مینی شازده


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


در بین کرور کرور ستاره، هیچ کجا سیارک خود آدم نمی‌شود. جایی که یک گل تو را اهلی کرده باشد.

تذکر: آدم کف دستش را که بو نکرده، شاید اتفاقی افتاد که در بیانش نیاز به تغییراتی است. در سیارک من روایت‌ها ممکن است با واقعیت، تطابق کامل نداشته باشد.
@moala142

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


رقص در میانۀ جنگ احزاب

فتنه ۸۸ را یادتان هست (البته اگر از نوگلان باغ براندازی هستید، طبیعی است که یادتان نباشد، آن موقع شما هنوز فرق لواشک و گوشت‌کوبیده را متوجه نمی‌شدید!).
طرف دعوای انقلاب، جریان فرصت‌طلبِ اصلاح‌طلب بود با چند روزنامه داخلی و یک شبکه بی‌بی‌سی فارسی.
بقیه از عبدالمالک ریگی گرفته تا هیلاری کلینتون کنار نشسته بودند و کف می‌زدند. چهارتا زپرتی مثل تاج‌زاده و حجاریان و آخوندی هم آلت دست سرویس‌های فسادانگیز شیاطین شده بودند و داشتند فتنه را راهبری می‌کردند.
خسرو چه‌چه ایران آمده بود با شاسی‌بلندش از یک جایی رد شود، او هم آب ریخته را نذر اوباش کرده بود و از توی ماشین یک مرگ بر دیکتاتوری گفته بود. اما همین «خس و خاشاک» شش ماه کشور را به بلوا کشاندند. ته دل ما آفتاب مهتاب ندیده‌ها لرزیده بود و بزرگانی چون مهدوی کنی، مصباح و ... شبانه‌روز روشنگری می‌کردند و جناب شریعتمداری آنقدر نوک قلمش و آقای پناهیان آنقدر زهر کلامش را تیز کرده بود که لاجرم هر سرمقاله‌ و منبرشان بر دل فتنه خراشی می‌انداخت. کف میدان را هم باید سردار همدانی‌های باتجربه جمع می‌کردند. از این‌ها گذشته، رهبری مجبور شد در اولین جمعه بعد از انتخابات «سلاح به دست بگیرد» و خطبه بخواند و تا ۹ دی (و حتی خیلی بعدتر از آن) بارها سخنرانی کند و در ظلمات غبار فتنه نور بتاباند تا راه را پیدا کنیم. واقعا وضعیت پیچیده‌ای برای ما شده بود.
۸۸ با همه پیچیدگی‌اش، انگشت کوچک «جنگ احزاب» کنونی نیست. از بعد از جنگ تحمیلی، شاید هیچ وقت به این حجم و هماهنگی کفر با همه اعوان و انصارش به جنگ جمهوری اسلامی نیامده است. از گروه‌های تجزیه‌‌طلب تا گروهک تمامیت‌خواه مریم عجوزه، از شبکه‌های ماهواره‌ای سعودی‌لندنی تا شبکه‌های اجتماعی آمریکایی‌صهیونیستی. از بازیگران متوهم داخلی تا ورزشکاران متوحش فراری. از لیدی‌های سگ‌باز تا جنتلمن‌های گربه‌باز. از کتایون ریاحی تا کیم کارداشیان (این آخری خیلی غم‌انگیز است!). همه سعی کرده‌اند از این فیض مبارزه با جمهوری اسلامی بی‌بهره نشوند: نیزه‌دار با نیزه می‌زند، تفنگ‌دار با تفنگ و توییت‌دار با توییت. آن‌ها هم که سلاحی ندارند، توی ترافیک بوق می‌زنند!
با این حال، آب توی دل نظام تکان نخورده است. جریان انقلاب که از فیض وجود حضراتی مثل مهدوی‌کنی و مصباح یزدی بی‌بهره شده، خودش به بلوغ رسیده است و مقهور فتنه نمی‌شود. اگر شش ماه لازم بود تا ۹ دی برپا شود، در کمتر از یک هفته فقط در تهران از یادگار تا فردوسی مردم به خیابان آمدند تا جلو فتنه سینه سپر کنند. با گذشت حدود سه هفته از شروع فتنه، رهبری معظم آنقدر به بصیرت مردم ایمان داشتند که سکوت کردند تا همه ببینند بچه‌های انقلاب آنقدر بزرگ شده‌اند که بدون دستگیری رهبری نیز راه را از چاه تشخیص می‌دهند. بر خلاف تبلیغات مسموم ضدانقلاب، انقلاب از ۸۸ بسیار قوی‌تر است و دشمن خیلی خیلی بیشتر ضعیف‌تر.
و لو کره الکافرون.
پانوشت: این وسط فقط دلم به حال برادرانی می‌سوزد که سال ۸۸ انقلابی بودند و ۱۴۰۱ اسیر فتنه شده‌اند. خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند انشالله.

14010711
@minishazde


گنبدباز
عباس عاشق سیدجواد ذاکر بود. یکی از پایه‌های جلسات هفتگی دیوانگان حسین. از همان تیپ‌هیئتی‌های دهه هشتاد. سالی یک‌بار همسفر مشهد می‌شدیم. با بچه‌های مسجد. اردو بود دیگر! صبح تا شب می‌زدیم و می‌رقصیدیم و آب‌بازی می‌کردیم و موج‌های آبی می‌رفتیم و جشن پتو می‌گرفتیم. شب‌ها هم جمعی می‌رفتیم یک گوشۀ حرم دورهم می‌نشستیم و روضه می‌خواندیم.
عباس ولی، جز بعضی دورهمی‌های روضه، هیچ وقت نبود. فقط وقت‌های غذا آفتابی می‌شد. گاهی آن هم نه. کنه‌اش که می‌شدیم، می‌گفت می‌رم گنبدبازی!
«گنبدبازی» اختراع خودش بود. حتما قبل از عباس هم گنبدباز زیاد داشتیم؛ ولی، از نظر من، عباس بود که این حرفه را رسمیت داد، صورت‌بندی کرد و برایش واژه ساخت. می‌دانی! پدیده‌های انسانی تا برای خودشان چارچوب مشخص نکنند، تشکّل نداشته باشند و اسم نسازند، دیده نمی‌شوند، به حساب نمی‌آیند و کسی تحویل‌شان نمی‌گیرد.
عباس خیلی دوست‌داشت دیوانگانی‌ام کند، عاشق سیدجواد باشم و کل سال مشکی بپوشم، نتوانست. اما برای گنبدباز شدنم هیچ تلاشی نکرد. خودم گنبدباز شدم!
اول‌هایش را از روی دستش یاد گرفتم. می‌رفت یک گوشه حرم رو به گنبد می‌نشست، یک خط جامعه می‌خواند، چند خط غرق می‌شد در گنبد، دو باره یک خط جامعه، چند خط چشم‌نوازی با گنبد. جامعه که تمام می‌شد، بلند می‌شد و می‌رفت یک گوشه دیگر، عاشورا دست می‌گرفت. و بعد یک گوشه دیگر و زیارت وارث و گنبد. و گوشه‌ای دیگر و توسل و گنبد. حرفه‌ای این کار که بشوی، می‌شود یک صبح تا شب توی گوشه‌گوشه حرم پرسه بزنی و ختم مفاتیح کنی و گذشت زمان را متوجه نشوی.
قبل‌ترها، دو دور که دور حرم آقا را می‌زدی، پایت دیگر همراهی دلت را نمی‌کرد. استراحت می‌خواست. اما حالا خوب شده. یک دور که زدی، توی لچکی بین صحن‌های کوثر و پیامبر اعظم توقف می‌کنی. دو تا چای شیرین حضرتی که خوردی، خون می‌دود توی رگ‌هایت. سرحال می‌روی برای دور بعدی گنبدبازی.
فاکتور مهم در کیفیت گنبدبازی اما، زاویه‌دید و وضوح گنبد است. این را عباس نگفت؛ خودم بعدها به تجربه فهمیدم. مثلاً آن سال که توی نجف، گنبد آقا را با داربست پوشانده بودند. هر کاری می‌کردی، زیارت به دلت نمی‌چسبید. به جایش کاظمین! وای کاظمین! آنقدر دیر کرده بودم که همه کاروان عاصی بودند. الکی گفتم: «میگن حاجات دنیوی‌تون را از امام جواد بخواین، حاجت‌هام زیاد بود.» الکی گفتم! حرف راستش این بود: یک گنبدباز بود و دو تا گنبد طلایی. بدون سازه مزاحم! باید گنبدباز باشی تا بفهمی اولین مواجهه یک گنبدباز با این تصویر چه به سر دلش می‌آورد.
توی حرم امام رضا (ع) گنبدبازی قدری سخت است. باید بگردی نقاط استراتژیک را پیدا کنی. مثلا کل صحن پیامبر اعظم با همه بزرگی‌اش، مطلوب ما گنبدبازها نیست. هیچ کجایش نیست که گنبد را کامل ببینی. صحن جمهوری که اصلا و ابدا. صحن‌های جدید هم که هیچ. صحن آزادی اما هی، بدک نیست برای گنبد بازی.
فقط دو نقطه است که عیش گنبدبازی در آنها کامل است. اولی برای سلام است. از صحن پیامبر اعظم وارد صحن قدس می‌شوی. بعد از راهرو سمت راستِ شبستان مسجد گوهرشاد عبور می‌کنی. راهرو را که تا ته بروی، اول صحن مسجد، سرت را که بالا بگیری، بهشت جلو توست. گنبد طلایی آقا را به وضوح و بدون مزاحمت می‌بینی.
دومی اما جان می‌دهد برای زیارت وداع. توی صحن عتیق، مخصوصاً کنار درب خروجی به سمت بست شیخ حر عاملی که بایستی، گنبد انگار یک‌قدمی توست. اگر ساعت حرکت قطار روی اعصابت نرود، می‌شود چند ساعت آنجا ایستاد، زل زد، بارید، درد دل کرد، گله کرد، دعا خواند، حاجت خواست. می‌شود چند ساعت گنبدبازی کرد.
صنف ما گنبدبازها خوب کار نکرده است. خواسته‌های صنفی ما نه به گوش تولیت آستان رسیده و نه به گوش شهرداری مشهد. اگر صنف فعالی داشتیم، شهرداری حق ما از گنبد‌ را به هتل‌ها نمی‌فروخت. یا لااقل هتل‌ها برای ما گنبدبازهای آس و پاس، «حق ویوی گنبد» را کمتر حساب می‌کردند. یا معمارهای حرم، به حقوق ما در طراحی سازه‌ها قدری توجه می‌کردند و چند نقطه بیشتر مناسب حال ما می‌گذاشتند. تولیت اقل کمش این بود که باید مثل ویلچری‌ها که ساعتی برای تشرف کنار ضریح دارند، برای ما هم ساعتی برای تشرف کنار گنبد کنار می‌گذاشت. ما گنبدبازها خیلی غریبیم. غریبیم چون مثل عاشقان ضریح، از سر و کول هم بالا نمی‌رویم. غریبیم چون می‌رویم گوشه‌ای از صحنی کز می‌کنیم و خیره می‌شویم به گنبد. وقتی هق‌هق می‌کنیم، فکر می‌کنند که مریض‌داریم یا حاجت می‌خواهیم. کسی نمی‌داند که هق‌هق یک گنبدباز، صدی نود نه از درد بیماری است و نه طلب حاجت، فقط گنبد می‌خواهد.
حالا که هیچ صنف و سازمانی از ما حمایت نمی‌کند، کاش یک شیر پاک خورده‌ای که دستش می‌رسد، مرام بگذارد، دست من را بگیرد و یک گنبد مهمانم کند. آرزوی یک بغل گنبد دارم. کاش اگر این رویا واقعیت شد، عباس هم باشد.
14010608
@minishazde


