- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم.
چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد.
حاج بابایش داشت اخبار نگاه میکرد و نقره خانم در آشپزخانه بود.
آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت:
- اُ... استاد... من... من نمیتونم این کلاس ها رو شرکت کنم.
صدای خستهی یزداد در گوشی پیچید:
- دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی میخوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم.
رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت.
حاج بابا توجهش جلبش شد.
عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد.
- خوبی بابا؟
از استرس به سرفه افتاد.
یزداد عصبی غرید:
- جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟
لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد.
با لبخند لرزانی گفت:
- خوبم بابا جان...
حاج بابا مشکوک پرسید:
- کیه زنگ زده؟
دلهره به نفس نفس افتاده بود.
یزداد با تشر گفت:
- خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه!
حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت.
با ذوق گفت:
- سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو...
دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد.
و یزداد دوباره تشر زد.
- دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش میبرمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟
به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد:
- استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید.
یزداد جدی گفت:
- بزن رو اسپیکر!
نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد.
بلند گفت:
- چی؟
یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد.
شمرده شمرده تکرار کرد:
- میگم بزن رو اسپیکر!
با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد.
حاج بابا سریع پیشدستی کرد:
- سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم.
- احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامهاس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم.
دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد.
واقعا این مرد شیطان را درس میداد!
حاج بابایش با کنجکاوی گفت:
- به سلامتی... چی هست کلاسا؟
- والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس!
دلهره لب گزید.
برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟
حاج بابایش وسوسه شده گفت:
- مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟
یزداد با اطمینان گفت:
- خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم!
و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت:
- خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز!
طفلک نمیدانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بستهاش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستارهی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانهی کنکور بدهد!
یزداد پیروز گفت:
- چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش.
دوباره چشم دلهره گرد شد.
حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود.
و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید.
بهت زده گفت:
- یزداد؟ واقعا؟
- چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه.
دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت:
- مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟
و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید:
- میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات!
https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8