قصه و لالایی مادرانه


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана



کانال های دیگر ما 👇
تربیت کودک
@BehtarinMadareDonya
آشپزی کودکانه
@babymenu
کانالهای درسی
@cllass1_ir
@cllass2_ir
@cllass3_ir
@cllass4_ir
@cllass5_ir
@cllass6_ir
@cllass7_ir
@cllass8_ir
@cllass9_ir
🥀🥀🥀
ادمین تبلیغ
@momes_ad
@momes_ad

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: e_ventify
🔴همین حالا کارت پستال تبریک روز پدر رو بساز و براشون بفرست

🔹موزیکاله، تصویر و متن و نورافشانی هم میتونی بزاری
🚀صفرتاصد به سلیقه خودت طراحی کن

دیدن نمونه ها و ساخت👇👇👇
https://e-ventify.com/cl/Roozepedar

🎥 👈 آموزش ساخت


روزی روزگاری در یک روستای کوچک، پسرکی به نام "آرش" زندگی می‌کرد. آرش پسری کنجکاو و بازیگوش بود، اما یک مشکل داشت: او از ارتفاع می‌ترسید. وقتی از روی پل‌های بلند می‌گذشت یا باید از درخت‌های بلند بالا می‌رفت، همیشه احساس می‌کرد که ممکن است بیفتد و آسیب ببیند.

یک روز، در روستا خبر رسید که در بالای کوه، درختی بسیار بزرگ و قدیمی وجود دارد که میوه‌هایی بسیار کمیاب و با ارزش دارد. تمام روستا امیدوار بودند که کسی بتواند به آنجا برود و میوه‌ها را بیاورد تا درخت دوباره شاداب شود.

همه کسانی که برای این کار داوطلب شدند، به دلیل ترس از ارتفاع، از رفتن منصرف شدند. ولی آرش که همیشه دوست داشت کاری متفاوت از دیگران انجام دهد، تصمیم گرفت که به کوه برود و از درخت میوه بیاورد.

او با دل لرزانی به سمت کوه حرکت کرد. هر چه بالاتر می‌رفت، ترسش بیشتر می‌شد. ولی در همان لحظه به یاد حرف پدرش افتاد که همیشه به او می‌گفت: "شجاعت به این است که با وجود ترس، همچنان حرکت کنی."

آرش به خودش گفت: "ممکن است بترسم، ولی باید شجاع باشم. شاید اگر به این میوه‌ها نروم، هیچ‌وقت نتوانم به دیگران کمک کنم."

او به راه خود ادامه داد و بالاخره به درخت رسید. درخت بسیار بلند و پر از میوه‌های رنگارنگ بود. آرش ابتدا کمی ترسید، اما با دقت و اعتماد به نفس شروع به بالا رفتن از درخت کرد. هر قدمی که بالا می‌برد، ترسش کمتر می‌شد.

وقتی به بالای درخت رسید، میوه‌ها را برداشت و با موفقیت به پایین برگشت. او نه تنها موفق به آوردن میوه‌ها شد، بلکه از ترس‌هایش هم عبور کرده بود. وقتی به روستا برگشت و میوه‌ها را به همه نشان داد، همه از شجاعت و اراده او شگفت‌زده شدند.

آرش متوجه شد که شجاعت واقعی به معنای این نیست که ترس نداشته باشی، بلکه به این است که با وجود ترس، همچنان قدم برداری و به هدف خود برسید. او فهمید که بزرگ‌ترین قهرمان کسی است که حتی وقتی می‌ترسد، همچنان دل به کار می‌زند و از مشکلات عبور می‌کند.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
قصه‌باز؛ همراه لحظه‌های ناب کودکی!
🎨 آموزش خلاقانه کاردستی و نقاشی
🎶 قصه‌های دلنشین شب و شعرهای شاد کودکانه
💡 نکات طلایی روان‌شناسی و تغذیه کودک
👶 ترفندهای آسان مراقبت از نوزاد

با قصه‌باز، دنیایی پر از بازی، یادگیری و عشق را به کودکان‌تان هدیه دهید!
✨ رویای کودکانه‌شان همین‌جا شروع می‌شود!