شهید هفتاد و سوم
[واگویه‌هایی در میانۀ تردید]

دستم تا امتداد سرم بالا آمده بود؛ اما تردید اجازه نمی‌داد که بخورد توی سینه‌ام. طفلکی مانده بود که از عقل فرمان بگیرد یا دل. دل آن را به سمت سینه می‌کشید و عقل با تمام قدرت تلاش می‌کرد که لااقل سرعت و شدتش را بگیرد. آخرِ سر، عقل پیروز شد و دستم آرام و نرم روی سینه قرار گرفت و به تماشای نزاع عقل و دل نشست. همراه با دست، وسط جمعیت، من، دست، پا و ... همه با هم نسشتیم؛ چهارزانو نشستیم و گذاشتیم عقل و دل دعوای‌شان را بکنند. صحنه خنده‌داری بود. صحنِ مصلای امام خمینی (ره) مملو از جمعیت، همه ایستاده بودند و داشتند سینه می‌زدند و دم می‌گرفتند و من و اعضا و جوارحم، آن وسط نشسته بودیم و خیره به جمعیت، نزاع عقل و دل را تماشا می‌کردیم.
برگردیم عقب! یادم نیست که هنوز مدرسه‌ای شده بودم یا نه. یک شب محرمی بود. حوالی ساعت 12 شب. از هئیت برگشته بودیم و داشتم پیراهن مشکی‌ام را می‌کندم، که مادرجان نگاهش به سینۀ سرخ‌شده‌ام افتاد. یادم هست که ناله‌ای مادرانه کشید که سینه‌ات چه شده؟! و من با غرور مردانه‌ای گفتم: امشب محکم سینه زدم! آن شب برای اولین بار بود که از عالم بچگی خودم را در هیئت امام حسین (ع) رها می‌دیدم و احساس می‌کردم که بزرگ شده‌ام و باید مردانه سینه بزنم.
از آن روزهای توی دهات‌مان تا همان لحظه، وسط جمعیت عزادار وسط مصلا، این دست، جز به عشق حضرت زهرا (س) و بچه‌هایش، به سینه ضربه نزده بود و حالا حاج محمود کریمی دم گرفته بود برای «غیر» و جمعیت سینه می‌زدند و جواب می‌دادند. این جا بود که بین عقل و دل اختلاف افتاد که: هان! برای که سینه می‌زنی؟!
یکشنبه شب بود. از قبل برنامه را اینگونه گفته بودند: صبح مراسم تشییع در اهواز، حوالی ظهر تا بعداز ظهر تشییع در مشهد و شب مراسم وداع در مصلای تهران. اما در عمل تشییع در اهواز تا بعدازظهر طول کشیده بود و برنامه مشهد تا بعد از نماز مغرب و عشا. مطمئن بودم که برنامه مصلای تهران بدون شهدا برگزار می‌شود. اما لبریز از داغ و بغض و خشم بودم و به امید اینکه در لابه‌لای جمعیت، قدری بشود داد زد و فریاد کشید، به مصلا رفته بودم. ولی حالا، ساکت نشسته بودم و خیره به جمعیت، به این فکر می‌کردم که سینه‌ای را که یک عمر برای حسین و شهدای کربلا زده بودم، چرا باید برای «غیر» حسین بزنم؛ درست است که آن «غیر» عزیزی مثل حاج قاسم سلیمانی باشد که حالا شهید شده است و مقام شهدا را فقط خدا می‌داند و ...
تردید است دیگر، گاهی یقه آدم را می‌گیرد. در کوچه خلوت ذهن، خِفتت می‌کند. اگر نتوانی از پسش بر بیایی، جیبت را خالی می‌کند و حاصل یک عمر اندوخته‌ات را در ثانیه‌ای و دقیقه‌ای به غارت می‌برد. در آن شلوغی، انگار صدای مرافعه‌ای که در مغرم پیچیده بود، آنقدر بلند بود که به گوش حاج محمود رسید. نوحه را متوقف کرد و گفت: من هیچ وقت برای غیر اباعبدالله نخوانده‌ام؛ اما حاج قاسم، جزئی از اصحاب حسین است (یا چیزی به این مضمون. حداقل گیرنده‌های مغرم، این مفهوم را از صحبت حاج محمود گرفت!)
دست انداختم به گردن تردید و با او گلاویز شدم: حاج قاسم «غیر» است؟! مگر سلمان غیر بود؟ مگر مالک غیر بود؟ مگر مقداد غیر بود؟ مگر حبیب غیر بود؟ مگر جُون غیر بود؟ مگر ظهیر غیر بود؟ حاج قاسم اگر غیر می‌بود که به این قیمت نمی‌خریدنش. مگر نه این است که او آنقدر «منّا» بود که حسین (ع) او را گذاشت نگهبان و فدایی جلو خیمه خانم زینب (س). این توفیق قبلش فقط به عباس و علی‌اکبر رسیده بود و حبیب و ظهیر هم نتوانسته بودند به این مقام برسند. غیر تویی که اسیر عقل دنیایی محاسبه‌گر شده‌ای و الّا هزار چهارصد سال دنیایی بین سال 61 هجری قمری تا 1398 هجری شمسی و مسافت زمینی گودی قتلگاه تا فرودگاه بغداد، برای اصحاب دل، فاصله‌ای نیست که حضرت سردار را از عاشورای بنی‌هاشم جدا کند. عقل آنجا بود که سر عقل آمد و دل به دلم داد که حاج قاسم، شهید هفتاد و سوم کربلاست.
حاج محمود دوباره دم گرفته بود. عقل و دل زیر بغل‌هایم را گرفتند و بلندم کردند. داشتم وسط جمعیت دو دست سینه می‌زدم و می‌خواندم: «ناصر الحسین، قاسم سلیمانی».

14000527
@minishazde


ماجرای یکی از آن سه دیوانه
یا
چرا من رأی می‌دهم؟

هر هزار سالی یک بار اتفاق می‌افتد که سه رفیق هم‌مسجدی با هم کنکور بدهند، رتبه‌شان نزدیک به هم شود و هر سه هم‌زمان دو رشته کاملا متفاوت دولتی قبول شوند؛ اما از بد یا خوب حادثه، بعد از هزار سال قرعه این کار را به نام من و دو دیوانه دیگر زده بودند. این شد که یک شبه از اعماق تاریکخانۀ بی‌خبری، پرت شدیم به هدلاین خبرگزاری‌های داخل بقالی‌ها و نانوایی‌ها و گعده‌های زنانه دهات‌مان. برای محله‌ای که تاپ‌تن ساقی‌های دهات را در دامن خود پرورش داده بود، عجب می‌آمد که سه نوجوان ریقوی بدریخت و بدلباس محله کنکور قبول شوند؛ آن‌هم نه یکی که هم‌زمان دو دانشگاه نسبتاً معتبر.
ماجرا از محله ما فراتر رفته بود و هشتگ ما سه نفر، برای چندهفته جزو ترندهای محافل آکادمیک دهات بود. گمانه‌زنی‌ها دربارۀ اینکه ما کدام دانشگاه را برای تحصیل انتخاب می‌کنیم، داغ بود و کارشناسان مدام در حال بررسی این بودند که آینده کدام رشته و دانشگاه بهتر است. هر دو دانشگاه موافقان و مخالفان جدی داشت و کل خانواده ما سه نفر هر روز مجبور بودند چند مصاحبه مطبوعاتی داشته باشند و به رسانه‌ها اعلام کنند که در حال بررسی جوانب موضوع هستیم، معایب و محاسن هر دو دانشگاه استخراج شده است و به‌زودی، طی یک بیانیه رسمی تصمیم نهایی را اعلام می‌کنیم.
انصافاً برای من در آن سن و سال و آن میزان مهارت تصمیم‌گیری، روزهای سختی بود. مشاوره‌ها کاملاً متفاوت و متناقض بود. صبح با حرف آشنایی یک تصمیم می‌گرفتم، ظهر با اخم فامیلی تصمیمم عوض می‌شد و شب با تشر معتمدی برمی‌گشتم به خانه اول! چند هفته به لعنتی‌ترین شکل ممکن گذشت و بالاخره بعد از دقیقه ۹۰، در زمان‌های تلف شده، بی‌خیال همه نظرها و توصیه‌ها و ... یکی از دو دانشگاه را «خودم» انتخاب و ثبت‌نام کردم. آن دو دوست دیگر هم هر کدام برای آینده خودشان تصمیمی گرفتند.
این پایان جنجال‌های رسانه‌ای نبود. تازه قضاوت‌ها شروع شده بود. عده‌ای برای انتخاب درست سوت و هورا می‌کشیدند و عده‌ای برای انتخاب اشتباه تحقیر، تحمیق و حتی تکفیرمان می‌کردند. تا یکی دو سال بعد، هر هفته خبرگزاری وومن‌نیوز دهات‌مان یک خبرنگار به سراغ مادرجان می‌فرستاد که «پسرت از این دانشگاهی که میره، راضیه یا نه؟»
من اما بعد از یک ماه از شروع کلاس‌ها، به حکم قاعده عقلی «غاز بودن مرغ همسایه» متوجه شدم که انتخابم اشتباه بود و بعد از یک ترم، مطمئن شدم. راه برگشتی نبود. راه ابرازی هم نبود حتی به دو دیگر! سرزنشگرها با شمشیرهای آخته منتظر کوچک‌ترین اظهار پشیمانی بودند تا طعمه را هباءً منبثاً کنند. افتاده‌ای بودم که برای حفظ آبرو باید مسیر را سینه‌خیز ادامه می‌دادم.
راحت‌ترین کار این بود که بیندازم گردن دیگران. پسرخاله و دختر عمه و بقال سر کوچه و روحانی مسجد و معلم ابتدایی را متهم کنم که شماها بد مشاوره دادید و بد راه نشان دادید. می‌توانستم صدر تا ذیل نظام را به فحش بکشم و راه‌به‌راه منبر بروم که «خارج اصلاً اینجور نیست و هر کس از عنفوان اسپرمی یک مشاور اختصاصی دارد که مسیر را به او نشان می‌دهد و در عین حال همه اشتباه‌ها را هم به گردن می‌گیرد.» اما همه این‌ها از جنس «نشستن» بود و من نمی‌خواستم بنشینم. این راه را خودم انتخاب کرده بودم و هیچ کس را جز خودم مسئول این اشتباه نمی‌دانستم. به هیچ کس غر نزدم. بار مسئولیت را به گردن چرخ و فلک و آموزش و پرورش و آموزش عالی و ... نیانداختم. یک تنه رفتم زیر بار این اشتباه و تصمیم بر جبران گرفتم. باید پیش از اینکه دیگران متوجه پشیمانی‌ام می‌شدند، جبران می‌کردم. یاعلی گفتم و مسیر جدیدی شروع کردم. بیشتر از اینکه مسیر برایم مهم باشد، «برخاستن» و «رفتن» مهم بود.
حالا بیش از یک دهه از آن روزهای پشیمانی گذشته است. مهم نیست که چقدر موفق بوده‌ام و چقدر ناموفق. اصلاً مهم نیست که مسیر جدیدی که آمده‌ام چقدر به آرمان‌هایم نزدیک بوده است، به نظر من این مهم است که از آن روز و از آن تصمیم تا به امروز یاد گرفته‌ام که «خودم و فقط خودم» مسئول همه ناکامی‌ها و نارسیدن‌هایم هستم و خودم باید «فعالانه» برای جبران ناکامی‌هایم تلاش کنم.
من یاد گرفته‌ام که اولین مقصر را خودم بیابم و تا قصورات خودم را جبران نکنم، دیگران را متهم نکنم. همه ما «خودمان» مسئول همه ناکامی‌های خودمان هستیم. به هرچه نرسیدیم کم‌کاری و اشتباه خودمان بوده است و خودمان باید جبران کنیم. انداختن مشکلات به گردن ترامپ و تحریم و خاورمیانه و شیوخ عرب و حسنک رئیس و شورای نگه‌بان، از جنس نشستن و غر زدن است.

