لبخند معصومانهای زد و گفت: غمگینی. کمی وحشت کردم، چگونه ممکن است غمگین بهنظر برسم وقتی مدتی است غمگین نشدهام؟ پلکهایم را اندکی روی هم گذاشتم و به یاد آوردم. انگشتهایش را گوشهی چشمم احساس کردم. چشمهایم که باز شد، گفتم: غمگین نشدهام، فقط غمگین ماندهام عزیزم. گریهام گرفت. گفتم: حالا از تصور اینکه از آن غمها رهایی ندارم و تا مردمک چشمهایم ریشه دوانده است، غمگینم.