قفسه کتاب


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚
👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


بله بچه های عزیزم اینم خاطرات برف بازی بچه های قصه ما.. حالا بگید ببینم شما امسال تونستید برف بازی کنید ؟ اصلا توی شهرتون برف باریده یا نه هنوز؟ امیدوارم که به زودی یک برف زیبا مهمون شهرهاتون بشه و شما هم بتونید حسابی برف بازی کنید و خاطره های برفی داشته باشید. تا اون موقع شما هم خوب فکر کنید و تصمیم بگیرید که اگر برف بارید چه کارهایی دوست دارید انجام بدید..

پایان داستان

بهترین رمان‌ها، داستان‌ها و قصه‌ها را از کانال قفسه خواننده باشید.

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


👇داستان کودکانه خاطره یک روز برفی

یکی بود یکی نبود. قصه امروز ما در مورد برادر و خواهر دو قلویی هست به اسم جک و جانت. جک و جانت توی یکی از کشورهای سردسیر زندگی می کردند. توی یکی از روزهای سرد زمستانی ، وقتی جک و جانت از خواب بیدار شدند متوجه شدند که شب گذشته برف زیادی باریده و همه جارو سفید پوش کرده. جانت با خوشحالی به کنار پنجره رفت و گفت:” واای جک اینجا رو ببین همه خیابون سفید شده” جک با هیجان به کنار پنجره اومد و با دیدن خیابون سفیدپوش از خوشحالی هورا کشید.

پدر و مادر اونها تصمیم گرفتند که بچه ها رو برای برف بازی به کلبه کوچک پدربزرگ در بیرون از شهر ببرند. نزدیک کلبه پدربزرگ همه جا مثل پنبه سفید و پوشیده از برف بود. وقتی به کلبه پدربزرگ رسیدند جک و جانت با خوشحالی به سمت برف ها دویدند. برفها نرم و تازه بود و پاهاشون به نرمی داخلش فرو می رفت.

مامان با صدای بلند گفت:” بچه ها شال و کلاه و دستکش یادتون نره ..” جک و جانت دستکش هاشون رو دست کردند و با هیجان به طرف تپه های برفی دویدند. همون موقع پدر بزرگ از کلبه چوبی بیرون اومد و گفت:” ببینید چی پیدا کردم! سورتمه چوبی قدیمی! برای یک سورتمه بازی هیجان انگیز آماده اید؟”

جک و جانت با خوشحالی هورایی کشیدند و به طرف پدربزرگ دویدند.بچه ها به سختی از تپه برفی پشت کلبه بالا رفتند و سوار بر سورتمه چوبی سر خوردند و پایین اومدند. جانت با خوشحالی گفت:” وای ممنون پدربزرگ سورتمه سواری خیلی کیف داره .. ” اونها بارها و بارها سوار بر سورتمه به پایین اومدند و از ته دل خندیدند.

حالا نوبت درست کردن گلوله برفی بود. جک و جانت کلی گلوله برفی درست کردند و شروع به پرت کردن به طرف هم کردند. صدای خنده و شادی بچه ها همه جا رو پر کرده بود. مامان و بابا و پدربزرگ از دیدن ذوق و شادی اونها خوشحال بودند و لذت میبردند. جانت روی برفها خوابیده بود و دستهاش رو مثل پروانه ها باز و بسته می کرد و برف ها رو تکون می داد.

ناگهان جک با صدای بلندی گفت:” جانت بیا اینجا رو نگاه کن! به نظرت اینها جای پای کی می تونه باشه؟”

جانت با دقت به رد پای روی برفها نگاه کرد و گفت:” به نظرم اینها جای پای سگ ها و پرنده هاست. حتما اونها هم توی این برفها دنبال غذا می گردند.”

جک گفت:” کاش می تونستیم بهشون غذا بدیم.. حتما پیدا کردن غذا توی برفها کار راحتی نیست..” مامان که صدای بچه ها رو می شنید گفت:” درسته بچه ها، ما توی برف و سرما باید حواسمون به حیوانات باشه و تا جایی که می تونیم بهشون غذا بدیم. غذامون که آماده شد حتما برای حیوانات هم می گذاریم..”

جانت گفت:” پس تا وقتی که نهار آماده بشه ما یک آدم برفی بامزه درست می کنیم..” جک با خوشحالی گفت:”موافقم “و خیلی سریع شروع به درست کردن کله آدم برفی کرد. جک و جانت به کمک هم یک آدم برفی خیلی بزرگ درست کردند. جانت گفت:” آدم برفی مون فقط کمی لباس لازم داره ”

نهار آماده شده بود و بوی غذای خوشمزه مامان به مشام می رسید. جک و جانت که به خاطر برف بازی حسابی خسته شده بودند با عجله به طرف کلبه رفتند و آماده غذا خوردن شدند.

بچه ها بعد از اینکه غذای گرم و خوشمزه رو خوردند به مامان گفتند:” ما برای آدم برفی مون احتیاج به هویج و کلاه داریم..” مامان هویج بزرگی رو به جانت داد و گفت که می تونید به کمک بابا از داخل انباری یک کلاه بامزه برای آدم برفی تون پیدا کنید.

وقتی بچه ها به همراه بابا وارد انباری شدند چشمشون به پرنده های کوچکی خورد که از سرمای زیاد به داخل انباری پناه آورده بودند. جک به آرومی گفت:” اینها همون پرنده هایی هستند که جای پاشون روی برفها بود..” بابا گفت:” درسته عزیزم! این پرنده ها از سرمای زیاد به اینجا پناه آوردند. باید اینجا براشون غذا بگذاریم. جک سریع به سراغ مامان رفت و کمی بعد با ظرفی پر از غذا برگشت و برای پرنده ها گذاشت.