من رای می‌دهم، چون رای دادن را کنشی «فعالانه» برای اصلاح کشور می‌دانم. شما دوست دارید رأی بدهید، دوست ندارید ندهید. اگر رأی نمی‌دهید، فعالانه رأی ندهید. کنشگر باشید. چیزی با نشستن و غر زدن درست نمی‌شود.
14000327
@minishazde


کاش من آقازاده بودم!

اوضاع زندگی‌مان در هم شده بود. یک سالی بود که آقاجان تصادف کرده بود و زار و مجروح خانه‌نشین بود. رفته بود کف دره و همه سرمایه‌اش، واسطه رزقش، ماشینش،‌ حکم آهن قراضه گرفته بود. نه شغلی و نه بیمه‌ای. برای مردی که گرچه با مسافرکشی؛ اما با غرور گلیم زندگی‌اش را از آب کشیده بود و خداوند سال‌ها به او وسعت رزق داده بود، مضیغه مالی سخت بود. برای ما اما آنقدری که غصه و خجالت آقاجان بیخ گلوی‌مان را می‌فشرد، دست فقر قدرت عذاب نداشت.
یک روز مادرجان گوشه‌ای از خانه در گوشم پچ‌پچی کرد. نمی‌دانم سر چه ملاحظه‌ای بود. آقاجان ترس آبروی بچه‌هایش را داشت و مادر را واسطه کرده بود؟ خواهرم چیزی گفته بود؟ یا خود مادرجان دلش رضا نبود؟ نمی‌دانم!
گفت: به آقاجان پیشنهاد شده راننده ماشین جمع‌آوری زباله شود.
گفتم: خیر است.
گفت: یعنی تو مخالف نیستی، خجالت نمی‌کشی؟
گفتم: کار حلال که خجالت ندارد.
آقاجان از فردایش شد راننده کامیون حمل زباله. شب‌ها ساعت ۸:۳۰ می‌رفت و سحرها حوالی ساعت ۴ برمی‌گشت. آن روزها من دبیرستانی بودم. توی کلاسی که پدرهای بیشتر همکلاسی‌ها دکتر، مدیر و معلم و ... بودند، پدر من راننده ماشین زباله بود. عقل خودم آنقدرها نمی‌رسید؛ ولی پای مکتب آقاجان یاد گرفته بودم که هر شغلی که درآمدش حلال‌تر باشد آبرومندتر است. برایم مهم نبود که شغل آقاجان چیست، برایم مهم بود که سر سفره‌ای می‌نشینم که لقمه‌اش پاک و طاهر است. بین بچه‌ها هم بی‌پروا می‌گفتم که شب‌هایی که شما خواب هستید، پدرم با ماشین زباله، می‌آید جلو خانه‌هایتان؛ می‌گفتم که پدر راننده ماشین زباله است.
بعدها که عقل‌رس شدم، بعدا که استادهای دانشگاهی را دیدم که بی‌سواد حق هیئت علمی می‌گیرند، مدیرانی را دیدم که بی‌عرضه، حق مدیریت می‌گیرند، دکترهایی را دیدم که بی‌وجدان زیرمیزی می‌گیرند، بعدا که وزیرها و وکیل‌هایی را دیدم که رأی می‌خرند و آبرو می‌فروشند، بعدا که دیدم با چه شغل‌هایی که جنتلمن‌مآبانه و آقامنشانه پول‌های نجومی حرام به جیب می‌زنند، بیشتر به شغل آقاجان و درآمد ناچیز؛ اما حلالش افتخار کردم.
کاش روزی می‌آمد که به بچه‌های رئیس‌ها و وزیرها نمی‌گفتند آقازاده و از بچه‌های کارگرها، رفتگرها و راننده‌تاکسی‌ها نمی‌پرسیدند: «از شغل پدرتان خجالت نمی‌کشید؟»
کاش روزی می‌آمد که ملاک افتخار و آقازادگی، «رزق حلال» بود. آن وقت من با افتخار آقازاده بودم.

13990922
@minishazde


قربانی

گاو همسایه‌مان زاییده بود. نه اینکه اتفاق بدی برایشان اتفاده باشد، نه. واقعاً گاوشان یک گوسالۀ خوشگل زاییده بود. آن روزها که هنوز بهداشت شهری به بهانۀ گندزدایی، گند نزده بود به زندگی روستایی‌مان، ما توی خانه مرغ و خروس و گوسفند داشتیم و همسایۀ دیوار‌به‌دیوارمان گاو. و حالا گاوشان زاییده بود. توی حیاط بازی می‌کردم که خبرش را خبرچین‌ها آوردند. بچۀ دوساله پاپیچ مادرجان شدم که برویم و نی‌نی ببعی همسایه را ببینیم. آنقدر نق زدم که مادرجان تسلیم شد و چادر گل‌گلی‌اش را انداخت روی سرش و رفتیم به تماشای ببعی و نی‌نی‌اش. طویلۀ خانۀ همسایه رو به دالان ورودی خانه‌شان باز می‌شد و توی دالان پر بود از بچه‌های ریز و درشتی که آمده بودند و مینیاتور جدید خداوند را ببینند. چادر مادرجان را رها کردم و رفتم لالوی بچه‌ها به تماشای گوساله و مادرجان رفت تا پای پله‌های ایوان و زهراخانم را صدا زد تا حالی از همسایه‌اش بپرسد و قدم نورسیده را تبریک بگوید.
صحبت هزار سال قبل است و حق بدهید که خوب یادم نیاید؛ ولی انگار تشنه‌ام شد و تصمیم گرفتم برگردم خانه و از شیر بالای حوض، آب بخورم که گاو مادرم بد زایید. افتادم داخل حوض. مادرجان وقتی به خودش آمد و من را بین بچه‌ها ندید و هوارکشان به خانه برگشت که بی‌هوش روی آب افتاده بودم. بیچاره هر وقت می‌خواهد بگوید که «دو دست کوچولویت را کنار صورتت مشت کرده بودی و بی‌جان روی آب بودی» چشمانش پر از اشک می‌شود.
عموی مرحومم که صدای شیون مادرجان را می‌شنود، می‌پرد داخل خانه و از آب بیرونم می‌کشد. دو پایم را می‌گیرد و برعکس تکانم می‌دهد تا هرچه آب خوردم، برگردد. بعد هم می‌پرند و جلوی یک پیکان عبوری را می‌گیرند و با مادرجان و چادر گل‌گلی و دم‌پایی لنگه به لنگه‌اش می‌برند دکتر. طبیعتاً وقتی الان این‌ها را نوشته‌ام، یعنی نمرده‌ام و توی اورژانس به هوش آمده‌ام!
این اتفاق شب نوزدهم رمضان بود، شب ضربت خوردن مولا. همان شب همسایه‌‌ها با کلنگ افتادند به جان حوض بتنی، تا به شیوۀ خودشان راه تکرار بر خطا ببندند؛ اما مادرجان چشمش جای دیگر بود. حوض را نگه‌داشت و حتی سال‌ها بعد وقتی خراب شد، دوباره ساخت. می‌دانست که چارۀ کار جای دیگر است. آن شب کذا مادرجان نذر کرد که شب‌های نوزدهم رمضان، یک گوسفندِ قربانی هدیه کند به صاحب آن روزها و شب‌ها، به نیت سلامتی اهل خانه و گوشتش را خیرات کند میان مستمندان. هزار سال از آن ماجرا می‌گذرد و مادرجان به کمک آقاجان هر سال نذرش را ادا می‌کند. حتی سال‌هایی که به شدت دست‌تنگ بودیم و توان خرید گوسفند نداشیم، مادرجان از طلاهایش گذاشت تا نذرش ادا شود.
نه اینکه در این سال‌ها مبتلا نشدیم، که شدیم. نه اینکه اتفاق‌های ناخوشایند روحی و جسمی نیفتاده است، که افتاده است. اما به برکت همان گوسفندی که اسماعیل را به ابراهیم برگرداند، هر کجا پای‌مان لغزیده است، فرشته‌مان به دو دست دعا نگه‌مان داشته است. یک فقره‌اش آن روز بود که ترمز لعنتی نگرفت و آقاجان را با تن خونین و نیمه‌جان از کف دره آوردند بیمارستان و هر کس ماشینش را دید، باور نکرد که کسی زنده از آن بیرون آمده باشد. اما آقاجان پانزده سال است که بعد از آن واقعه‌ هم به برکت همان قربانی‌ها سایه‌اش بالای سرمان است. نخواهیم مُرد؟ مگر اسماعیل نمُرد؟ منتظریم تا مشیت الهی چه باشد و وعدۀ دیدارمان با حضرت عزرائیل کی.
اما حالا که گاومان زائیده است و هر روز خبرهای ناگواری بر ما هجوم می‌آورد، حالا که سازمان فخیمۀ بهداشت جهانی غیر از شستن دست، آن هم روزی ده هزار بار، توصیۀ دیگری ندارد، حالا که خدایان سلامت و بهداشت که روزی نعرۀ نخراشیده‌شان گوش فلک را پر کرده بود، زبون ویروس کمتر از غبار شده‌اند، حالا که آوارۀ داروخانه‌ها، دربه‌در ماسک‌های بی‌خاصیت هستیم، حالا که حضرات سگ را گشاده و سنگ را بسته و مال و مارکت را گشاده و مسجد و حرم را بسته‌اند، کاش یکی این وسط برای‌مان مادری کند و فریاد بزند که کلنگ‌ها را زمین بگذارید؛ چارۀ کار دست یدالله است. کاش یکی برای کشور نذرِ قربانی کند. عید مولا نزدیک است.
کاش یکی خدا را یادمان بیاورد.


پ.ن: همچنان همان یک توصیه را انجام دهید، دستان‌تان را خب بشویید و بهداشت را رعایت کنید.

