با داش آکل، صادق هدایت از آداب و رسوم لوطیگری و جوانمردی ایرانی کیف میکند؛ لوطیها که حامی ضعفا و مظلومین هستند،با اقويا و زورگویان در میافتند،از ریاکاری و سالوس بدورند،آسمان کلاهشان است،و هر کس سه شاهی طلب دارد بیاید یک عباسی بگیرد.
و بعد در طلب آمرزش وحشت میکند از این سقوط انسانی ،از این روحهای سیاه ،از این خرافات کشنده،که زنی بچه های شیرخواره ای را که شوهرش از زن دیگری دارد یکی پس از دیگری میکشد،و زن دیگری ناخواهری خود را برای تصاحب سهم الارثش بقتل میرساند،و مرد دیگری مسافری را برای سرقت پولش میکشد.و همه اینها عقیده دارند که با زیارت و طلب آمرزش از مقدسین،خدا از سر تقصیراتشان میگذرد و صاف میفرستدشان به بهشت!
وحماقت و خودپسندی این دیگری ، که خیال میکند دارد نفسش را میکشد، در حالیکه بعکس دنبال نفس است،و مرشد او نیز در این «نفس کشی»،آدم حريص عياش بيشرفی بیش نیست .
و بعد صادق هدایت خسته میشود از این همه کثافت،عاجز میشود از اینهمه سیاهی،و شروع میکند به قصه گفتن.قصه آب زندگی را میگوید در یک کشور افسانه ای،و "احمد" که انسان واقعی است،که میخواهد انسانها پاک باشند،صاف باشند،آزاد باشند،جوانمرد باشند،خوشبخت باشند و با یک سلسله کارهای قهرمانی و افسانه ای،این هدفها را به مرحله عمل در می آورد .
اما تا وقتی "احمد" موفق نشده و دنیا اینست که هست،کسانی که شباهتی به "احمدک" دارند، کسانی که تصویر "احمد"در ذهنشان نقش بسته است،مثل سگ ولگردی هستند که از دنیای دیگری،از دنیای بهتری،از دنیای انسانی تری آمده اند،و حالا گیر کرده اند در میدان ورامین.
نگاه های دردناک پر التماس آنها را کسی نمی بیند و نمیفهمد.کسی حدس نمیزند که در خاطرات آنها،در رویاهای آنها،دنیایی هست پر از عطوفت،پر از لطافت،پر از نوازش،پر از احترام.
#بحثی_کوتاه_درباره_صادق_هدایت
#رحمت_مصطفوی
@Sadegh_Hedayat©