#قابل_خواندن
دلواپسِ حالِ دلت، جمهوری رو گز میکردم. به کافه نادری که رسیدم ایستادم؛
از پشت شیشه به میزمون خیره شده بودم.
یادته میگفتی "بوی چوب این صندلی لهستانیا اینکافه رو نگه داشته!"؟
میگفتی این کافه شبیه روزای پاییز میمونه، هواش سرده ولی دلت عجیب گرم میشه!
میگفتی خدا نکنه آدمیزاد دلتنگ بیاد اینجا... پژمرده میشه دلش! آخ مگه میشه از بهشت پژمرده رفت بیرون؟
به پیرمرد کافهچی نگاه کردم که دوشنبه به دوشنبه عصر پشت میزش منتظرمون میشد و حواسش بود کسی نشینه رو اون دوتا صندلی من و تو.
میگفت: ما شبیه قصه جوونیاشیم و مثل پروانه دورمون میچرخید و ما هم از اندک پول تو کیفامون اونقدری که بشه باهاش رفت تئاتر دید نگه میداشتیم و بقیشو انعام میدادیم.
مونده بودم پشتِ در، مثل یه شکوفه زیر برف
بی پناه!
مثل یک بچه محصل که کلید نداره و مادرش خونه نیست ...
روزامون از جلوی چشمام پر میکشیدن
مشاعره هایی که هیچ وقت نفهمیدیم کی برنده شد ، گره خوردن نگاهامون و سکوت تو سرامون...
دقایق که مثل یک عمر گذشت؛
پژمرده به راهم ادامه دادم!
یادم اومد یک بار پرسیدی: نمیترسی یه روز بیای و این کافه سر جاش نباشه؟
گفتم : میترسم که یه روز بیام و تو ، تو کافه نباشی...
برف شدید تر میشد
برگشتم!
به نور تو کافه خیره شدم
سرم رو بالا گرفتم و در رو باز کردم
پیرمرد کافهچی لبخند زد و رفت تا چای بیاره؛
و من به صندلیت لبخند زدم
راست میگفتی،
نباید از این بهشت، پژمرده رفت بیرون...
#دآلمیم