1398116
@minishazde


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🔻روایتی از آن صبح جمعه
جمعه‌ای که غم از آسمانش می‌بارید و زمینش ضجه می‌زد
صبحی که محسن نوشت: بچه‌ها، حاج قاسم هم رفت!

📽 #شب_های_هنر ؛ #شب_روایت
📡 شبکه چهارم سیما
🎬 با هنرمندی آقاسیدعلی سیدان
13981122
@minishazde


«بچه‌ها حاج قاسم هم رفت»!
این آخرین پیام از چهارده پانزده پیام ناخوانده یک گروه تلگرامی دوستانه بود که صبح جمعه توی خواب و بیداری خواندم. اول نفهمیدم حاج قاسم کیست و کجا رفته است؟! صبح جمعه، توی رختخواب، حال نداشتم که فکر کنم منظور جمله چیست. فقط خطی توی ذهنم کشیده شد که «حاج قاسم» حتماً «سلیمانی» است. حالا کجا رفته است؟ طول کشید تا در ذهنم «رفتن» را با شهادت تطبیق دهم. بی‌خیال با خودم گفتم: عه! حاج قاسم بالاخره شهید شد؟ باشد، خوش به حالش!
چند ثانیه بعد، برق از سرم پرید. هان؟! حاج قاسم؟! سردار سلیمانی؟ شهید شد؟ راست است؟ شایعه است؟ حتماً دروغ است. دستپاچه به گروه‌ها و کانال‌های دیگر سر زدم. خبر درست بود. قطعه‌ای فیلم از شبکه خبر داشت دست به دست می‌شد که گوینده خبر اطلاعیه سپاه را قرائت می‌کرد. نمی‌خواستم باور کنم. رفتم سراغ تلویزیون بلکه یکی پیدا بشود و این خبر را تکذیب کند. حتی شده صوری. مثل همه خبرهای بدی که اول به شدت تکذیب می‌شود و بعد آرام آرام تأیید می‌شود. تلویزیون را که روشن کردم، صدای تلویزیون چند ثانیه زودتر از تصویرش آمد. همان صدا کافی بود که امیدم را ناامید کند. داشت قرآن پخش می‌کرد.
حاج قاسم رفته بود و تلویزیون داشت قرآن پخش می‌کرد و نواری قرمز در پایین تصویر همه شبکه‌ها اطلاعیه سپاه را زیرنویس می‌کرد. مبهوت نشستم و به تلویزیون زل زدم.
مادر‌جان مشهد بود. خبر را توی حرم شنیده بود. تلفن زنگ زد. مادرجان بود. دمغ حال و احوال کرد. سعی کردم بغضم را قورت دهم و جوابش را بدهم.
پرسید: چه خبر؟
گفتم: هیچ!
گفت: تلویزیون را روشن کرده‌ای؟
گفتم: بله، روشن است.
گفت: خب، خبری نگفته است؟!
گفتم: همان خبری که به شما رسیده.
بعضش ترکید. با گریه گفت: «نگران سردار نباش، او جایش خوب است.» مادر است دیگر! وسط دل‌آشوبی خودش می‌خواهد به بچه‌اش دلداری بدهد. با گریه حرف‌هایش را ادامه داد و چیزی از حرف‌های بغض‌آلودش نمی‌فهمیدم. انگار پیش از اذان صبح خواب حاج قاسم را در جایی خوب دیده بود. ته گریه‌هایش این جمله را دوباره تکرار کرد: سردار جایش خوب است، نگران سردار نباش.
دلم از گریه مادرجان آتش گرفت. گفتم: مادرجان. نگران سردار نیستم، جای او حتماً خوب است. نگران خودمانم. نگرانم که بعد از او چه می‌گذرد بر ما.
آن روز گریه نکردم. فردایش هم. روز بعد و روز تشییع هم. شاید به دلیل همان تلفن مادر بود. همان که گفت نگران نباش، سردار جایش خوب است. اما هر چه می‌گذرد بغض بیشتر گلویم را می‌فشارد. دلم روضه می‌خواهد. بلکه بشکند این بغض را. دلم روضه مادر می‌خواهد.
13981030
@minishazde


صف مردم
محمد زغال‌بندان توی دهات ما نفت می‌فروخت. کسی هم برایش سؤال نبود که اگر نفت می‌فروشد؛ پس چرا زغال‌بندان است. اوایل پاییز، ظهرها که از مدرسه می‌آمدم، با عجله ناهار می‌خوردم و به نمایندگی از خانواده می‌رفتم داخل صف نفت. به عنوان پسر ارشد خانواده نقش زنبیل را داشتم! آقاجان من را با دو پیت 20لیتری می‌کاشت توی صف نفت و می‌رفت شیف بعدازظهر سرِ کار. غروب، شاید هم بعداز نماز مغرب و عشا، می‌آمد و دو پیت نفت و یک فروند فرزند را با موتور به خانه می‌رساند. تا تانکر نفت هزار لیتری ما نصفه شود و خاطرمان از داشتن نفت برای سرمای زمستان جمع شود، دو سه هفته‌ای همین برنامه بود.
بخاری و آبگرمکن نفتی بود؛ اما اجاق با گاز کار می‌کرد. گازش را باید با سیلندرهای گاز مایع تأمین می‌کردیم. سیلندر گاز از هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر برای دهات ما می‌آمد. حسن رهیده شغلش گاز بود. یک خاور سیلندر گاز پر برایش می‌آمد، مردم سیلندرهای خالی را تحویلش می‌دادند و یک سیلندر گاز پر به جایش می‌گرفتند به مبلغ صد تومان. یک سیلندر گاز برای یک هفته اجاق گاز کافی بود. وقتی برف می‌آمد، رفت و آمد خاور نامنظم می‌شد و مردم جلو دکان حسن رهیده صف می‌کشیدند‌. بعد از صف نفت، می‌رفتیم توی صف گاز!
نفت و گاز اگر تأمین بود، صف کوپن پنیر و قند و شکر و روغن و برنج و ... برقرار بود. کوپن‌های‌مان را هم که می‌گرفتیم، صف شیر همیشه خدا بود. هر روز صبح از شش صبح مردم صف می‌بستند برای دو شیشه شیر گاو پاستوریزه. توی خیابان اصلی دهات‌مان همیشه، به بهانه‌ای، جلو مغازه‌ای صف مردم بود.
سالی یک بار هم پَر چادر مادرجان را می‌گرفتم و می‌رفتیم توی صف رأی؛ مجلس، خبرگان، رئیس جمهوری، شورای شهر. صف نماز جماعت و نماز جمعه و راهپیمایی هم که همیشه جزو واجبات زندگی‌مان بود. توی صف بودیم که نوبت‌مان شود زندگی کنیم که دیدیم بزرگ شدیم و توی صف کنکوریم. بعدش هم صف غذاهای آشغال سلف دانشگاه. بعدش هم پشت سر آقازاده‌ها و نورچشمی‌ها در صف شغل ایستادیم. بعد هم صف گوشت یخ‌زده برزیلی و سبد کالا بود که شانس آوردیم از این دو تا صف آخری زنده بیرون آمدیم.
یک صف دیگر هم بود که خدایی از همه این صف‌ها شیرین‌تر بود: صف فلافلی‌های مسیر نجف به کربلا!
اما چند روز پیش رفتیم توی صفی که با همه این صف‌های سی‌وچند سال قبلم فرق داشت. رفتیم صف کشیدیم جلو آقای دولت پیر و خرفت برای اعتراض که این چه وضع رفتار با رعیت است؟! گوسفند را هم که می‌خواهند سر ببرند، مستحب است که اول باید آبش داد تا برای مرگ آماده شود؛ یعنی ما از گوسفند هم برای شما کمتریم که بی‌خبر تیغ بر حلق‌مان گذاشتید؟! توی صف بودیم که یک‌هو پمپ بنزین و بانک و فروشگاه منفجر شد! هاج و واج مانده بودیم که چه شد و چه کسی توی صف زد و آتش به جان و مال مردم فرستاد که گفتند «صف اعتراض» را خالی کنید. بعد هم خودشان دو صف درست کردند: «صف آشوبگران» و «صف مردم».
راستش را بخواهید ما که آشوبگر نبودیم که برویم توی صف آشوبگرها. رفتیم توی صف مردم. بعد هم گفتند مردم برای اینکه صف خودشان را با صف آشوبگران جدا کنند، به نشانۀ اعتراض به آشوبگران صف بکشند. دروغ چرا؟! این یکی صف را می‌خواستم بروم؛ اما نرفتم؛ چون توی یکی دیگر از صف‌ها بودم: صف رسیدگی به بررسی مجدد پرداخت یارانه بنزین با شماره #6369*!
#صف_مردم
13980907
@minishazde


منچ، مار بدون پله
منچ و ماروپله، یکی از مهم‌ترین و خونی‌ترین بازی‌های تابستان‌های ما بود. ظل آفتاب که نمی‌شد فوتبال بازی کرد! دو و سه بعدازظهر، توی گرمای چهل پنجاه درجه می‌نشستیم زیر سایه درخت‌های کاج و منچ و ماروپله بازی می‌کردیم و شرط‌های سنگین می‌بستیم. یک روز با عباس شرط 50تا عکس فوتبالی آدامس آیدین بستیم و نشستیم به بازی ماروپله. حسن هم که دُمَش به دُم عباس بود شد یار عباس. برای اینکه موازنه قوا صورت بگیرد، رحمت هم به ارتش من ملحق شد و سرانجام متحدین و متفقین در برابر هم قرار گرفتند. بازی شروع شد و هر کدام‌مان شش آوردیم و مهره‌های‌مان را وارد بازی کردیم. تاس انداختیم و بین مارها و پله‌ها پیچ و تاب می‌خوردیم و بین خانه‌های بازی بالا و پایین شدیم. من رسیدم به خانه 98 و یک 2 می‌خواستم که با 50 عکس فوتبالی آدامس آیدین فاتح بازی شوم؛ اما از بخت بدم به جای 2 برایم یک آمد. خانه 99 یک مار داشت که بی‌رحمانه مهره را می‌آورد تا خانه چهار! یعنی بازی از صفر. یعنی باید 50تا از عکس‌های نازنین فوتبالی آدامس آیدینم را آماده می‌کردم برای عباسی که هر لحظه ممکن بود از پله‌ای بالا برود و به خانه 100 برسد. حسن دومین نفری بود که به خانه‌های آخر رسید و نیش مار خانه 99 او را هم به خانه 4 برگرداند. و بعدش عباس هم. رحمت هم که مارهای کوچک بین راه اجازه نمی‌دادند اصلا به خانه‌های آخر نزدیک شود. بازی شور گرفته بود و هی تاس می‌انداخیتم و بالا می‌رفتیم و هی مارها نیش می‌زدند و می‌آمدیم پایین. وسطش هم برای هم خط و نشان می‌کشیدیم و برای هم از آن 50 عکس فوتبالی آدامس آیدین کری می‌خواندیم.
بازی‌مان طولانی شد. حسن اولین نفری بود که خسته شد و از بازی انصراف داد. رحمت هم بعدش. من و عباس هم خسته شده بودیم؛ اما نمی‌خواستیم جلو طرف مقابل کم بیاوریم. مارهای لامصب امان‌مان را بریده بودند. آنقدر نیش خورده بودیم که همه بدن‌مان گِزگِز می‌کرد. چاره‌ای نبود، هر کدام از ما دو نفر انصراف می‌دادیم، 50 عکس فوتبالی آدامس آیدین را باخته بودیم. بالاخره عباس هم خسته شد و قبول کرد به شرطی که من به خانه 100 برسم، 50 تا عکس فوتبالی آیدین را بدهد.
تنهایی نشسته بودم و با مارها می‌جنگیدم. چارچوب بازی از هم پاشیده بود و دیگر جذابیتی نداشت. در نهایت از مار خانه 99 رد شدم و به خانه 100 رسیدم؛ اما خودم هم دیگر این پیروزی را قبول نداشتم. بازی را برده بودم؛ ولی بی‌دل و دماغ، 50 عکس فوتبالی آدامس آیدین را از عباس نپذیرفتم و رفتم خانه. دیگر هیچ وقت دستم به بازی منچ و ماروپله نرفت.
امروز باید یکی از شیرین‌ترین روزهای زندگی‌ام می‌بود. روزی که خبر رسید به خانه 100 رسیده‌ام. از صبح تا الان ده‌ها نفر به من تبریک گفته‌اند و چندین نفر از دوستانم درخواست شیرینی کرده‌اند. اما من بی هیچ حسی از این اتفاق به ظاهر خوب زندگی، توی اتاق کارم کز کرده‌ام و دارم به مارهایی فکر می‌کنم که هشت سال است من را گزیده‌اند و من را آنقدر خسته کرده‌اند که 50 عکس فوتبالی آدامس آیدین و یکی از خوشحال‌کننده‌ترین خبرهای زندگی‌ام برایم هیچ ارزشی ندارد. بدنم بی‌حس شده است و طعم موفقیت را حس نمی‌کند. دارم به این ساختار گزنده فکر می‌کنم که دانه دانه آرمان‌ها و آرزوهایم را کشت و آن بازی پرشور جوانی را به یک ماجرای خسته کننده بی‌اشتیاق تقلیل داد.
در به ظاهر شیرین‌ترین روز زندگی‌ام، بغض گلویم را گرفته است و دنبال آغوشی می‌گردم که مرا بغل کند.
13980507
@minishazde