جانت هم یک کلاه قدیمی بامزه رو از دیوار انباری پیدا کرد و گفت:” اینم کلاه آدم برفی مون..” اونها دوباره به سراغ آدم برفی رفتند و هویج و کلاه رو روش گذاشتند. جانت از مامان پرسید:” مامان جون! یعنی آدم برفی مون تا کی سالم می مونه؟” مامان گفت:” تا روزی که هوا آفتابی بشه .. شاید تا دو سه روز دیگه..” مامان درست می گفت آدم برفی تا دو روز بعد سالم و سر پا موند اما کم کم با آفتابی شدن هوا و نور گرم خورشید آدم برفی هم آب شد و فقط کلاه و هویجی که بچه ها براش گذاشته بودند باقی موند. جانت کلاه رو برداشت و با لبخند گفت:” آدم برفی بامزه! بهت قول میدیم که کلاهت رو تا برف بعدی برات نگه داریم ..”


سحر تو آدم مهمی هستی در زندگیم.
پیش خود خوشحال شدم و گفتم:حتما او هم مرا دوست دارد.
که گفت:تو آدم مهمی هستی چون مرا از آیسکریم کودکی محروم ساختی،آخر چرا اینقدر فدا کار بودم؟
گفتم:یاسر اینطور نگو،من برای امیدی به تو پیام دادم.
گفت:مثلا چی امیدی؟
گفتم:بیست سال است که تورا در قلبم حبس کردم.
گفت:بکش بیرون،چون او کودکی بود و کودکی در کودکی میماند.
بیخودی گفتم:دوستتدارم یاسر.
خنده کرد...چطو؟
گفتم:دوستتدارم،گفت:من روزانه اگر بیست تا دختر ببینم عاشق هژده‌تای آن میشوم و تو از بازی های کودکی داستان ساختی.
گفتم:از همان کودکی که دوستتدارم.
گفت:من هم تورا دوست دارم،خوی،خاصیت،مردانگی،زیبایی و تلاشت را اما نه به چشم همسر،به چشم یک خواهر.
وقتی دید صدای گریه‌های من اوج گرفت گفت:سحرجان شوخی کردم،یک ساعت زمان بده من فکرم را می‌کنم و باز می‌گردم.
دقیقا در ثانیه 59' تماس گرفت.
گفت:همه فکرهایش را کرده.
من و تو مثل خواهر و برادر هستیم و من اصلا هوس عاشقی با تو را نداشتم و نه هم دارم.
ما هردو در جغرافیایی متفاوت زندگی می‌کنیم.
مثل جاهای بودوباش ما مفکوره‌های ما هم متفاوت است.
اگر میخواهی تماس بگیری و باهم حرف بزنیم که خوب وگرنه منتظر خواسته‌های خودت از من نباش و بزودی شاهد نامزدی من خواهی بود.

دردهایی بیشماری کشیدم.اما این درد قابل تحمل نبوده نتوانستیم کنار بیایم با این کارش،چقدر مرد ها بد هستند.
باور کنید اگر یک زن این قسم حرف یا محبتی را می‌شینید بال می‌کشید.
بعد از ساعت‌ها یخ زدگی و معلق بودن،حاضر به نوشتن این متن کردم.

دلبرم! دلبر جانم ،دلبر خوبم
یار و معشوق و محبوبم
چه عاشقانه به نگاره تو نگاه میکنم
حرف میزنم و از عمق دلم دعا میکنم
گاهی برای تو گاهی برای خودم
گاهی برای وصالت گاهی برای خیالم
ارزو ها که دیگر شرمنده است
دنیایکه که سخت فریبنده است
وجودم گرم و از خواستن لبریز
چشمم از تمنا و خواهش گریز
خیالات خواستن و توانستن
اما پل های شکسته ی رسیدن
قلبم پر از التماس
دستانم دراز و خلاص
چشمم پر از اشک و نیاز
برای بودنت از خدایم هزار سپاس
گرچه وجودم برای توست
ممنون وجودت که چه نیکوست
اگر نصیب کسی دیگر هم شوم
رگ رگم مال و سهم توست

م.ق

بخدا تمام روز از این اطاق در آن اطاق از او در او روز را تیر میکنیم.
دیشب تمام شب نخوابیدم از بس قلبم درد داشت و نارام بود
و با نوشتن این متن خاطرات اورا در پاکتی در باغچه‌ی حویلی دفن کردم.خیلی حال دلم بد است.
خودم را نفرین میکنم.

بیاد دارم دقیقا روز یکشنبه ساعت یک پس از چاشت هزار خدا به دل بسته برایت پیام کردم.
صدای قلبم چنان تند شده بود که زلزله به اندازه ۸ ریشتر در درونم تولید کرده بود.دستانم فقط نوشتند Salam.
برای پاسخ به این کلمه دقیقا ۴۵ رقیقه انتظار و برای بیشتر از ۴۵ بار چک کردن صفحه موبایل.
جواب گرفتم ازت چه با وقار پرسیدی کی ام؟
از خود و حال دلم برایت گفتم‌.نمیدانم چه کشیدم تا بعد ۲۰ سال واژه حبس شده قلبم را به زبان بیارم. دوستت دارم!
شاید شنیدنش برای کسی که حسی نسبت به من نداشت آسان باشد ولی من که مندوی از احساس و دوست داشتن تو ام آه که چقدر دشوار و سنگین بود.
روزی که صدایم را با چندین بار دوستت دارم گفتن برای شنیدن خودم ،شنیدم. وقتی تو به سینه این زندانی چندین ساله دست رد زدی من کمکش کردم دستش را گرفته به یک مکان بهتر از زندان بردمش . دستی روی صورتش کشیدم لباسش را عوض کردم و گیلاس چای ی ریختم و کنارش نشسته و درد دل کردیم.
برایم گفت هنوزم همانم برایش ولی دیگر کنارش نمیروم برایش دعای خیر میکنم با انچه قسمتش است خوشبخت شود.ولی اهسته زیر لب میگفت کاش قسمتش بودم.
چای را داغ سرکشید و اشک چشمش به زمین ریخت .گفتم مگه سوختی؟ گفت نه !
تمام
MARWA💞🌼