📌 همین حالا به ما بپیوندید! [https://t.me/qessehbaaz ]


#کلیپ_شاد_و_موز‌یکال
#اتل_متل
#لنگه_نداره_دوستم 👇
@childrin
اتل متل توتوله آهای حسن کوچوله
لنگه نداره دوستم، مثل بهاره دوستم

لطف و صفایی داره، مهر و وفایی داره
مؤدب و تمیزه، پیش همه عزیزه

خوش‌خُلق و مهربانه، دلخواه دوستانه
اهل بگو بخنده، شاده چنان پرنده

دلخواهمه همیشه، همراهمه همیشه
اهل بگومگو نیست، تنبل و غرغرو نیست

اتل متل توتوله کسی که دوست نداره
چون شب بی‌ستاره لطف و صفا نداره

روز بدون آفتاب، شام بدون مهتاب
باغ بدون بلبل، بدون سنبل و گل

مثل بهاره دوستی، شکوفه‌زاره دوستی
مثل بهاره دوستی، شکوفه‌زاره دوستی

اتل متل توتوله یافتن دوست چه جوره؟
چه جوری دوست خوب را پیدا کنیم بچه‌ها؟

با شوق و مهربانی، با ذوق و خوش‌زبانی
وقتی نباشیم اخمو، اخمو به مثل لولو

وقتی که باشیم خندان مثل گل گلستان
با خلق و خویی چون گل مانند باغ سنبل

با ما همه میشن دوست، دوستی قشنگ و نیکوست
دوستی قشنگ و زیباست، مانند باغ گلهاست




@ghesse_lalaii


#لالايي_متن
#گل_فيروزه

لالایی چرخ نخ تابی
به آوازش تو می خوابی

لالا لایی گل غوزه
سفید و سبز و عنابی

لالا سیب و انار من
لالایی زعفران من

بخند ای دونه مروارید
که لبخندت جهان من

برو لولوی صحرایی
بازم شب شد تو اینجایی

نیایی پیش فرزندم
که سهم توست توتنهایی

لالا لالا، لالاش میاد
چشام بر در، باباش میاد

بازم با یک بغل پنبه
صدای کفش پاش میاد

لالالالا به مشهد شی
به پای تخت حضرت شی

اگر بازم عنایت شه
به ماه این زیارت شی

لالالالا گلم لالا
که وقت خوابته حالا

ببین تو آسمون شب
گل مهتاب اومد بالا


#قصه_کودکانه

یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰

هر شب




@ghesse_lalaii

3k 0 76 3 19

ماجراجویی خواهر و برادر در جنگل اسرارآمیز

روزی روزگاری، یک خواهر به نام نازنین و یک برادر به نام نوید در یک روستای کوچک زندگی می‌کردند. آنها عاشق طبیعت بودند و همیشه به دنبال کشف جاهای جدید می‌گشتند.

یک روز، وقتی خورشید طلایی در آسمان می‌درخشید، نازنین و نوید تصمیم گرفتند به جنگل پشت روستا بروند. مادربزرگشان به آنها گفت: «بچه‌ها، مواظب باشید! این جنگل پر از راز و رمز است، اما اگر باهم بمانید، هیچ خطری شما را تهدید نمی‌کند.»

نازنین و نوید دست در دست هم وارد جنگل شدند. درخت‌های بلند و سرسبز، نور خورشید را فیلتر می‌کردند و یک نور طلایی زیبا روی زمین می‌تابید. آنها صدای آواز پرندگان و خش‌خش برگ‌ها زیر پایشان را می‌شنیدند.

ناگهان، نوید صدای عجیبی شنید. او گفت: «نازنین! شنیدی؟ انگار کسی کمک می‌خواهد!» آنها به سمت صدا رفتند و دیدند یک خرگوش کوچک در میان شاخه‌های شکسته گیر کرده است. نازنین با مهربانی گفت: «نگران نباش، ما کمکت می‌کنیم!»

آنها شاخه‌ها را کنار زدند و خرگوش را آزاد کردند. خرگوش با صدایی جادویی گفت: «شما خیلی مهربانید! من یک خرگوش معمولی نیستم. شما لایق هدیه‌ای هستید.» سپس با دمش به سمت یک مسیر خاص اشاره کرد.

نازنین و نوید با کنجکاوی مسیر را دنبال کردند و به یک چشمه‌ی شفاف رسیدند که اطرافش پر از گل‌های درخشان بود. هر بار که آنها به چشمه نزدیک می‌شدند، احساس شادی بیشتری می‌کردند. خرگوش گفت: «این چشمه جادویی است. اگر قطره‌ای از آب آن را بردارید و آرزویی کنید، آرزویتان برآورده می‌شود.»