بهار می‌رسد؛ اما...

بچه‌های پر توقع امروزی را نمی‌دانم؛ ما که بچه بودیم، بهار که می‌رسید، از همان بهمنش، از همان وقت‌هایی که نم‌نمک هوا بهاری می‌شد، دل توی‌ دل‌مان نبود. می‌نشستیم به حساب و کتاب. لباس‌هایمان را برانداز می‌کردیم. حساب شلوارهای وصله‌دار و پیراهن‌هایی را که از لکه‌های جوهر خراب‌ شده بود، از بقیه جدا می‌کردیم و می‌شمردیم که فلان پیراهن را در چند مهمانی پوشیده‌ایم و بهمان شلوار را چند بار شسته‌ایم و آخرش می‌رسیدیم به اینکه برای عید امسال «لباس عید» داریم یا نه.
اگر لباس عیدمان جور بود که فبها؛ وگر نه (که معمولاً نبود!) می‌رفتیم در نخ خرید لباس عید و حساب و کتاب پول‌های ماندۀ عیدی پارسال و قلک و توجیبی و...
و خداخدا می‌کردیم که مزد بابا را به موقع بدهند و دخل‌ و خرج خانه‌ هم مساعد باشد، شاید کمکی از بابا هم برسد و شب عید نونوار باشیم و پیش دوستان سرمان بالا.
و چه مصیبتی می‌شد وقتی هیچ‌کدام از فرض‌هایمان محقق نمی‌شد و اندوخته‌ای نبود برای خرید عید و ماتم می‌گرفتیم که برای عید «لباس عید» نداریم؟!
باید چشیده‌ باشی که بفهمی چه می‌گویم! عیدی که لباس عید نداشته باشی، زهر مارت می‌شود. کامت تلخ است تا آخر. حتی سیزده هم که می‌شود دوباره عزا می‌گیری که فردا بچه‌ها با لباس‌های نو به مدرسه می‌آیند و تو مانده‌ای که کدام پیراهنی را که هزار بار پوشیده‌ای، دوباره اتو بزنی که نو جلوه کند.
خدایا! رمضان نزدیک است و لباس‌های دلم چرک است و قلکم خالی!
فمالی لا أبکی...
#رجب
#شعبان
#رمضان

اواخر رجب ۱۳۹۴

پ.ن: تیتر این متن، از این بیت شعر محمدمهدی سیار وام گرفته است:
بهار می‌رسد اما؛ چه فرق می‌کند آیا
برای شاخه خشکی که در اجاق می‌افتد

@minishazde


انتزاع
آدمی برای عذاب خودش، روش‌های نامتناهی دارد که «انتزاع» یکی از آن‌هاست.
انتزاع: جدا کردن، کندن، گرفتن، درآوردن جزیی از یک کل (فرهنگ فارسی معین).
مثلاً اولِ اول حضرت آدم (علی نبینا و علیه‌السلام) وقتی می‌خواست ماجرای اخراج از بهشت را برای هابیل و قابیل تعریف کند، از اینجا شروع کرد که: من و مادرتان در بهشت «دوتا سیب» خوردیم که نباید می‌خوردیم. حتی بعدش هابیل و قابیل هم که بر سر گوسفندها بحث‌شان شد، مثلاً هابیل می‌گفت «هشت‌تا گوسفند»، قابیل می‌گفت نه «هفت‌تا گوسفند». خلاصه اینکه حرف از «دوتا سیب»، «سه‌تا پرتقال»، «هشت‌تا گوسفند» و ... بود. «عدد» با «معدود» معنی پیدا می‌کرد. بعدها مردمانی از نسل قابیل (بعید از است این خطاها از نسل هابیل نازنین!) تصمیم گرفتند عدد را از معدود جدا (انتزاع) کنند. از «دوتا سیب» عدد «دو» را جدا کردند و از «سه‌تا پرتقال» عدد «سه» را (و تا همین اواخر که از «بیت‌المال» عدد «سه‌هزار میلیارد» را) و به این اعداد بی‌معنی، معنا سوار کردند. این انتزاع سرآغاز ماجراهای بعدی بود. بعدش بشر تصمیم گرفت عدد 2 را که خودش به تنهایی هیچ وجود خارجی ندارد، با 4 که آن هم وجود خارجی نداشت، جمع کند و عدد 6 را درست کند که آن‌هم به تنهایی و بدون سیپ و پرتقال بی‌معنی بود. بعد دیگر همین دیوار کج را بالا برد و برد و ضرب و تقسیم، رادیکال، تابع، معادله چند مجهولی، حد و مشتق و انتگرال و معادله دیفرانسیل، فوریه و لاپلاس و پواسون و هزار کوفت و زهر مار دیگر را از همان اعداد انتزاعی اولیه درست کرد. یعنی اگر این سیب به 2 چسبیده بود، عمراً زیر رادیکال جا می‌شدند و عمراً از «دوتا سیب» می‌شد تبدیل لاپلاس گرفت و زاویه فازی سیب را با سینوس و کسینوس مشخص کرد. و درنتیجه هیچ وقت دانشجویان مهندسی این‌گونه در هچل نمی‌افتادند که مجبور باشند به جای پیداکردن نیمه کمشده‌شان لابه‌لای جزوه‌ها(!)، کلی انتلگرال معین و نامعینی یاد بگیرند و ندانند کی و کجای زندگی‌شان به کار می‌رود. آدمی است دیگر! از دوتا سیب، سری فوریه می‌سازد و بعد هم یادش می‌رود که این سریِ از صفر تا بی‌نهایت، اولش دوتا سیب بوده است.
دیشب رفتم مجلس دامادی یکی از رفقا. مداح و دی‌جی و حاج‌آقا و رقاص و تالار و عکاس و فیلم‌بردار و میوه و شام و ... همه یک‌جا جمع بود. یک مجلس مسخره‌ای که یک خط در میان مداح و دی‌جی چرت و پرت خواندند و ما هی برای دلخوشی داماد کف زدیم. بعدش هم میوه و شرینی و سایر مخلفات را خوردیم و ماچ و بوسه را در هوا پرت کردیم طرف داماد و آمدیم خانه. داماد بنده خدا هم فقط حواسش به این بود که همه ملزومات مراسم به خوبی انجام شود، که همه پذیرایی شوند، که کسی دلخور نشود، که ... مطمئنم هیچ لذتی از این مراسم نبرد، و طبعاً ما نیز هم. حتم دارم مجلس زنانه هم همین بود. به همین مسخرگی. تقریباً در این 15 یا 20 سال اخیر هرچه مراسم جشن عروسی رفته‌ام همین بوده است. فقط ولووم آهنگ‌هایش کم یا زیاد شده یا میزان حرکات موزونش بسته به تعداد حاج‌آقاهای حاضر در مجلس بیشتر یا کمتر شده است.
دیشب به این فکر می‌کردم که مراسم‌های عروسی و دامادی هم حکایت همان انتزاع عدد دو از سیب است. احتمالاً اولِ اولش فرهادی با هزار کوه‌کندن به شیرینش رسیده است و به میمنت و مبارکی تصمیم گرفته است اطرافیان را هم در «شیرینیِ دل خوش» شروع زندگی با معشوقش شریک کند. بعد یکی پیدا شده است که «شیرینی» را از «دل خوش» انتزاع (جدا) کرده و میوه را به آن اضافه کرده. بعد این دیوار کج بالا رفته و هی چیز‌های مختلفی را اضافه‌ کرده‌اند: مثل جشن و عروسی و ساز و آواز و تالار و شام و ماشین عروس و ... و حالا به جای «دل خوش»، برای عروس و داماد یک معادله چندمجهولی «ناویه- استوکس در دینامیک شاره‌ها» آماده کرده‌اند. مجلس زنانه و مسائل آرایشگاه و لباس عروسی و حرف و حدیث‌های بعد از مراسم و جهازبینان و جهازبران و ... که خودش روضه مفصل دیگری دارد. این تازه اختراعات مردم است و به لطف تدبیر و امید دولت‌های مختلف، یک رادیکال به درجه n هم گرانی‌ها روی معادله چند مجهولی عروسی گذاشته است که جواب را به هیچ طریقی گویا نمی‌کند.
خلاصه اینکه آدمی برای کوفت کردن زندگی برای خودش، راه‌های زیادی بلد است، «انتزاع» یکی از آن‌هاست.
13971026
@minishazde


لطفا اجازه بدهید ترورتان کنند!