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


👇ادامه

🌼داستان کوتاه اما واقعی
🌼صد سال انتظار
🌼نویسنده: حکیمه شرف زاده امیری

ازینکه در گروپ همه نظریات شان با من موافق بود،یعنی اینکه برایش پیام بگذارم و ابراز محبت کنم.
به این فکر می‌کردم(نمی‌دانستم چقسم بگویم، باور کنید،او زیاد خوی خاص دارد،حتا با دختر ها حرف و سخن ندارد فکر کنید...یک دنیای خاص دارد.)
من زیاد میترسم زیاد از اینکه اگر بگوید: دوست داشتن چیست برو به پشت زندگیت باز چه‌کنم؟!
دلم چی که حتا قامتم خواهد شکست.
بخود گفتم:چی کار کنم،از مامایم کمک بگیرم یا خودم بگویم؟مطمن هستم با مامایم حرف دل خودرا گفته نمی‌تواند .حتما خواهد گفت(باش مه فکر کنم و هیچ باز احوال نمیته)
دودله بودم،در مسیر رسیدن و تاابد از هم گسیختن.
عاقبت چی خواهد شد؟!
به ذهنم رسید؛خواهرش هم خواهرخواندیم است،بیا ازو کمک بگیرم.
ولی گفتم نه،اگر جوابش رد بود،صدای شکستن دلم را بمانم پیش خودم.
میفهی،من این درد را لذت بخش ترین لذت دنیا میدانم هرگز نمیگویم زجر است.
حتا دوست دارم چیزی برایش نگویم و باهمین احساس موهایم را به یادش سفید کنم.
صد دل را یک دل کردم،از تلفون دخترخاله‌اش نمبرش را دزدیدم،نظر به کد تلفون یاسر در لندن زندگی می‌کرد.
مبایل را با ترس و لرزه بید لرزان برداشتم.
دلم مانند گیسوان لاله بیابان در تب و تاب بود.
شاید خون می‌بارید....
بخود گفتم:در اولین پیام چی بنویسم؟
اگر بنویسم که یکی از خاطرخواهت هستم چی خواهد گفت؟
همین که نامم را گفت میفهمم دگه او هم عاشق است هههههه پیش خود می‌خندیدم،مانند دیوانه‌های که سالهایت در خود غرق هستند.

‎اگر بگویدبخدا قلب من ایستاد خواهد شد!
‎زیاد دختر قوی و شجاع هستم،اصلا بنام ترس چیزی نمیشناسم اما از این کار که میخواهم انجام بدهم میترسم.
ترسم هم از چیزی دگری نیست فقط اگر بگوید،نداشته باش دوستم،برو به زندگیت .از شکستن دلم میترسم.

روز قبلش دوستم برایم تماس گرفت:چی کردی سحر؟ به یاسر پیام گذاشتی؟ آه سر کشیدم و گریه بیخودی راه افتید،گفتم:می‌ترسم بخدا می‌ترسم.
گفت:آخر که از زجر تمام میشوی تا کی میخواهی به خواستگار جواب رد بدهی؟
آخر تو هم دختر هستی تاابد نباید روی شانه‌های پدرت بار باشی.
گفتم:تا حال که همه خواستگار های خودرا جواب دادیم به خود وعده کردیم تا نامزد نشد، نمیکنم عروسی.
من اصلا انسان منفی گرا نیستم هیچ نیستم اما در این مورد خیلی چیز های بدی در ذهنم میرسد که ممکن است اتفاق بیافتد یا هم نیافتد .
گفتم:میدانی این روزها چی به یادم میاید؟
دوستم گفت:تو که نگویی من چی بفهمم؟
خنده کردم و گفتم:از ایکه کلان ها کرمبول بازی میکردند من و او مضریت میکردیم،آزارشان میدادیم.باز آنها ما را میدواند...او پیش دست من را گرفته و من از پشتش میدویدم.
باز در طویله پنهان میشدیم و دهنم را با دستش محکم میگرفت که صدای خنده‌هایم بلند نشود و پیدایمان نکند.
باور کن صدای نفس هایش یادم است.
دوستم گفت:آخر دلم کفید بگو برایش چی میشود.
گفتم:چقدر لذت دارد این خاطره ها
میفهمی وقتی خواب میبودم بالای سرم می‌نشست و با کتابهای داستان صورتم را پکه میکرد که پشه نخوردام.
دوستم جواب داد:سحر عزیز خدا حافظی می‌کنم،و بعد از اینکه با یاسر حرف زدی مرا باخبر بسازی.
گفتم:درست است نیلاب عزیز حتما اما دعا کن که ناامید نشوم.

