بلور_تنت
لینک قسمت اول
https://t.me/mikhaand/52148#قسمت_پنجاه_هشت
هرچند دعوام میکنه اما میدونم چیزی تو دلش نیست زحماتشم فراموشم نمیشه ازدواج نکرد تا زیر دست نامادری نیوفتم از
جوونیش گذشت،مامان بزرگ میگفت مامان وقتی فوت کرد بابا همش ۳۰ سالش بود این همه سال چیز کمی نیست یک سال
هم واسه خودش عمریه..
هر چقدرم سربلندش کنم و بهش خوبی کنم بازم واسه فداکاریش کم بود..
نفسمو فوت کردم بیرون..
لباسامو با یه بلوز شلوار آبی رنگ عوض کردم..
موهامو یه شونه زدم و باال سرم گوجه ای جمع کردم..
خودمو پرت کردم رو تختم چون بیرون با شبنم چیزی خورده بودیم دیگه گرسنم نبود که برای ناهار بیدار بشم..
مالفه رو کشیدم روم چشمامو بستم..
طولی نکشید که چشمام سنگین و به خواب فرو رفتم..
****
همه جا ساکت بود تو حیاط هیچ صدایی نبود دیگه نه پرنده ای آواز میخوند نه صدای هیاهوی باد بود..
این سکوت لعنتی داشت اعصابمو خورد میکرد..
زمین رو برف سفید بلورینی پوشونده بود..
سوز بدی تو دماغم پیچید..
صدای راه رفتنم روی برفا سکوت رو میشکست..
پشت در ورودی واستادم کلید رو از تو جیبم در آوردم و با دستای یخ زدم انداختم تو قفل..
در با صدای قیژ مانندی باز شد..
وارد که شدم صدای ناله یه زن توجه ام رو جلب کرد..
با قدمای آروم رفتم جلو..
وارد سالن که شدم دیدم مامان بزرگ رو زمین نشسته و به طرز عجیبی گریه میکنه..
آب دهنمو قورت دادم و متعجب لب باز کردم:مامان بزرگ چیشده؟؟چرا..گریه..گریه میکنی؟؟
صدامو که شنید وحشت زده از جاش بلند شد با دستش اشکاشو پاک کرد میون گریه بریده بریده گفت:چیزی..چیزی
نیست..دخت..دخترم..
یک آن نگاهم به زمین خیره موند با دیدنش نفسم برید یه چیزی شبیه جنازه بود..
یه پارچه سفید رنگ روش کشیده شده بود..
_این..این..کی..کیه؟؟
بدو اومد سمتم از شونه هام گرفت و وادارم میکرد که اونجا رو ترک کنم..
دیگه صداشو نمیشنیدم بغض بدی تو گلوم گیر کرده بود با حرکتای مامان بزرگ این بغض بزرگ ترکید و اشکام جاری شد..
میون هق هق گفتم:ما..مامان..بزرگ..ای..این..کیه..بابام..بابام کجاس؟؟
با شنیدن اسم بابام گریش شدیدتر شد..
بدنم میلرزید و مثل ابربهار اشک میریختم..
خودمو انداختم رو زمین سعی کردم پارچه رو بزنم کنار تردید داشتم میترسیدم مبادا همون چیزی که فکر میکنم باشه..
با صدای بلند گریه میکردم دستای لرزونم نشست رو پارچه..
پارچه سفید کم کم با دست لرزونم کنار رفت همینکه صورتشو دیدم نفسم بند اومد و چشمام سیاهی رفت اون شخص بابام
بود..
صدای گریه مامان بزرگ با صدای بابام در آمیخته بود..
عزیزجون گریه میکرد و بابا آواز میخوند و گیتار میزد..
با جیغ خفیفی از خواب پریدم..
همینکه بیدار شدم صدای گیتار و آوازخوندن بابا نجوا شد تو گوشم..
قلبم به تندی میکوبید به سینم..
عرق سردی جا خوش کرده بود رو پیشونیم..
صورتم از اشک خیس خیس بود..
چه خواب وحشت ناکی بود..
وقتی صدای بابا رو شنیدم خیالم راحت شد اما از ترسم چیزی کم نشد وحشتناک به خودم میلرزیدم
🔥توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#بلور_تنت هر روز صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
@mikhaand