نازنین آرزو کرد همیشه خانواده‌شان شاد و سالم بماند. نوید آرزو کرد همه بچه‌ها در دنیا خوشحال باشند. خرگوش لبخندی زد و گفت: «آرزوهای شما قلب‌های مهربانتان را نشان می‌دهد. حالا این شادی را با دیگران تقسیم کنید.»

وقتی نازنین و نوید به خانه برگشتند، داستان ماجراجویی‌شان را برای مادربزرگ تعریف کردند. مادربزرگ با خوشحالی آنها را در آغوش گرفت و گفت: «شما بهترین خواهر و برادر دنیا هستید!»

از آن روز به بعد، نازنین و نوید یاد گرفتند که مهربانی همیشه راهی برای رسیدن به شادی واقعی است.





@BehtarinMadareDonya


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
آموزش اعضای بدن.



#اعضای_بدن


#شعرکودک



@ghesse_lalaii


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
ماشا و خرسی
این قسمت : اولین دیدار

#ماشا #ماشا_و_خرسی

🐰کلیپ های بیشتر در کانال کلیپ های کودکانه

@ghesse_lalaii


#قصه_کودکانه

یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰

هر شب





@ghesse_lalaii


#شعرکودکانه
نان تازه

دانید من که هستم؟
من نان تازه هستم
خوش عطرم و برشته
عطرم به جان سرشته
زینت سفره هایم
قوت دست و پایم
حاصل کار یاران
خوراک صد هزاران

حکایتم دراز است
در من هزار راز است
بشنو تو سرگذشتم
چه بودم و چه گشتم

گندم بودم در آغاز
گندم ناز و طناز
دهقان پیر مرا کاشت
زحمت کشید تا برداشت
هر روز و شب داد آبم
ببین چقدر شادابم
از رنج و کار دهقان
کم کم شدم شکوفان

قدم بلند شد کم کم
بوسید رویم را شبنم

به به به خوشه هایم
گندم با صفایم
شد ساقه ام طلایی
آی برزگر کجایی؟

پیشم بیا شتابان
با داس تیز و بران

دروم کرد مرد دهقان
برد پیش آسیابان

آردم کرد آسیابان
خمیر شدم پس از آن

گذاشت رو پاروش نانوا
چید تو تنور خمیر را

گرفتم از آتش جان
یواش یواش شدم نان


ده ها تن گرم کارند
شب تا سحر بیدارند

تا نان شود مهیا
آید به سفره ما
ای که می خوری نان را
بدان تو قدر آن را.

@ghesse_lalaii


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
عجیبه ته؟




@ghesse_lalaii


💕💕


قصه شیطنت آرش و توپ جادویی

روزی روزگاری در یک دهکده کوچک، پسرکی به نام آرش زندگی می‌کرد. آرش پسری بازیگوش و پرانرژی بود که همیشه دنبال ماجراجویی می‌گشت. او دوست داشت چیزهای جدید کشف کند و البته، گاهی اوقات شیطنت‌های کوچکی هم می‌کرد که همه را به خنده یا گاهی به دردسر می‌انداخت.

یک روز، آرش توپی درخشان و عجیب را کنار رودخانه پیدا کرد. توپ به نظر جادویی می‌آمد؛ وقتی آرش آن را پرتاب می‌کرد، توپ به هوا می‌رفت و می‌درخشید و بعد خودش به سمت او برمی‌گشت! آرش از این کشف خیلی خوشحال شد و فکر کرد با این توپ می‌تواند حسابی شیطنت کند.

آرش تصمیم گرفت به خانه دوستش نیما برود و توپ را به او نشان دهد. اما در راه، توپ را به سمت گنجشک‌های روی درخت پرتاب کرد. توپ پرواز کرد و گنجشک‌ها ترسیدند و همه پرواز کردند. آرش خندید و با خودش گفت: «چه توپ جالبی! می‌تونم باهاش کلی بازی کنم!»

وقتی به خانه نیما رسید، توپ را به نیما نشان داد و گفت: «نگاه کن نیما، این توپ جادویه! هرجا بندازیش، خودش برمی‌گرده.» نیما با شگفتی به توپ نگاه کرد و گفت: «عجب! بیا ببینیم تا کجا می‌تونه بره.»

آن‌ها توپ را به سمت آسمان پرتاب کردند، اما توپ این بار خیلی بالاتر رفت و ناگهان به شیشه خانه همسایه برخورد کرد و آن را شکست! آرش و نیما هول شدند و سریع توپ را برداشتند و فرار کردند.