وقتی با دوستم تماس را قطع کردم دوباره رفتم روی صفحه وتس اپ و نوشتم:سلام.
اما پیش خود گفتم:چی جواب خواهد داد، میفهمم قهرش خواهد آمد.
وقتی جواب داد:کی هستی میگویم حدس بزن اگر نفهمید باز میگویم«سحر»
چون می‌فهمم ساعتیری کنم خوشش نمیاید.اما هیچ امید ندارم گفته باشم.
بخود گفتم:اصلا نازدانه نیستم و قوی ام باور کن.
صدای پیامک آمد،دیدم نوشته بود:علیکم‌السلام و شما؟
در یک لحظه مبایل را برداشتم و ندانستم چگونه اسمم را نوشتم،انگار خودم نبودم و آن دست‌ها و آن سرعت از من نبود.
همینکه اسمم ارسال شد پیام آمد:حرف زده می‌توانیم؟
__________

تماس را جواب دادم:خودش بود،ياسر.....
قلبم شروع كرد به تپيدن....گفت:هييي چطور هستي چوچه؟خاليم‌شان همگی خوب هستن؟
خداوند توان حرف زدن را از من گرفته بود و فقط گریه می‌کردم.
گفت:چرا صدایت میلرزد دیوانه گک؟
اشکهایم را با سر آستین پاک می‌کردم و می‌گفتم:هیچ همطو.
گفت:ولا با اولین پیام که اسم سحر را دیدم به یاد دوران کودکی افتیدم،میفهمی ایسکریم که میخریدیم،می‌گفتم من نمیخورم همگی میخوردن و من از خود را نگاه می‌کردم چون در راه باتو بخورم.
و آنجا هم نمیخوردم و بهانه می‌کردم میگفتم مزه نمیته،چقدر بی عقل بودم،باید خودم میخوردم.


👇ادامه

🌼داستان کوتاه اما واقعی
🌼صد سال انتظار
🌼نویسنده: حکیمه شرف زاده امیری

در همین ۲۰ سال فکر میکنم به او خیانت میشود و حتا حس میکنم با او رابطه ی دارم که مانع میشود با مرد بیگانه حتاحرفی رد و بدل کنم .
در این ۲۰ سال شاید هم زیادتر از ۲۰ سال.ارزوی یکبار دیدنش را دارم یا هم یکبار حرف زدنش را.
انسان خیلی جدی و مردانه است.
در مورد اینکه دوستش دارم و عاشقش هستم فقط یک مامایم میفهمد بس. در اصل هر وقتی حرف از ازدواجش میرسد همگی میگویند( ای دو نفر به هم ساخته شده اند) اما متاسفانه او ضد دارد،اینکه سحر مثل خواهرم است و نمیتوانم اورا من‌حیث خانم قبول کنم.و در ضمن چرا میگوید: اگر زن کنم ارزو میکنم مثل سحر باشه )یعنی مثل من،اگر مرا نمیخواهد پس چرا شبیح مرا میخواهد؟
در همین۲۰ سال یکبار افغانستان امد به مدت ۵ روز و بس.
اسمش یاسر است،یاسر نه تنها یک اسم است بلکه برای من مردیست که در آسمان خاطرم جرقه‌ی وحشتناکی میشود.
یک ماه شد آن شیرینی ها تبدیل به وحشت شد.
من دختری هستم در جغرافیای دور ازیاسر...شاید نه چندان دور،چون دنیای ما یکی بود.
هردو همدیگر را از جان و دل دوست داشتیم،وقتی صبح پیاله‌های شیرمانرا میدادند،یاسر خامه روی آنرا جدا میکرد و میگذاشت داخل دهانم.
مادرش میپرسید:یاسر جان چرا تو قیماق را خوش نداری؟
همیش یک کلام جواب میداد:همطو دگه...و با نان های کنار دستش بازی میکرد.میخواست عادی باشد اما لبخند پنهانی امانش نمیداد.
روزی شد از پشت دیوار شنیدم به سوال مادرش اینچنین پاسخ داد:بخاطریکه سحر قیماق را دوست دارد برای او میدهم،به او چیزی نگو،من همین شیر را هم دوست دارم.
من عاشق آن لبخند بودم،آن کودکی با عطوفت بزرگ و با درک والا.
شب رفتن‌شان وقتی نان خشک را در سفره گذاشته و ترکاری هارا شستم،متوجه پچ پچ اعضای خانواده شدم.زیر لب می‌گفتند:سحر پشت یاسر دل خواهد انداخت.
می‌گفتم مگر قرار است چی اتفاقی بیافتد؟!
همان روز کامل یاسر را ندیدم،از اینکه نبود تا دانه‌های کرمبول را پنهان کند و یادش برود من به دوش بگیرم که از پیشم گم شد.
حال در این چند روز بد رقم دلتنگش شدم، دلم میخواهد برایش پیام کنم و بگویم(که دوستت دارم اما میترسم اگر قهر شود چه .
نمیدانستم از کجا شروع کنم و به کی بگویم؟
یکی ازین گروه به نظر مطمئن‌تر میامد(حکیمه جان)
ازش کمک خواستم و یک به یک برایش گفتم.
شما نظر بتین لطفا چکار کنم ایا برایش مسجی بفرستم؟بگویم دوستت دارم.
ادمی است که جز حرف دلش دیگر حرفی برایش اهمیت ندارد.
شاید بگوین غرور دخترانه ات کجا شده؟
اما بخاطر بدست آوردن کسیکه طفولیت و نوجوانی‌ام را به پایش ریختم،حاضرم غرور و پیری‌ام را نیز به پایش بریزم.
در ضمن باید بگویم در فراق این عشق یکطرفه حتا شاعر شدم و بیش از صد پارچه شعر و طرح های ادبی نوشتم.
این متن با همان عاطفه‌هایش در یکی از گروپ‌ها منتشر شد.
یکی نظر داد پیام بگذار،یکی دشنام داد،یکی تحسین کرد و یکی حتا به حالم اشک ریخت.


