#جهان_كوچك_تو
قسمت دوم
شب بعد،
عمارت مثل همیشه شلوغ بود.
بوی قهوه و بخار چای،
صدای خندههای کوتاه،
و موزیکی که از بلندگو پخش میشد،
همهچی همون بود.
همهچی عادی.
جز من.
تو ذهنم،
هزار بار جواب اون نامه رو نوشتم و پاک کردم.
تا رسید ساعت ۱۲.
کافه تعطیل شد، پرسنل رفتن.
و من، توی حياط، پشت میز ۲۴ نشستم.
کاغذ جلو روم، خودکار توی دستم.
قلبم مثل همون شب اول میزد.
نوشتم.
نه یک جواب معمولی،
یه اعتراف.
یه جور مکالمهی درونی که هیچوقت جرأت نکرده بودم به زبون بیارم.
نامهام فقط این بود:
«نمیدونم کی هستی.
نمیدونم چطور شد که از بین اینهمه آدم،
راه افتادی سمت من.
ولی اگه واقعاً تویی…
اگه تویی همونی که سالهاست توی خیالهام قدم میزنه،
پس بدون، منم هنوز اینجام.
با همون دلتنگی، با همون سوال بیجواب.
من هر شب از پنجرهی اتاقم که فقط یه تکه آسمون نشون میده،
به چیزی نگاه میکنم که نمیدونم قراره بیاد،
یا فقط همیشه دور بمونه.
اما حالا،
با این نامه، یه قدم نزدیکتر شدی.
و من…
برای اولین بار،
دارم مینویسم برای کسی که شاید واقعی باشه.
حتی اگه هیچوقت پیدام نکنی،
بازم همین حالا، از همیشه بهم نزدیکتری.»
امضا:
علی
نامه رو تا کردم،
با یه نخ نازک بستم،
و یواش بردم توی کتابفروشی.
همونجایی که ته عمارته.
نور زرد،
سکوت،
و اون تختهی گچی کوچیک.
رفتم سمت قفسهی وسط،
دنبال همون کتاب:
جهان کوچک من.
کتابی که سالها پیش نوشتم و گذاشتمش اونجا، بدون اینکه کسی بخونه.
لای صفحهی ۲۴،
نامه رو گذاشتم.
وقتی برگشتم،
حس کردم دارم یه کار اشتباهی رو انجام میدم.
اما یه چیزی توی دلم آروم بود.
یه جور صدای بیصدا،
که میگفت:
منتظر باش… میاد.
صبح فردا، دوباره رفتم سراغ کتاب.
صفحهی ۲۴ باز بود.
نامه نبود.
ولی یه کاغذ تازه،
همونجا، منتظر من بود…
#جهان_كوچك_تو
پايان قسمت دوم
💠
https://t.me/+PAMvx-g5HM7no9_Z