به بهانه یادداشت محمدجواد کربلایی با عنوان «چه کسی می‌خواهد شما را ترور کند».
اینجا بخوانید:
http://sobhe-no.ir/newspaper/631/7/25197

خبر فوت آقای هاشمی رفسنجانی را توی خیابان بودم که شنیدم. امیدوار بودم که شایعه باشد. سراسیمه خودم را به خانه رساندم تا مطمئن شوم. خبر درست بود، هاشمی رفسنجانی بهرمانی فوت کرده بود. شوکه بودم. معتقد بودم که مرگ برای این مرد زود بود. برای خودم (و شاید تاریخ) سؤال‌های بدون پاسخ زیادی مانده بود که به نظرم می‌‌آمد باید هاشمی زنده باشد تا پاسخش را بیابم. مگر می‌شود که مردی سال‌ها زیر علم حضرت خمینی سینه زده باشد و بی‌آنکه نسبتش را با انقلاب خمینی مشخص کرده باشد، برود؟!
پریشان خبرهای مرتبط را دنبال می‌کردم که خبر آمد حضرت عزرائیل در «استخر فرح» به ملاقات ایشان رفته است. (بند مکانش نباشید که استخر فرح نبود و استخر کناری‌اش بود. حالا استخر فرح، عفت، فائزه، سمیرا، صحرا یا صنوبر، چه فرقی می‌کند؟!) آرام شدم. انگار گره کوری از مسائل من و تاریخ باز شده بود. به نظرم تا به حال مکان ملاقات حضرت عزرائیل با بنده‌ای از بندگان خدا این‌قدر مهم و گره‌گشا نبوده است. شاید خود حضرت عزرائیل هم هر وقت به این ابتکار عمل خود می‌اندیشند، خیلی ذوق می‌کنند.
آن روز به حکمت تقدم پای چب برای رفتن به قضاء حاجت پی‌بردم. به اینکه با همین کار ساده به خدا می‌گوییم: «فدای اراده و قدرتت شوم، تا لب مرگ که پرده نگه‌داشته‌ای، به عزرائیلت بفرما با مرگ هم پرده ما را بالا نزند. یا دو دقیقه زودتر تشریف بیاورد، یا دو دقیقه تأمل کند تا از آن‌جا بیرون بیاییم.» حتماً خدا کریم است و حرف بنده‌‌اش را کنار نمی‌گذارد.
ای‌کاش جناب هاشمی هم با پای چپ می‌رفت داخل استخر فرح؛ شاید خدا به ایشان و به انقلاب حضرت خمینی و ما رحمی می‌کرد و پرده‌ها را بالا نمی‌انداخت. ای‌کاش‌تر، همان 4 تیر 1358 و در واقعه ترور، آیت‌الله هاشمی به شهادت می‌رسیدند و ما در دل‌ می‌گذاشتیم‌شان کنار استاد شهید مرتضی مطهری که 22 روز قبلش شهید شده بودند. به نظرم اگر آن اتفاق افتاده بود، هاشمی همچنان زنده بود، چون هاشمی انقلابی بود و هنوز انقلاب زنده بود. اما دریغ که سی‌وچند سال بعدش، هاشمی مُرد، چون ما پابرهنه‌ها را با آرمان‌های انقلاب خمینی تنها گذاشته بود و خودش در غنایم اعلی‌حضرت همایونی غوطه‌ور بود. و عجب از کار حضرت عزائیل که کاری که با هاشمی کرد، با خود شاه خائن نکرد!
در این روزهای سالگرد فوت هاشمی، صحبت‌ از کم شدن نرده‌های نماز جمعه است. نرده‌هایی که برای حفاظت از شخصیت‌های نظام، میان آن‌ها و مردم فاصله می‌اندازد. و صحبت از کم یا زیاد شدن محافظ‌های شخصی مدیران ارشد نظام است. با خودم می‌گویم که کاش این نرده‌ها و محافظ‌ها را بردارند. کاش دسترسی همگان به مدیران آسان باشد. کاش مدیران اجازه بدهند، ترورشان کنند! بی‌شک ترور یک مدیر، در میدان کار و عمل، ما مردم پابرهنه را به انقلاب دلگرم‌تر می‌کند تا اینکه مرگ‌شان در استخر فرح فرا برسد و خدای نکرده ته‌ماندۀ ارادت‌ این مردم رنج‌کشیده به انقلاب و نظام و امام و رهبری را نیز به نابودی بکشاند.
لطفاً اجازه بدهید ترورتان کنند!
13971021
@minishazde


غلامرضا و آقاعلی‌عباس
فقط سایه‌روشنی از چهره غلامرضا یادم می‌آید. پیرمرد شکسته‌ای که با کمر خمیده، عینک ته‌استکانی، کلاه مشکی و عصای چوبی می‌آمد و یکی یکی زنگ در خانه‌ها را می‌زد. از مردم کمک جمع می‌کرد تا ببرد دو سه هزار کیلومتر آْن‌طرف‌تر از دهات ما، بدهد به امام‌زاده «آقاعلی‌عباس»! عاشق آقاعلی‌عباس بود و هر بار که می‌آمد، حداقل یک ربع برای مادرم از کرامات ایشان می‌گفت. مثلاً می‌گفت دیروز مریض بوده و با توسل به ایشان شفا پیدا کرده، یا هفته قبل راه را گم کرده بوده و یک آن، خود آقا علی عباس آمده و راه را نشانش داده و فوراً از دیدش پنهان شده و ...
پیرمرد مبارک ضمیری بود، مخصوصاً اینکه داغ فرزند شهید مفقودالاثرش را هم به سینه داشت. برای همین، هیچ کس فکر نمی‌کرد که این روایت‌ها ساختگی و برای بازارگرمی باشد. انصافاً هم غل و غشی در پیرمرد نبود. خاصه اینکه همسایۀ ما هم بود و مادرم با همسر و دخترش رفت و آمد داشت از نزدیک می‌شناخت‌شان. در عالم کودکی همه این روایت‌های غلامرضا را باور داشتم و به مقامش غبطه می‌خوردم.
غلامرضا این آخرها دیگر خیلی شکسته شده بود. صبح به صبح از خانه بیرون می‌آمد، سیگاری روشن می‌کرد، از این سمت خیابان عصازنان می‌رفت آن سمت خیابان، سری به خانه دخترش می‌زد و برمی‌گشت خانه. یک روز وسط خیابان، هوس کرد بایستد و پکی به سیگارش بزند، که از دور صدای بوق یک بنز 18چرخ بلند شد. نه بنز می‌توانست در این فاصله ترمز کند و نه غلامرضا رمقی داشت که از خیابان عبور بگذرد.
نوه‌اش به دادش رسید. جَست وسط خیابان و آن یک مشت استخوان را باضافه عصا و سیگارش بقل کرد و پرید کنار خیابان و بلافاصله بنز بوق‌زنان از پشت سرش عبور کرد. ماجرا به خیر گذشت و غلامرضا رفت منزل دخترش. ساعتی بعد که غلامرضا از خانه دخترش برگشت، جلوش را گرفتیم و گفتیم: «غلامرضا! شنیدیم که صبح نزدیک بوده که تصادف کنی، راسته؟» غلامرضا پکی به سیگارش زد و گفت: «داشت یک ماشین سنگین زیرم می‌گرفت. سرعتش خیلی زیاد بود؛ ولی آقاعلی عباس نجاتم داد! من متوجه نشدم که از کجا آمد، فقط فهمیدم که بغلم کرد و بردم کنار خیابان. بعدش هم ندیدم که کجا رفت.» بعد هم شروع کرد از دیگر کرامات آقاعلی‌عباس برای ما گفتن.
و ما تازه پی برده بودیم که کرامات متعددی که عغامرضا تعریف می‌کند، ماجرایش چیست. پیرمرد سال‌ها برای امامزاده کمک جمع کرده بود و در عوض، هر خدمت دور از انتظاری را کرامت آقا می‌دانست. هر کس هم به او کمکی می‌کرد، در هیبت آقاعلی‌عباس در چشمش نمایان می‌شد.
امروز صبح، مادربزرگ نمی‌توانست از جایش بلند شود. پایش آن‌قدر قوت نداشت که خودش بایستد. رفتم و زیر بغل‌هایش را گرفتم و بلندش کردم تا ایستاد. یک ساعت بعد، انگار شرم داشت که نوه‌اش زیر بغل‌هایش را گرفته است، آمد که از من عذرخواهی کند. اینکه حجب و حیایش تا کجا رفته بود که از کمک نوۀ مَحرَم خود ابا داشت، بماند، برایم یک دفعه غلامرضا تداعی شد. نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. داستان غلامرضا را برایش گفتم. گفتم من یادم نمی‌آید که صبح همچین اتفاقی افتاده باشد، احتمالاً آقاعلی‌عباس بوده!
و رفتم توی فکر که این کاش همه ما یک آقاعلی‌عباس توی زندگی‌مان داشته باشیم. یکی که سال‌ها برایش خدمت کرده باشیم و مطمئن باشیم هر خیری که به ما می‌رسد، از طرف آقاعلی‌عباس‌مان رسیده است. کاش آقاعلی عباس (ع) به دادمان برسد که شرمنده نوه‌هایمان نشویم.
13971017
@minishazde