🌼داستان کوتاه اما واقعی
🌼صد سال انتظار
🌼نویسنده: حکیمه شرف زاده امیری

هردویما کودک بودیم،بازیچه‌هایما یکی بود،خواسته‌هایما یکی بود،انگار شب برای این میخوابیدم تا صبحش چشمان براق و گوش های که ظاهر یک فریبکار را نمایش میداد و به دو طرفش قرار داشت را بعد از چند ساعت دقیت ببینم.
سلام دوستها
من با او (پسر خاله‌ام)۲۳ روز تفاوت سنی داریم.در زمان طفولیت در پاکستان با هم همبازی بودیم و خیلی صمیمی با هم بازی میکردیم. بعداز ارام شدن افغانستان ما به کابل امدیم قرارشد بروند به کشور دیگری،در کودکی احساس گمکده‌ی را داشتم ،از درون دلم مانند پروانه عاجزانه میسوخت اما هیچ یک اثر نکرد،هردو آرزوهای باهم بودن را میان بخچه‌های لباسش گذاشتیم و آنها رفتن خارج از کشور.
از آن زمان تا حال ۲۰ سال میگذرد،اما دلم را با خودش برده .هر ثانیه دلم برایش میتپد.
در این دور زمان عشق و هوس را با هم یکجا کردند و متاسفانه قسمی شده که اگر بگویم عاشق هستیم کسی توجه نمیکند چون امیخته با هوس شده.
باور کنید من به طرف پسرها حتا نگاه نمیکنم.


Репост из: بزم غزل....🤗❤️
ا🌿🌹🌱
✍#رحیم_گل_فیضی

"شده دردی به دلت ریشه کند آب شوی"
همچو موری اسیرِ دل یک مرداب شوی

شده از غم هجران، نیمه شب ناله کنی
چشم دل نم بزند، خیره به مهتاب شوی

شده آهی بکشی و سینه ات آتش بگیرد
یاد او آرام ننهد با بغض گلو خواب شوی

شده گاهی خواب تو زهر شود خواب نروی
از خانه بیرون بزنی در دل شب بیتاب شوی

شده سر از یک کوچه‌ای بن بست بکشی
پایت در گِل گیر کند و درگیر تالاب‌ شوی

شده یک شب مثل فرهاد در دل کوه بروی
باد شیرین بوزد همچو کرم شب تاب شوی

شده یک روز سر از دل صحرای جنون بکشی
عشق لیلی به دلت خانه کند همه تن آب شوی

شده با بغض دلت در مجلس رقیبان بروی
حرف حق بزنی و مرد دیوانه حساب شوی

شده گاهی آبروی یک ساله، به ثانیه برود
هرکی تهمت بیجا بزند مخطوب القاب شوی

شده گاهی از همه دلگیر، با دل تنها بروی
گوشه نشینی و در آغوش دیوار قاب شوی

شده یک شب دست به گریبان جنون بزنی
فکر او از سر نرود تو بروی بیخواب شوی

شده گاهی یار تو یک شب از راه برسد، آه
چشم فرو بندی و پا بسته‌ به آداب شوی

شده گاهی مثل "فیضی" به دنبالش بروی
عمر کوتاه یاری نکند مثل یک حباب شوی


۱۴۰۳/۱۰/۳ ۸:۰۰ pm

https://t.me/BAZM_E_GAZAL


👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: نهم

شب شد و دوباره وقت خواب رسید. کمی ذهنم را آرام ساختم، و چشمهایم را بستم، خواب بودم که یکباره بیدار شدم، اطرافم را نگاه کردم، خواستم طرف سقف ببینم که یکباره یادم آمد باید امشب، خودم را عادی بگیرم و هیچ نگاهی به سقف نیندازم و به هیچ عنوان از اتاق بیرون نشوم، ساعت را نگاه کردم یک و نیم شب بود، همه جای آرام بود. و از یک طرف صدای نفس کشیدن برادرم میامد. هرچی کردم دوباره بخوابم نشد. اینبار نشستم و خواستم به سقف خیره شوم، یکباره یادم آمد نباید امشب بترسم باید به ترسم غلبه کنم، پس خودم را سخت گرفتم تا به سقف نگاه نکنم، مشغول تماشا کردن خانواده شدم. وقتی خواب بودند. چقدر معصوم و مظلوم معلوم میشدند. یکباره دلم تنگ شد. به اوقاتی که گپ میزنند و بیدار هستند. واقعا چقدر خوبست که آنهارا کنار خود دارم، و هر شب آزارم میدهد این سکوت و خواب شان، هیچ نمی توانم فکر کنم به نبود شان، سرم را که دور دادم یکباره آن دود را دیدم، یک دود عجیب بود. از سقف میامد. فهمیدم که حالا دگر آن حالت میاید سراغم، ترسیدم و خودم را در بغل گرفتم. یک باره صدایی شد. از سقف میامد آن صدا و از زیر حباب ها و او دود ها کسی معلوم نمیشد.
یک صدای عجیب بود میگفت: فکر کنم صدای مارا می شنود. و یک صدای دیگر عجیب خشن بود. و میگفت نخیر اینطوری نیست. فهمیدم منظور شان منم، اما اینکه کی هستند و چه زبانی صحبت میکنند نمی فهمیدم، فقط معنی حرف هایشان را ناخوداگاه متوجه می شدم. اصلا نمیدانم چیشده بود.
دودی که هوارا گرفته بود مرا هراسان ساخته بود. هر یک لحظه می گفتم مادر، و اما جوابی نمی شنیدم، همه خواب بودند. از اتاق بیرون شدم. نزدیک اتاق مادر کلان شدم، گفتم حال اگر بگویم هنوز بیدارم و ترسیدم باز میگه برو و بخواب، پس دوباره برگشتم، رفتم در دهلیز که به حویلی باز میشد را باز کردم، و تماشاگر شدم که آیا امشب مهتاب است یا نه، اما نبود. تاریکه تاریک بود. آن درختان لعنتی مرا نمی گذاشتند تا مهتاب را ببینم، ناگهنان پشکی از زیر درخت آمد.
زیاد شبیه بود به سیاهی شب، و چشمان خاکستری داشت که شباهت عجیبی داشت به دود های سقف، طرفم نگاه کرد و به سکوت خیره شدم به او، با یک صدای زمخت جیغ کشید و به طرفم حمله کرد، منم با ترس عقب کشیدم خودم را و دروازه ای دهلیز را بستم و با گریه سعی داشتم دروازه را ببندم، صدای پشک میامد اما نمی توانست بیاید داخل، نمیدانم چیشده بود. اما این حرکتش مرا بد رقم ترسانده بود.
داخل دهلیز نشستم و با ترس سرم را روی پاهایم گذاشتم، می ترسیدم چرا که هر شب از شب دیگه بدتر میشد.
سرم را از ترس بالا نمی کردم تا سقف را نبینم، کمی که گذشت دیدم عمه ام از اتاق خود بیرون شد. یک لحظه مرا دید و گفت: چخبر است؟ چرا بیداری؟
_میترسم
عمه: یعنی چی که میترسی ای وقت شب تو از چی میترسی؟ خیالاتی شدی؟
_نه نه یک موش دیدم از او خاطر میترسم
عمه: هیچی نیست من هیچ در خانه موش ندیدم، بیا پیش من بخواب هله بیا
_نمی خواهم بیخواب شوی برو بخواب
_عمه: هله دیگه بیا پیشم بخواب نمیترسی باز
منهم هم از خدا خواسته رفتم، وقتی سر روی بالشت ماندم، دوباره صدای سقف و آن حباب ها مرا ترساند و هربار که میترسیدم جیغ می کشیدم.
و اگر عمه ام بیدار میشد میگفت چیشده؟ میگفتم موش را دیدم
درحالیکه موش نبود و آن اوضاع عجیب بود..

