شب آرام آمد
علاقهام به نوع بشر را دارم از دست میدهم؛ علاقهام به اهمیتِ زندگانیشان و اعمالشان را. شخصی گفت که بهتر است یک آدم را مطالعه کرد تا ده کتاب را. من نه کتاب میخواهم و نه آدم؛ آزارم میدهند. آیا میتوانند مانند شب با من سخن بگویند، مانند شبِ تابستانی؟ مانند ستارگان یا بادِ نوازشگر؟
شب آرام و نجیبانه آمد، در حالی که زیر درخت افرا دراز کشیده بودم. خزید و خزید، از وادی بیرون زد، به گمانش متوجه نمیشدم. و درختان و شاخوبرگهایشان به تودهای از سیاهی بدل شدند و شب از آنها هم بیرون زد، از شرق آمد و از غرب، تا زمانی که فقط یک تاب در آسمان بود و از میان برگهای افرا میتابید و ستارهای از تکتک درزهای ریز و درشتش به پایین مینگریست.
شب عبوس است و پررمزوراز.
اشکال انسانی مانند چیزهایی ناهویدا میآمدند و میرفتند. تعدادی به مانند موشهای کوچک میآمدند تا مرا بنگرند. خیالیام نیست. کل وجودم تسلیمِ افسونِ آرامشبخشِ شب شده.
جیرجیرکهای بیشه نغمهی خفتهی خود را آغاز کردند: دگربار مشغول بودند. چه فرزانه بودند. به مانند مردم وراجی نمیکردند. فقط یک چیز به من میگفتند: «بخواب، بخواب، بخواب.» باد، برگهای افرا را تکانید، به مانند لرزههایی داغ و عاشقانه.
«چرا احمقها مزاحم زمین میشوند!» صدای یک مرد بود که افسونِ مرگافسای را شکست. مردی بود برای تدریس انجیل. مرد نفرتانگیزی با گونههای سرخ، چشمانی گستاخ و لحن و اخلاقی خشن. او چه از مسیح میدانست؟ باید از احمقهایی که دیروز به دنیا آمدهاند و فردا میمیرند بخواهم که از مسیح به من بگویند؟ ترجیح میدهم از ستارگان بپرسم: آنها او را دیدهاند.
نوشتهی کِیت چاپین
ترجمهی فردین فقیهزاده
@Fantasya_iR#Short_Story #Translation