مدرک
دیروز با یک از مسئولان دهات‌مان جلسه داشتیم. برای اولین بار بود می‌دیدمش. با صورت تمیز و مرتب و کت و شلوار اتوکشیده، نشست جلویمان. 47 سالش است؛ اما جوان‌تر می‌نماید. بنده خدا از بای بسم‌الله سعی کرد بگوید: «مَن» برای خودم کسی هستم. خیلی «مَن مَن» کرد و ما هم هیچ کدام را به گلگیر چپ ماشین‌مان هم حساب نکردیم. بیچاره را به دهات ما تبعیدش کرده‌اند. در اصل با یک تیر دو نشان زده‌اند، هم او را زده‌اند و هم ما را! قبلاً شنیده بودم که ایشان «تُرک» است، از همدان یا قزوین یا یکی از همین شهرها. و توی همان سه چهار جمله اول فهمیدم واقعاً تُرکِ تُرک است، از بیخ! (فحش کاف‌دار بهتری پیدا نکردم، ببخش میثم!). چهل دقیقۀ تمام اراجیف گفت. مثلاً گفت می‌خواهد برای جذب گردشگر دومین برج بلند ایران را بعد از میلاد، در کویر دهات ما بسازد، مثل پیزا کج باشد و دورش مارپیچی پله بخورد و برود بالا! بعد هم برای یکی یکی طبقاتش برنامه گذاشت: سینما، هایپرمارکت، فروشگاه صنایع دستی و طبقه آخرش هم استفاده مخابراتی! یک خط در میان هم رفرنس‌مان می‌داد به منابع و استاتید دانشگاهی. وسطش هم یک کلاس خبرنویسی و اصول تیترنویسی و رپرتاژآگهی برای‌مان برگزار کرد.
لابه‌لای بحث‌ها خواستم خطابش کنم گفتم:
- آقای دکتر!
بعد از کمی مکث پرسیدم:
- دکتر بودید دیگر؟!
یک کم جا خورد و بادی به غبغب انداخت که:
- اگر خدا قبول کند؛ البته دانشگاه قبول دارد؛ ولی باید خدا قبول کند.
نمی‌دانم خدا از ما و ایشان قبول می‌کند یا نه؛ ولی می‌دانم که دیروز از بعد از جلسه تا شب، حال تهوع داشتم.
شب نشستم پای صحبت میرزا. مسجد خالی شده بود و میرزا چراغ‌ها را خاموش کرده بود و داشت می‌رفت که از او خواستم بنشیند و برایم تعریف کند. یک لامپ روشن کرد، لنگان لنگان دو تا صندلی گذاشت و گفت بیا بنشین برایت بگویم. 75 سالش است؛ اما شکسته‌تر نشان می‌دهد. یک کلاه پشمی سرش بود، ریش‌هایش نامرتب بود و یک اورکت سبز آمریکایی قدیمی رنگ و رو رفته پوشیده بود. هوای مسجد سرد بود و من نگران پاهای میرزا بودم که یک بی‌ژامه نازک پارچه‌ای بیشتر آن را نپوشانده بود. اما میرزا شروع کرد. رفت سال 55. یک زمین خالی دور افتاده را برداشت، حد و حدودش را مشخص کرد، خودش رفت قم، بنا و مصالح آورد، آجر و سیمان را رج به رج روی هم چید، شب که شد از بنّا و کارگرهای قمی‌اش توی تنها اتاق خانه‌اش پذیرایی کرد، بعد هم رفت سراغ دانه دانه آدم‌هایی که می‌شناخت و از آن‌ها کمک گرفت و همین طور نقاشی کرد و کرد تا مسجدی که تویش نشسته بودیم ساخته شد. یک ساعتِ تمام! داشتیم محراب مسجد را کاشی می‌کردیم که معصومه خانم آمد، همسر میرزا. با یک سینی، دو استکان و نعلبکی و یک قوری چای. از کجا خبردار شده بود، نمی‌دانم! سینی چای را گذاشت جلو ما و قلم‌مو را از میرزا گرفت و چهل و چند سال خادمی میزرا و خودش توی مسجد را نقاشی کرد. زن و شوهر دست به دست هم می‌دادند، زبردستانه پرتره خودشان را برایم می‌کشیدند، اما توی حرف هیچ کدام‌شان «من» نبود. مست حرف‌هایشان بودم و وقتی به خودم آمدم، دیدم بعد از هشت نه سال تَرک چای، دو استکان چای خورده‌ام و عجب طعم و عطری داشت! عطر همان مسجدی را داشت که حالا بعد از چهل و چند سال زحمت میرزا و معصومه خانم، یکی از مهم‌ترین پایگاه‌های فرهنگی دهات ماست. معصومه خانم قوری و استکان را برداشت برود، یک گله کرد: بعد از چهل و چند سال زحمت، یکی این مرد را بیمه نکرد که حالا این پیرمرد دستش خالی نباشد. معصومه خانم که رفت، میرزا گفت: «مهم نیست، تا الان که جان داشتم، کارگری کرده‌ام، الان هم بچه‌هایم همه خوب هستند، هوای‌مان را سر پیری دارند. زن است، طاقتش گاهی کم می‌شود. کار مسجد باشد برای خدا. سواد نداشتم، بیشتر از این بلد نبودم برای مسجد کار کنم. خدا قبول کند.»
از مسجد آمدم بیرون، دیگر حالت تهوع‌ نداشتم، جایش را به شور و هیجان داده بود، ایمان داشتم که خدا از میرزا و معصومه‌خانم قبول می‌کند.
13971005
@minishazde


فولکس حسن کباب
همسایه روبه‌رویی‌مان را همه به اسم «حسن کباب» می‌شناختند. تقی‌زاده فامیلی‌اش بود. کل آبادی حسن تقی‌زاده نمی‌دانستند کیست؛ اما با حسن کباب رفیق بودند. حسن از شنیدن پسوند کباب ناراحت که نمی‌شد هیچ، خودش هم خودش را حسن کباب معرفی می‌کرد. شغلش کبابی بود. یک کبابی خاص که لنگه‌اش را حداقل من تا به حال ندیده‌ام.
یک فولکس قورباقه‌ای کِرِم داشت، از همان‌ها که صندوقش کاپوت جلو بود و موتورش عقب. همۀ کبابی‌اش همان فولکس بود. یک منقل، یک کیسه زغال، یک چرخ گوشت دستی، مقداری سیخ کبابی و یک کلمن یخ که گوشت داخلش می‌گذاشت. این‌ها همه لوازم مغازه‌اش بود که داخل صندوق فولکس جا می‌داد.
هر روز نزدیک ظهر که می‌شد، می‌رفت یک سمتی از آبادی و داد می‌زد: کبااااابیه! کبااااابیه! همسایه‌ها می‌ریختند دور فولکس و سفارش کباب کوبیده می‌دادند. حسن کباب اصرار داشت گوشت را جلو چشم مردم چرخ کند. می‌گفت می‌خواهم مردم مطمئن باشند که کبابی که دست‌شان می‌دهم از گوشت تازه است. با ستار، مکانیک محله‌مان، نسشته بودند و یک سیستم پیچیده مهندسی طراحی کرده بودند که چرخ گوشت و پنکه زغال با دور موتور بچرخد! معرکه می‌گرفت وسط خیابان با این سیستم مهندسی. گوشت که می‌خواست چرخ کند یا زغال که می‌خواست سرخ کند، یکی را می‌فرستاد پشت رل بنشیند و گاز بدهد.
گاز بده، گاز بده، گاز گاز گاااااز ... خوبه. کافیه. .... حالا دوباره گاز بده، گااااز.
و یکی گاز می‌داد و حسن کباب گوشت چرخ می‌کرد و زغال سرخ می‌کرد.
به تجربه فهمیده بود که دوشنبه‌ها کاروبار کساد است. مشتری کم است. می‌گفت انگار دوشنبه‌ها میل مردم به کباب نمی‌کشد. دوشنبه‌ها را به خودش استراحت داده بود، به جای جمعه‌ها که حسابی کار و بارش سکه بود.
تابستان‌ که می‌شد، دوشنبه به دوشنبه، هشت نه تا، بعضی وقت‌ها بیشتر، بچه‌های کوچه خودمان سوار ماشینش می‌شدیم، می‌بردمان کوه. صبح اول وقت حرکت می‌کردیم و تا ماشینش قارقار کند و از شهر خارج بشویم، روز بلند شده بود. ابتدای سربالایی که می‌رسیدیم، پیاده‌مان می‌کرد. می‌گفت ماشینم نمی‌کشد این همه آدم را ببرد بالا. خودتان بیایید! خودش می‌رفت بالا و تا ما به او برسیم، بساط کباب را آماده کرده بود. فقط آن روز و فقط برای ما کباب سیخی چهل تومن بود.
کباب کوبیده همه‌جا سیخی هفتاد تومن بود و حسن کباب به مردم سیخی شصت‌تومن می‌داد. بچه‌ها می‌توانستند یک سیخ کباب بگیرند به قیمت پنجاه تومن. بچه‌ها اگر پول نداشتند، می‌توانستند یک سیخ کباب نسیه بگیرند و حسن کباب اسم‌شان را در دفترش می‌نوشت که دفعه بعد که به آن محله آمد، پولش را بگیرد. می‌گفت کباب بو دارد. سر ظهر می‌ترسم بچه‌ای خواسته باشد و پول نداشته باشد، آهش گردنم را بگیرد.
نمی‌دانم، شاید آخرش آه بچه‌ای گردنش را گرفت. آخر کباب خیلی بو دارد. یک روز زودتر از همیشه برگشت خانه. فولکسش را کنار کوچه پارک کرد و بی‌توجه به اطراف رفت داخل خانه. فردایش دیدیم آمده و کنار کوچه نشسته است. کله را پایین انداخته بود و داشت سیگار می‌کشید. آن روز نرفت سر کار. فردایش هم. فردا و فردایش هم. حسن کباب دیگر نرفت سراغ کبابی.
بعداً فهمیدیم که وسط کباب‌زدن، مأمور شهرداری می‌آید و گیر می‌دهد که کارَت غیرقانونی است و جمع کن. بعدترش فهمیدیم که چندتا از کبابی‌ها به آن مأمور پول داده بودند که مانع کارش شود. هرچه زنش گفت لااقل یک مغازه کبابی بزن و مثل بقیه کباب بپز، قبول نکرد. می‌گفت داشتم کباب برای پنج تا بچه آماده می‌کردم که مأمور رسید. حتی نگذاشت آن پنج سیخ کباب را آماده کنم. از وقتی بچه‌ها ناامید از پیشم رفتند، دیگر دستم به کباب زدن نمی‌رود.
حسن کباب مدتی کنار کوچه سیگار کشید، بعدش هم رفت کارگری، بعدش هم زمین‌گیر شد و پارسال هم مرد. فولکس از آن روزی که مأمور شهرداری گیرداده بود، دیگر از جلو خانه حسن‌کباب تکان نخورد. همان‌جا ماند. کم‌کم باد لاستیک‌هایش سر رفت و به زمین چسبید. بعد هم باد و باران کثیفش کرد. بعد هم آفتاب رنگش را پراند.
دیروز شهرداری آمد و بعد از پانزده بیست سال، فولکس را به دلیل آشفته‌کردن منظره عمومی، با جرثقیل برد. زیرش را هم با آب شست تا هیچ چیز از خاطرات بچگی ما باقی نماند.
هی شهرداری، چه کردی با حسن کباب؟! چه کردی با گذشته ما؟! چه کردی با خاطرات ما؟!
13970911
https://t.me/minishazde/67
@minishazde