#ادامه_دارد
#سراج


👇ادامه
( آسمان مهتابی )
نویسنده: سراج
قسمت: هشتم

مادر کلان لطفاً بگو چیکار کنم، بگو و یک راهی پیدا کن تا بتوانم از این ترس نجات پیدا کنم، شبها آن هوا و آن چیز های عجیبی که می بینم واقعا مرا آزار می دهد. تمام وجودم را میترساند. نمی دانم چی کنم و به کجا پناه ببرم، جانم را از تنم جدا میسازد. طوری مرا آن حباب های سقف و تاریکی آسمان می ترساند. که احساس می کنم هیچ انسانی قادر به دیدن آنها نیستند. شبها سکوت می کنم. و فقط اطراف را نگاه می کنم. درحالیکه همه زنده جان ها خواب اند. قرن ۱۹ است و من درگیر حقیقت هایی شدم که شما نمی بینید. به هرکس می گویم که چنین اتفاقاتی رخ می دهد. سر من می خندند و می گویند خواب نما شدی، در حالیکه میدانید من دروغ نمیگم.
_مادر کلان: می دانم چی میگی دخترم، من متوجه ام چه چیزهایی را می بینی، اما باید بپذیری که تو فرق میکنی و قادر به دیدن شان هستی پس به کسی از این رازها چیزی نگو، میدانی که چیزی به تو ضربه نمی زند. پس با خیال راحت تماشاگر باش شاید چیزهای بیشتری را فهمیدی و به آن پی بردی!
با صبر گوش دادم به گفته هایشان راست میگفتند. به من ضرری نمی رسید اما این حقایق عجیب مرا کنجکاو ساخته بود.
به هر حال هر کس جای من بود چنین حالتی برایش پیدا میشد.
امشب دوباره به نگاه ترس نه بلکه پی بردن به حقیقت نگاه میکنم، ببینم که چه می شود؟

ادامه دارد...


#سراج_نوشت
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من


👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: هفتم


صبح شد و تا اینکه چشمهایم را باز کردم، رفتم به طرف اتاق مادر کلان، تک تک کردم دروازه را و با اجازه ای شان وارد اتاق شدم، وقتی مرا دید لبخند زد و گفت بیا دخترم بنشین، کمی گپ زد و قصه کرد اما از دیشب هیچی نگفت، منم این پا و اون پا کردم که چطور حاله بپرسم، کمی که تیر شد، دیدم خودش به حرف آمد،
_مادر کلان: چیزی شده دخترم؟ چیزی میخواهی بگویی؟
_الناز: راستش را بخواهی مادر کلان اتفاق دیشب را به یاد دارین؟ گفتین صبح بیایم توضیح میدهید در موردش، منم گفتم بپرسم از شما.
_مادر کلان: کدام موضوع دیشب دخترم؟ دیشب چیشده بود؟
با ترس خیره شدم به مادر کلان، یعنی چی؟ یعنی او نمیداند دیشب چه شده؟ چطور امکان دارد، تمام اتفاقات دیشب را تعریف کردم، اینبار با دقت گوش داد و گفت، پس تو بودی که دیشب بیدار بودی، من یادم رفته بود کاملا، اما دخترم آن ساعت از شب بیدار نباش. وقتی همه میخوابیم توهم بخواب، شاید چون طفل هستی چیزهایی را میبینی که ما کلان ها قادر به دیدن شان نیستیم، توهم اگر خودت را بیخیال بگیری شاید همه چیز خوب شود. دوباره شب ها را زودتر بخواب و اصلا از اتاق خودتان بیرون نشو، مخصوصاً داخل باغچه نرو، و به دیدن مهتاب نرو، میدانم که شبها میری تا مهتاب را ببینی و ترس ات خوب شود. اما دخترم میدانی که قد ات نمی رسد. و بارها زمین میخوری، پس بیهوده تلاش نکن!
_الناز: مادر کلان اگر ماه را ببینم واقعا حالم خوب می شود. و آن ترس از وجودم بیرون می شود. من حتماً دنبال چاره ای می گردم. من عقب نمی کشم. لطفاً اگر چیزی میدانی بگو، و یا راه حلی پیدا کن، شب ها از ترس زیاد صدای گریه ام مرا خفه میسازد.