همسایه‌شان که پیرمرد مهربانی بود، از خانه بیرون آمد و گفت: «آرش، نیما، من دیدمتون! می‌دونم که شما بودید. بیایید اینجا!»

آرش و نیما خجالت‌زده برگشتند. آرش با صدایی آرام گفت: «ما نمی‌خواستیم شیشه رو بشکنیم. این توپ خیلی عجیبه...» پیرمرد لبخندی زد و گفت: «من می‌دونم شما قصد بدی نداشتید، اما هر چیزی جادویی هم باشه، باید با مسئولیت ازش استفاده کنید.»

آرش سرش را پایین انداخت و گفت: «ما اشتباه کردیم. می‌تونیم کمک کنیم تا شیشه رو درست کنیم؟»

پیرمرد خندید و گفت: «بله، همین که قبول می‌کنید اشتباه کردید، یعنی یاد گرفتید که شیطنت هم حد و اندازه‌ای داره.»

از آن روز به بعد، آرش یاد گرفت که با فکر بیشتری بازی کند و اگر هم شیطنتی کرد، مسئولیتش را قبول کند.

پایان




@BehtarinMadareDonya


💕
بازی


خانوادگی😍



@ghesse_lalaii


#قصه_کودکانه

یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰

هر شب





@ghesse_lalaii

4.8k 0 118 1 27

Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
یه کاردستی جذاب زمستونی ⛄⛄

#آموزش_کاردستی_آسان
#آموزش_کاردستی
#کاردستی_کودک
#کاردستی_بازیافتی
#کاردستی_آدم_برفی
#آدم_برفی


@ghesse_lalaii


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
💕


اگر این ایده را دوست داشتید لطفا به اشتراک بگذارید .


#کاردستی_تایم

#کاردستی_کودکانه

#کاردستی_خلاقانه


#کاردستی #آدمک_چوبی


روزی روزگاری در یک روستای سرسبز، پسری به نام آراد زندگی می‌کرد. آراد عاشق دویدن در هوای سرد زمستانی و درست کردن آدم‌برفی بود. یک روز که برف سنگینی باریده بود، آراد با عجله از خانه بیرون رفت و فراموش کرد کلاه و شال‌گردنش را بپوشد.

او ساعت‌ها با دوستانش بازی کرد و خوشحال به خانه برگشت. اما شب که شد، آراد احساس کرد گلو درد دارد و بینی‌اش کیپ شده است. صبح روز بعد، تب هم کرد و دیگر نمی‌توانست از تخت بلند شود.

مادر آراد با مهربانی کنارش نشست و گفت: «عزیزم، به نظر می‌رسد سرماخورده‌ای. اما نگران نباش، با استراحت و مراقبت، زود خوب می‌شوی.»

او برای آراد یک لیوان چای گرم با عسل آورد و گفت: «این چای به گلویت کمک می‌کند بهتر شود.» سپس او را با پتو پیچید و از او خواست که استراحت کند.

آراد پرسید: «مادر، چرا سرما خوردم؟»
مادر لبخند زد و گفت: «وقتی در هوای سرد بدون لباس گرم بیرون می‌روی، بدنت ضعیف می‌شود و ویروس‌ها راحت‌تر می‌توانند تو را بیمار کنند. به همین دلیل همیشه باید مراقب باشی و لباس مناسب بپوشی.»

در روزهای بعد، آراد در خانه ماند، سوپ گرم خورد و حسابی استراحت کرد. مادرش او را تشویق می‌کرد که آب زیادی بنوشد و از داروهایی که دکتر داده بود استفاده کند. کم‌کم حال آراد بهتر شد و تبش از بین رفت.

وقتی کاملاً خوب شد، آراد با خوشحالی گفت: «این بار وقتی به برف بازی می‌روم، حتماً شال و کلاهم را می‌پوشم!»

از آن به بعد، آراد یاد گرفت که در زمستان بیشتر از خودش مراقبت کند و همیشه لباس گرم بپوشد. او همچنین فهمید که استراحت و گوش دادن به حرف‌های مادر چقدر می‌تواند به او کمک کند تا زودتر خوب شود.

و اینگونه آراد دوباره با شادی و سلامت به بازی‌هایش برگشت، اما این بار با شال و کلاه!




@ghesse_lalaii




#ضرب_المثل
این داستان از کتاب مثل ها و قصه هایشان(قصه های تیر) انتخاب شده که گرداوری آن را آقای مصطفی رحماندوست انجام دادند😊.
نوش جان
تخت بخوابید❤️


@ghesse_lalaii

Показано 20 последних публикаций.