فولکس حسن کباب
@minishazde


سه‌راهی «چه‌کنم؟»
خانۀ مادربزرگم وسط یک محلۀ قدیمی بود. در دولنگه‌ای زهوار دررفته‌اش باز می‌شد به یک میدان بزرگ که خانه‌های قدیمی دورش نامرتب چیده شده بود. یک میدان ذوزنقه‌شکل نامنظم که هیچ وقت نفهمیدم وسط این همه خانه قدیمی و کوچه‌های پیچ‌درپیچ باریک، این میدان چه می‌کند. ولی جان می‌داد برای فوتبال. جمعه صبح‌ها به عشق فوتبال توی میدان از خواب بیدار می‌شدیم و هشت صبح همه نوه‌های نَنجان اصغر (ننه‌جان اصغر) آنجا جمع بودیم. اصغر کوچکترین دایی ما بود که فقط دو سه سال از ما بزرگتر بود و یارکشی‌ها را به لطف سن زیادتر او انجام می‌داد. و یک وظیفه خطیر دیگر هم داشت: شب‌های جمعه بر اساس یک قانون نانوشته خانه ننجان، او تعیین می‌کرد که کدام نوه‌ها اجازه دارند خانه ننجان بخوابند. و من کل شب جمعه دلم تاپ‌تاپ می‌کرد که آیا دایی اصغر امشب قرعه را به نام من باز می‌کند یا نه. البته دایی، اگر نوه‌ای تخسی خاصی نکرده بود که مستوجب تنبیه باشد، سعی می‌کرد از بین ده پانزده نوه پسر، به عدالت رفتار کند و هر شب جمعه به دو سه نوه رخصت اقامت دهد. الباقی باید بُق‌کرده می‌رفتیم خانه و صبح با گرمکن ورزشی و کفش استوک‌دار پارچه‌‌ای سیاه می‌آمدیم خانۀ ننجان.
جمعه‌ها، تاریک روشن صبح، تنها می‌رفتم خانۀ ننجان و فقط جمعه‌ها بود که تنها می‌رفتم. تنها رفتن همان و رسیدن به «سه‌راهی چه‌کنم؟» همان. راه رسیدن به میدان جلو خانۀ ننجان، دو کوچه باریک بود و یک ساباط چهل پنجاه‌متری باریک. (ساباط: کوچه‌هایی سرپوشیده و هم‌سطح کوچه در زیر خانه‌های خشتی، معمولاً در مناطق کویری ایران) یک کوچه دراز پر چاله چوله را که طی می‌کردی، می‌رسیدی به دیوار خانه کریم قناری. دست راست و چپت دو کوچه باریک دیگر بودند که کل میدان و خانه‌های اطراف آن و چند خانه دیگر را دور می‌زدند و می‌رسیدند به دو کوچه‌ای که به میدان می‌رسید. و راه نزدیک‌تر ساباط بود که دل خانه کریم قناری را می‌شکافت و بعد می‌پیچید سمت خانه او‌س‌مندآقا (اوستا محمدآقا) و یک پیچ هم زیر این خانه می‌خورد و در آخر با یک کوچه باریک پنج‌متری می‌رسید به میدان. تاریکِ تاریک! ظلمات محض. فکرش را بکن اگر در سرمای صبح یک روز زمستان، گربه‌ای یا سگی هم از سرما پناه بر این ساباط آورده بود، چه جهنم و تونل وحشتی بود برای عبور. صبح‌های جمعه که می‌رسیدم به این سه‌راهی، می‌ماندم که «چه کنم؟» ده دقیقه از طریق کوچه‌های راست و چپی میدان را دور بزنم یا یک دقیقه از تونل وحشت بگذرم. خلاصه اسمش را گذاشته بودم «سه‌راهی چه‌کنم؟».
امروز صبح برخلاف همه جمعه‌ها که تا نزدیک ظهر می‌خوابیدیم دست هم را گرفتیم و زدیم به دشت. خوش‌خوشک سینه‌کش تپه‌ای را بالا رفتیم تا رسیدم بالای تپه، جایی که پهنه دشت جلو ما پهن شده بود و خورشید یواش یواش داشت بالا می‌آمد. برگشت رو به من و گفت: «میای تا خودِ خورشید بدویم؟» دیوانه شده بود؟ همین را ازش پرسیدم. قاه‌قاه خندید، دست زیر چادرش برد و کش چادرش را از زیر موهایش آزاد کرد و پرت کرد توی صورتم. چادر را که از روی صورتم جمع کردم، دیدم دارد به دو تپه را پایین می‌رود. دو سه بار سکندری خود؛ اما خودش را جمع و جور کرد و رفت تا پایین تپه و به طرف خورشید دوید. داد می‌زد بیا دیگه! و من دنبالش دویدم. همین‌طور یک نفس می‌دوید. مانده بودم این انژری را در این سرمای صبح آذرماهی از کجا آورده است. واقعاً دیوانه شده بود. رسید به رودخانۀ کوچکی و من خوشحال شدم که الان می‌ایستد. اما دیوانه شده بود. رودخانه را شکافت و تا زانو رفت داخل آب و از آن سوی رودخانه بیرون آمد. برگشت، دوباره قاه‌قاه خندید و داد زد: بیا دیگه! من رسیده بودم کنار رودخانه. نگاه به چپ و راست کردم. سمت راستم چیزی ندیدم؛ اما در طرف راست، آن دور دورها، انگار پلی بود که می‌شد از روی آن به طرف دیگر رودخانه رفت. یا باید می‌زدم به دل آب، یا باید می‌رفم سمت پل. دوباره ماندم در «سه‌راهی چه‌کنم؟» مثل زمانی که می‌ماندم که از ساباط بروم یا از کوچه‌های چپ و راست. تصمیم گرفتم به سمت پل بروم، مثل قدیم‌ها که همیشه کوچه‌های چپ و راست را بر ساباط ترجیح می‌دادم.
او داشت همین‌طور می‌دوید به سمت خورشید. و من آرام آرام به سمت پل حرکت کردم. تا برسم به آن طرف پل، یک ربعی طول کشید، مثل قدیم‌ها که تا کوچه‌ها را دور می‌زدم یک ربعی طول می‌کشید تا می‌رسیدم به میدان. و آه از وقتی که می‌رسیدم و می‌دیدم که دیر رسیده‌ام و دایی اصغر یارکشی کرده است. درست مثل امروز که تا رفتم رودخانه را دور بزنم، او رسیده بود به خورشید و حالا خورشید بالا آمده بود و من دیگر نمی‌توانستم به خورشید برسم.
گاهی آدم که می‌رسد به «سه‌راهی چه کنم؟» باید دل را به آب بزند و برود در تاریکی ساباط؛ و الا دیر می‌رسد به قافله و از خورشید جا می‌ماند.
13970909
@minishazde


سه‌راهی چه‌کنم؟
@minishazde


🔹اختلاف آسانسور

🔹من و احمدِ خاله فریبا و جوادِ خاله جنت اختلاف سنی زیادی نداریم. نه الان، از اول هم اختلاف سنی‌مان زیاد نبود. اصلا اولش اختلاف‌های‌مان در هر زمینه‌ای خیلی کم بود، ولی همین‌طور که گذشت باهم اختلاف پیدا کردیم و از هم دور شدیم. اولش بر سر فوتبال دچار اختلاف شدیم. من شدم طرفدار پرسپولیس همیشه قهرمان و اون دوتا الدنگ شدند کیسه‌کش همیشه سوراخ. بعدش اختلاف‌ها بیشتر و بیشتر شد. مثلا اختلاف قد، وزن، رنگ، قیافه و ... به نظر من هر یک از این‌ اختلاف‌ها خیلی مهم‌ است؛ اما بابا می‌گوید: همۀ این اختلاف‌ها عارضی است (عارضی را نمی‌دانم یعنی چه!)، مهم‌ترین اختلاف شما سه نفر، «اختلاف طبقاتی» است.
🔹بابا گاهی خیلی سطح‌بالا حرف می‌زند؛ با اینکه تا کلاس نهم بیشتر درس نخوانده است (خودش می‌گوید 9 کلاس قدیم و روی کلمه «قدیم» تأکید دارد)؛ ولی ناقص! اگر همت کند و برود یک بار دیگر ریاضی را امتحان بدهد و قبول شود، می‌تواند مدرک سیکلش را بگیرد؛ ولی وقتی درباره مارکیسم [مارکسیسم] و امی‌پاریسم [امپریالیسم] صحبت می‌کند، فکر می‌کنی کارشناس شبکه چهار است. همیشه می‌گوید اگر این ریاضی لامصب نبود، الان من به جای کارگری باید استاد جامعه‌شناسی می‌بودم.

🔹توی ماجرای اختلاف من و احمد و جواد همیشه می‌رود روی کانال چهار و می‌گوید: اختلاف شما، اختلاف طبقه کارگر، با طبقه متوسط شهری و طبقه سرمایه‌دار است. یک ساعت بابا حرف می‌زند، عین کارشناسان شبکه چهار، که من هیچی نمی‌فهمم.
ولی خدایی مفهوم طبقه را خوب فهمیده‌ام. بابا می‌گوید خاله فریبا یک طبقه بالاتر از ما هستند، طبقه متوسط شهری. متوسط شهری را نفهمیدم چه می‌شود؛ ولی «یک طبقه» را تابستان‌ها که شوهر خاله فریبا از اداره‌شان ویلای شمال می‌گیرد و ما با خاله فریبا می‌رویم شمال، می‌فهمم. آن‌ها چون ماشین‌شان سمند است، زودتر می‌رسند و می‌روند طبقه بالای ویلا و احمد می‌رود به اتاقی که پنجره‌اش روبه‌دریا باز می‌شود و ما چون ماشین‌مان پیکان مدل 80 است، دیرتر می‌رسیم و می‌رویم طبقه اول و نصیب‌ من اتاقی می‌شود که پنجره‌اش روبه سبیل‌های نگه‌بان باز می‌شود.

🔹فهمیدن طبقه سرمایه‌داری کمی مشکل است با آن اصطلاح زشتش:امی‌پاریسم. اولش آسان بود، چون خاله جنت خانه‌شان را فروخته بودند و پولش را خرج کارگاه شوهر خاله کرده بودند و آمده بودند طبقه بالای خانه ما نشسته بودند و فاصله من با جواد یک طبقه بود. بعدش خانه خریدند و از خانه ما رفتند. بعدش ماشین خریدند. بعدش دوباره خانه خریدند. بعدش کارخانه خریدند. بعدش برای خاله جنت ماشین خریدند. بعدش رفتند شمال ویلا خریدند. بعدش رفتند خارج خانه خریدند و هی خریدند و هی خریدند و هی خریدند. خاله جنت با ما و خاله فریبا مسافرت نمی‌آیند. خودشان می‌روند سفرهای خارجی و آنجا هتل می‌گیرند. هر دفعه که جواد از سفر برمی‌گردد، اولین سوال من این است که اتاق شما طبقه چندم هتل بود. می‌خواهم بفهمم که اختلاف من و جواد چند طبقه شده است. اما بدبختی این است که هر دفعه شماره طبقه هتل‌شان بالا و پایین می‌شود و حساب و کتاب من را خراب می‌کند.

🔹برای خود بابا هم سخت است که امی‌پاریسم را توضیح دهد. به اینجا که می‌رسد می‌گوید: ببین پسرم! اولش اختلاف طبقه است، بعدش اختلاف طبقات می‌شود، بعد دیگر اختلاف طبقاتی نیست، اختلاف آسانسور است. یعنی همه ما سوار آسانسور‌های اقتصاد شده‌ایم. آسانسور خاله جنت هی روبه‌بالا می‌رود و آسانسور ما هی روبه‌پایین. چشمان وق‌زده من را که می‌بیند، می‌گوید: خاله جنت کلی پول و ماشین و خانه دارند که هی بیشتر هم می‌شود. دلار هم که گران می‌شود، هی قیمت ماشین و خانه و ... بیشتر می‌شود و بیشتر پولدار می‌شوند، یعنی آسانسور آن‌ها را هی می‌برد طبقه‌های بالاتر. اما ما چند وقت است این لگن (منظورش پیکان مدل 80) را می‌خواهیم بفروشیم و یک پراید بخریم. اولش ده میلیون پول نداشتیم که پراید بخریم، بعدش 15 میلیون نداشتیم و حالا 20 میلیون نداریم که پراید بخریم. یعنی هی بی‌پول‌تر شدیم و آسانسور ما هی می‌رود روبه پایین.

🔹بابا دیروز وقتی داشت امی‌پاریسم را برای بار هفتاد و سوم توضیح می‌داد، آه کشید و گفت: هی می‌رویم روبه پایین. کم‌کم داریم از مرکز زمین عبور می‌کنیم. خداکند از آن‌طرف زمین که بیرون بیاییم، اروپا باشد، دوباره نیفتیم وسط بیابان‌های آفریقا!
بابا خیلی غصه می‌خورد که چرا نمی‌تواند پراید بخرد؛ اما من پیش خودم می‌گویم در دنیا هیچ چیز مهم‌تر از سلامتی جسم و عقل نیست. آدم خانه و ماشین و ویلا داشته باشد، آسانسورش روبه‌بالا برود، حتی پنجره اتاق ویلای شمالش روبه ساحل باز بشود، چه فایده دارد وقتی کیسه‌کش همیشه سوراخ باشد.

13970506
@minishazde

Показано 20 последних публикаций.

44

подписчиков
Статистика канала