#سراج_نوشت
#حقیقی
#شب_خوش
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من


ا🌿🌹🌱

پاییز

چه غریبانه کرکره‌اش را پایین کشید…

سه ماه زردی را به دوش کشید تا به یلدایش برسد…

و اما این روزها…

یلدا را با گیسوان بلندش عروس زمستان کردند…

و به یُمن ورودشان،

هندوانه‌ها قاچ،

انارها دان،

و آجیل‌ها را شکستند…

دریغا که دل پاییز شکست…

پاییزی که خیلی‌ها را عاشق کرد…

افسوس کسی ندانست پاییز خود عاشق بود،

عاشقِ یلدا…

یلدا مبارک


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂






ادامه👇( آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: شیشم

بعدش که رفتم در اتاق ما دیدم هیچ اثری از او دود و حباب ها نبود. اما کم بود زهره ترق شوم و از ترس سکته کنم، آن خوف و ترس هنوز در وجودم بود. رفتم یک گوشه و نگاه کردم به ای که خانواده چقدر آرام خوابیدن، و اما من از ترس میلرزم، وقتی میگفتم مرا یکی شب در بغل بگیرد میگفتن زشت است کلان شدی ای گپهایت چی است بخواب هله، و از ترس نزدیک کسی نمیرفتم، یک طفل ۹ ساله چی میفهمید که نباید بترسد، و آنهم در حالیکه تمام داستان و اتفاقات حقیقی بود. هر شب اول صدای جیغ میشد و خنده، بعدش بیدار میشدم سر ساعت دوازده و میدیدم که باز آن آب و هوای ترسناک، دعاء میکردم یک شب مریض باشم و تا صبح از درد زیادم کسی بشینه کنارم تا اتفاقی نفته و در آن حالت ترسناک کسی کنارم باشد.
من یک طفل بودم چی میفهمیدم؟ با تمام ترس او شب خوابیدم و صبحش منتظر بودم مادر کلان یک راه حل پیدا کند، در حالیکه خانه شلوغ بود و افردا زیادی زندگی میکردند. آنجا سلطنت بزرگی بود و همه تحت اوامر و کسی نمیتوانست آن جمع را ترک کند، زیرا آن قصر زیادی کلان بود و جای برای بهانه ای رفتن نبود.
و امان از شب های بعد که همیشه کابوس میدیدم اگر ساعتی را می خوابیدم..


#ادامه_دارد
#حقیقی
#سراج_نوشت
#شب_خوش
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


(آسمان مهتابی)
نویسنده: سراج
قسمت: پنجم



تا اینکه میخواستم از دهلیز بگذرم و به اتاق خودما بروم، که ناگهان پایم پیچ خورد و افتادم، بد رقم زمین خوردم، تا سرم را بلند کردم، دوباره آن سقف حبابی و دود پر، واقعا ترسیدم و دوباره سرم را روی زمین گذاشتم، اینبار با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن..
و همانطور که گریه میکردم از ترس خواب رفتم، نمیدانم چی زمانی بود که با صدای مادر کلان پدرم بیدار شدم که یک آدم کلان سن بودند، دیدم میگه اینجه چی میکنی؟
گفتم ترسیدم و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم، با صبر و حوصله گوش داد و گفت: حالی برو بخواب داخل خانه ای تان، صبح بیا که حرف بزنیم و رفت،
جالبی این بود وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. اما هیچ اثری از آن هوا نبود.


#حقیقی
#سراج_نوشت
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂


قسمت چهارم:

تا اینکه آن شب بیرون شدم دوباره از اتاق ما، وقتی داخل دهلیز آمدم دیدم تمام چراغ های اتاق ها خاموش است.
هر کس در اتاق اش خواب بود.
همه خواب بودند. و من باز میترسیدم، گفتم باش بروم بیرون از خانه و مهتاب را ببینم تا خیالم راحت شود که فقط در خانه آن حباب ها وجود دارد؛ وقتی بیرون شدم، تا اینکه سرم را بالا کردم دیدم وای خدا، اینجاهم که اینطور شده، از ترس زیاد خود را در بین پرده ای دروازه پوشاندم، ث از ترس جیغ کشیدم، آسمان هم آنطوری شده بود.
حباب و دود، صدا های عجیب، هرچی پلک میزدم بیشتر بودند، چراغ حویلی را هرچی روشن و خاموش کردم هیچ چراغی روشن نشد.
درختان بید چنان وحشتناک میلرزیدند. و برگ ها به هم میخوردند یک فضای وحشتناک درست شده بود.
هرچی به کلکین اتاق عمه ام در زدم نیامد.
هرچی داخل خانه مادرم شان را صدا زدم بیدار نشدند.
تا بگویم آنچه را میبینم راست است.
تا اینکه از گریه و ترس زیاد..


#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ادامه_دارد
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من
#شب_خوش


Репост из: بزم غزل....🤗❤️
🌼 ویژه برنامه "بزم شبانه" ۲۸ قوس🌸


ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار...

#حافظ

🌸با ما از رقص واژه‌ها در قالب اشعار و دلنوشته‌ها لذت ببرید🌸
👀 چشم به راه حضور شما دوستان هستیم!
و با آواهای ناب تان گوش دل ما را نوازش کنید🤗

⏳⏰ زمان ⏰⏳


بتاریخ چهارشنبه ۲۸ قوس/آذر ۱۴۰۳
کابل: شروع 9:00 شب ختم 12:00 شب
تهران: شروع 8:00 شب ختم: 10:30 شب


⛺️🏠 مکان 🏠⛺️

کانال: بزم غزل....❤️🤗

https://t.me/BAZM_E_GAZAL
https://t.me/+tdmeL9TCXVxkODBl

🎧🎙📀 مجریان 📀🎙🎧

🎧👨‍💼 آقا رضا گرامی
🎧👩‍💼 مهربانو هستی بسیم


❄️🎤🎧 مهمان ویژه 🎧🎤❄️

🎤👩‍🏫 مهربانو صبا صدر، ✍نویسنده و 🎙دکلماتور......

