برای پسری که کنارم نشست...
پسر جوانی که گل کوچکی در دست داشت به سمتم آمد، گل را زمین گذاشت، گویا از قبلتر منتظر بود. گفت: «میخواهم همینجا روی زمین کنارت بنشینم». نگاهم را فهمید و نشست. آمده بود که تنها نباشیم، که تنها نمانیم و نگذارد کسی مرا با خود ببرد. اشک ریخت. برای شجاعت او که نیاز امروز ایرانمان است.
آنجا مردمانی بودند که کنارم ایستادند، با لبخندهایشان، نگاههایشان و کلامی که از همدلی سرشار بود و من هر چند یک تن بودم، اما تنها نبودم.
برای بچههای اکباتان و به یاد آیدا رستمی
@Hosseinronaghi
پسر جوانی که گل کوچکی در دست داشت به سمتم آمد، گل را زمین گذاشت، گویا از قبلتر منتظر بود. گفت: «میخواهم همینجا روی زمین کنارت بنشینم». نگاهم را فهمید و نشست. آمده بود که تنها نباشیم، که تنها نمانیم و نگذارد کسی مرا با خود ببرد. اشک ریخت. برای شجاعت او که نیاز امروز ایرانمان است.
آنجا مردمانی بودند که کنارم ایستادند، با لبخندهایشان، نگاههایشان و کلامی که از همدلی سرشار بود و من هر چند یک تن بودم، اما تنها نبودم.
برای بچههای اکباتان و به یاد آیدا رستمی
@Hosseinronaghi