#امتحان_زندگی
#قسمت226
لینک قسمت اول👇👇👇
https://t.me/mofidmozer/85128فشار دستش روی بازوم بیشتر شد و دادش بلندتر بی خود می کنی... یعنی
چی زنشی..... زنگ بزن بهش بهت میگم.
بازوم رو از زیر دستش بیرون کشیدم و خودم رو به سمت درگاه اتاقم کشیدم و گفتم مامان نمیشه من زنشم. نمیشه.
دستاش دو طرفش آویزون شدند و برگه از دستش افتاد: یعنی چی نمیشه؟ دختر چی میگی تو؟
آب دهنم رو قورت دادم. سخت بود گفتن واقعیتی که سالها باهاش زندگی
کرده بودم. سخت بود گفتن واقعیتی که باید تحریف می شد.
دست روی چار چوب در گذاشتم و گفتم: من دیگه دختر نیستم . به نقطه پایان نرسیده بودم که سقوط کردن جسم مامان رو دیدم.
**
با گریه نگاش می کردم. داشت زار میزد و از خدا گله می کرد که به تاوان کدوم گ*ن*ا*هش من شدم این.
خبر نداشــــت من تاوان غفلتهاشون رو دارم پس میدم. من دارم تاوان مادری نکردن های درستش رو میدم.
به سرو صورتش میزد و ضجه میزد . من دلم برای مادرم می سوخت. ناله هاش مثل ناله های مادری بود که طفلش رو از دست داده. نکنه مادرم من رو از
دست داده بود؟
کنار چارچوب در نشسته بودم و دستام رو دور بدنم حلقه کرده بودم و همراه اون زار میزدم. شروع کرد به کوبیدن روی صورتش که با التماس سمتش پریدم و گفتم تو رو خدا نزن مامان من غلط کردم.. تو رو خدا.
انگار صدام رو نمی شنید. فقط اشک می ریخت و زیر لب چیزی رو زمزمه می کرد. صورتش سرخ شده بود. ترسیدم با التماس بغلش کردم تا نتونه خودش رو بزنه و گفتم مامان تو رو خدا ، غلط کردم... تو رو خدا خودتو نزن. هلم داد و گفت: مطمئنم دیگه پسره نمیاد بگیرتت... حتما دیگه نمی خواتت. دیگه استفاده اش رو کرد... دیگه تفم نمی اندازه تو صورتت.... چکار کردی با ما و خودت ... چکار کردی تو.
از بس گریه کرده بود بی حال به دیوار پشت سرش تکیه داد و خیره شد به من که روبروش نشسته بودم و گریه می کردم.
با صدای گرفته اش گفت: باید زود عقدت کنه، نباید کسی بفهمه... هیچکی
نباید بفهمه این بی آبرویی رو باید زود جمعش کنیم.
صدای هق هقم آرومتر شده بود. یهو مادر بی قدرتم . قدرت گرفت و بلند شد. با ترس ایستادم که گفت: زود باش بهش زنگ بزن. همین امشب میان ، من نمیذارم پدرت مخالفت کنه. زود باش.
سر تکون دادم. در حالی که هنوز اشکاش سرازیر بودند از اتاق بیرون زد. مادرم هنوز تو شوک بود. این رو مطمئن بودم. اما باید هر چه زودتر این قضیه تموم میشد.
گوشیم رو برداشتم و شماره آوید رو گرفتم.
بعد از چهارتا بوق جواب داد: چی شد؟
با صدایی گرفته و خش دار از گریه گفتم مامانم میگه امشب بیا اینجا. بدون اینکه تغییری تو صداش ایجاد شه :گفت برای قرار مدار عقد دیگه ؟
بینی ام رو بالا کشیدم و گفتم میخواد هر چه زودتر عقد کنیم. خندید. صدای خنده اش حس خوبی بهم نمیداد. اونی که باید خوشحال باشه من بودم نه اون.
با بغض گفتم میترسم بلایی سر مامان یا بابا بیاد.
خونسرد گفت نترس. اتفاقی واسه بابات نمی افته.
هق زدم: من می ترسم، اشتباه کردیم.
جدی و بی رحم گفت تو مگه دختری؟ خب پس دروغی نگفتی.
بی رحمانه داشت بزرگترین اشتباه زندگیم رو به روم می آورد.
میون فین فین کردنم گفتم: امشب میایی؟
نه عزیزم، به مامانت بگو امشب رو نمیتونم بیام، آخر هفته اگه کاری
نداشتم میام.
با تعجب گفتم یعنی چی؟ آوید تو چکار می خوای بکنی؟
دوباره خندید: هیچی ، فقط امشب رو نمی تونم بیام مشکلی هست. به مامان
بگو آخر هفته میام.
عصبی
گفتم: اومدن تو به اینجا فعلا تنها چیزیه که می تونه مامان رو آروم کنه،
اینکه باور کنه تو عقب نکشیدی.
❌رمان داغ و هیجانی #عشق_سرزده
به بدنم خیره شد...
این خیرگی منو به نفس نفس انداخت.
نمیدونستم در نهایت قرار بود این رابطه
به کجا ختم بشه اما...اما دلم
میخواست تا خود صبح ادامه پیدا بکنه.
این همون چیزی بود که من همش بهش
فکر میکردم.
چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
سوال توی نگاه های هردومون این بود.
میتونه بیشتر پیش بره یا نه!؟🔞برای خواندن ادامه داستان کلیک کنید👇👇👇
https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0https://t.me/+LDBpGCkYgs9iNjU0@mofidmozer🌻