🌸هدف برنامه🌸

🏆🥇بزرگداشت از فعالیتهای هنری و ادبی مهمان ویژه (مهربانو صبا صدر)

ا🌿🌹🌱
برای دلگرمی و بزرگداشت از فعالیتهای هنری و ادبی مهمان ویژه برنامه، از تمام شما ادیبان، شاعران، دکلماتوران، دوست‌ داران علم و هنر خواهشمندم که در برنامه موعود به وقت معینه حضور به هم برسانید و از اشعار، دلنوشته و آواهای زیبای تان ما و دوستان تان را مستفید بسازید.🌿🌹🌱


قسمت سوم..

روزها از شوق اینکه هوا روشن است و همه چیز عادی است خواب نمی شدم.
و شب که میشد خسته و خواب آلود بودم، تا چشمان ام را میبستم دوباره بیدار میشدم سر ساعت ۱۲ شب، و آن هنگام بود که دوباره شروع میشد..
صدای های عجیب میامد، هیچ چیز ترسناک نبود که به من ضرر برساند اما بی حد عجیب بود، مثل اینکه یک دنیای ماورایی باشد آنطور بود؛ شب ها وقتی سقف خانه را دود و حباب میگرفت بیدار میکردم اعضای خانواده را، هرچی صدا میزدم کس جواب نمیداد، گاهی سرم را روی زانو هایم میگذاشتم و گریه میکردم تا صبح بیدار میبودم، و به محض اینکه هوا روشن میشد و آن حباب ها و صدای عجیب گم میشد؛ میخوابیدم..
اما هرچی میگفتم به اطرافیانم میگفتند خواب میبینی درحالیکه همه چیز حقیقت بود..
بعضی وقتها که میترسیدم میگفتم من یک پشک را دیدم یا یک موش را تا دیگران باور کنند و بفهمند ترسیدم، اما اکر در مورد آن حقیقت میگفتم بازهم باور نمیکردند.
یک شبی باز مثل همیشه ترسیدم گفتم باش تا از خانه بیرون شوم و بروم در حویلی آنجا بسیار بزرگ بود مثل کاخ های سلطنتی بزرگ و استوار خانه ای مشترک همه ای ما، یک باغچه ای کلانی که قبلا هم راجبش گفته بودم، درحویلی وجود داشت آن شب مثل همیشه ترسیده بودم اما فرق داشت تا اینکه..

#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ادامه_دارد
#شب_خوش


قسمت دوم..



چنان ناشناخته بودند همه زنده جان ها برایم که نمی دانم من اینطور فکر میکردم یا واقعا دنیای عجیبی به زندگی ام باز شده بود..
همه چیز عجیب بود، شب ها خواب نمیرفتم، تا وقتیکه روشنی میامد بیدار بودم، و تا که هوا روشن میشد با خیال راحت می خوابیدم، همه جیز عجیب بود.
ساعت از ۱۲ شب که میگذشت سقف خانه را دود میگرفت هرچی سیل میکردم گم نمی شدند، رویم را میشستم، ویا هزار بار پلک میزدم، باز او دود ها بود، سقف پر بود از حباب ها، حیران میماندم چرا ای قسم میشه، از ترس او اوضاع خانه، میرفتم در حویلی تا فرار کنم از ای حالت، اما اونجه درختان بزرگ بید و صنوبر جلوی دیدم را میگرفت و روشنی مهتاب را نمی دیدم..
بارها میخواستم کسی بیدار شود تا مرا بغل بگیرد تا از ای تنهایی و ترس نجات پیدا کنم..
اما هرکسی را که بیدار میکردم جواب نمیداد، حیران می ماندم خدایا چی میشه ای زمان؟
اگر به کسی تعریف میکردم میگفت خواب دیدی شاید.
اما خواب نبود و نبود بلکه حقیقت بود.

#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج_نوشت
#ادامه_دارد

#شب_خوش


"آسمان مهتابی"
نویسنده: سراج

دلگیر و دل آزار و دلخسته..
شبی در لایه های برگ های درخت بید
به دنبال دیدن مهتاب بودم، قد ام نمی رسید تا ببینم مهتابی را که هر شب در پی جستجویش بودم..
هر شب وقتی میترسیدم به آن باغچه ای بزرگ پناه میبردم، هیچکس در آن نیمه شب نبود تا در بغلم بگیرد..
سخت دلم میگرفت و به گریه می شدم، با خودم میگفتم از زیر درختان پشکی چیزی نیاید به جانم، اما باز دیگه پناهی نبود ناچار خودم را آنجا جای داده و می نشستم، هرچی سعی میکردم مهتاب را ببینم دیده نمیشد، باغچه کلان بود و حویلی کلانتر، اما سایه ای برگ ها مرا نمیماند تا تماشا کنم مهتاب را..
گاهی بلند می شدم روی دیواره های کوچک باغچه تا ببینم مهتاب را اما متاسفانه میفتادم و زمین میخوردم، ناچار پس بر میگشتم به اتاق ما، و تا صبح بیدار بودم..
نمی دانم مرا چیشده بود اما سخت بی خواب می شدم..
آن زمان نمیدانم در چه رویایی بودم که زمین و آسمان برایم نا اشنا گشته بود..

#شبانه_قصه_دل
#حقیقی
#سراج
#ادامه_دارد..
#ـבست_نوشتـہ_هاے_من

Показано 20 последних публикаций.