیشون و باهاش حرف زد اونم سرتکون داد و چندتا سوال ازم پرسید
مشخصاتمم گرفت و قرار شد دفعه بعد شناسنامه و کپیشم براشون بیارم
دوباره برگشتیم پایین و گفتم
+...مدیرش کیه دیدیش؟
-...والا دونفرن اماهیچکس نمیدونه دراصل کدومشون مدیراصلیه یکیشون اسمش آزاده حدودا ۴۰سالشه اون یکی اسمش ارس هست سنش کمتره حدودا۳۳تا۵سالشه....
وارد رختکن شدیم من که لباس نیاورده بودم اما مهتاب توکمدش کفش و لباس ورزشی اضافی داشت بهم داد
-...شرتک ورزشی دارم میخای بپوشی؟
+...نه شلوار بهتره راحت ترم
جورابمو کشیدم بالاتر که ساق پام معلوم نباشه
-...خب بیا بریم بهت باشگاه رو نشون بدم
دقیقا به اندازه ی کل زیر بنای ساختمون فضای باشگاه بود
یه بخش مربوط به بوکس بود چندنفر اونجا بودن و خلوت بود
یه بخش مربوط به بدنسازی و دستگاهاش بود
یه بخش فقط هوازی بود
حتی استخرم ویه کافه ی کوچولو هم داشت
میترا نشست روی یکی از صندلی هاوگفت
-...خستم شد خودت ب مرور باهمه جاش آشنا میشی...خب نظرت چیه؟
روبروش نشستم و گفتم
+...واقعا نمیدونم چی بگم اصلاباورم نمیشه همچین جایی وجود داره
میترا پوزخندی زدو گفت
-....زیر پوست این شهرجاهایی هست ک ازاینم عجیب تره....هیچوقت همه ی حقیقت جلوی چشم ما نیست.....
برای مطالعه ادامه رمان اپلیکیشن #باغ_استور نصب کنید و رمان #سیمگون رو سرچ کنید👇👇نسخه ی بدون #سانسور روی اپ باغ استور موجوده
https://t.me/BaghStore_app/1045
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید 👇👇👇
https://t.me/BaghStore_app/709


Репост из: دستیار تبادلات
بین پاش بخاطر روغن حسابی لیز شده بود
انگشتمو کشیدم روی واژنش..
تکونی به خودش داد ثابت موندم دوباره خوابید
گوشیو اوردم بالا
یه عکس از باسنش انداختم
گوشیو بردم پایین تر لبه های واژنشو با دست باز کردم و توهمون حالت عکس و فیلم گرفتم
سینهاش دوباره در معرض دیدم قرار گرفت
روغن ریختم و سینشو کامل تومشتم فشار دادم
لبمو گاز گرفتم
نوک سینشووبین انگشتام گرفتم و فشردم
نرم دستمو از روی شکمش اوردم پایین
روغنو ریختم روی شرتش
شرتش کامل چسبید به واژنش واینجوری دسترسی بهش راحت تر میشد
توهمین حین پاهاشو از هم فاصله دادم
شروع کردم به ماساژ دادن کشاله ی رونشو بی اختیار دستم کشیدع میشد روی واژنش
یلحظه سرمو بلند کردم و با دیدن دیلا که لبشو گاز گرفته بود چشماشو بسته بود
خشک شدم
انگار اونم تحریک شده بود

https://t.me/mynovelsell/1706
یه داستان واقعی و کاملا متفاوت
اگه علاقع ای به خوندن این سبک رمان دارید مارو همراهی کنید
رمان #گمراهی
بر اساس واقعیت .
بدون سانسور با پایان خوش
https://t.me/mynovelsell/1706

Показано 20 последних публикаций.