❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories#داستانک
شامهی سگی
پالتو پوستِ راکونِ “یرمی بابکینِ” کاسب را کش رفتند.
یرمی بایکین داد و فغان میکرد. حتما متوجه هستید که چقدر برایش زور داشت. میگفت: «پوستین خیلی خوبی بود همشهریها. حیف. غصهی پولش را نمیخورم، ولی اگر دزد را پیدا کنم، چنان تفی به صورتش میاندازم که حظ کند.»
بعد یرمی بابکین از ادارهی پلیس یک سگ ردیاب خواست. سر و کلهی مردی پیدا شد با کلاه کپی و مچ پیچ، که یک سگ با خودش آورده بود. عجب سگی هم بود؛ قهوهای، با پک و پوز خشن و کج خلق.
مرد سگ را برد کنار در که بو بکشد، پیس پیسی به سگ گفت و از او فاصله گرفت. سگ کمی هوا را بو کرد، نگاهی لای جمعیت انداخت (گفتن ندارد که کلی آدم جمع شده بود) و یکمرتبه رفت سراغ فیوکلای پیرزن، از واحد پنج، و مشغول بو کشیدن پایین دامن او شد. پیرزن خودش را کشید وسط جمعیت، سگ هم رفت دنبال دامنش. پیرزن مدام میرفت کنار و سگ هم به دنبالش. دامن پیرزن را چسبیده بود و ول نمیکرد.
پیرزن جلو مأمور به زانو افتاد: «بله، گیر افتادم، حاشا نمیکنم. پنج سطل مایهی خمیر، بله، دستگاهش را هم قبول دارم. همهاش در حمام است. مرا ببرید به ادارهی پلیس.»
آه مردم بلند شد. پرسیدند: «پس پالتو پوست چی؟»
«روحم هم از پالتو پوست خبر ندارد، ولی بقیهاش درست است. مرا ببرید، مجازاتم کنید.»
خوب، پیرزن را بردند.
مأمور دوباره سگش را گرفت و دماغش را فرو کرد توی رد پاها و گفت: «پیس پیس» و خودش رفت کنار.
سگ نگاهش را این طرف و آن طرف چرخاند، هوای خالی را بو کرد و یکدفعه رفت طرف رفیقی که مدیر مجتمع بود.
مدیر مجتمع رنگش پرید و طاقباز افتاد روی زمین: «مردم عزیز، شهروندان آگاه، بیایید دست و پای مرا ببندید. من پول آب شما را گرفتم و همهاش را خرج هوا و هوسهای خودم کردم.»
معلوم است که اهالی مجتمع هم ریختند سر مدیر و دست و پایش را بستند. سگ هم در همان حال رفت سراغ ساکن واحد هفت و مشغول کشیدن شلوار او شد. رنگ مرد پرید و به دست و پای مردم افتاد: «مرا ببخشید. من هم گناهکارم. بله، در شناسنامهام دست بردم. منِ نره خر باید به ارتش میرفتم و از کشورم دفاع میکردم، ولی به جای آن در واحد هفت نشستهام و از آب و برق و بقیهی امکانات استفاده میکنم. مرا بگیرید!»
مردم دستپاچه شدند: «این دیگر چه سگی است؟»
ولی یرمی بابکین کاسب چند بار پلک زد، نگاهی به دور و بر انداخت، پولی از جیبش بیرون کشید و به مأمور داد: «این سگ لعنتی را ردش کن برود. ولش کن، پالتو پوست راکون هم به جهنم…»
ولی سگ بلافاصله همان جا سبز شد. جلو کاسب ایستاد و شروع کرد به دم تکان دادن.
یرمی بابکین دست و پایش را گم کرد. خودش را کنار کشید، سگ هم به دنبالش. مرتب خودش را میچسباند و گالشهایش را بو میکرد.
کاسب وا رفت و رنگش پرید: «حقا که چیزی از چشم خدا پنهان نمیماند. من آدم شارلاتان و حرامزادهای هستم. پالتو پوست مال من نیست، رفقا. آن را از برادرم بلند کرده بودم.» و گریه میکرد و زار میزد.
این جا بود که دیگر مردم پا به فرار گذاشتند. سگ دیگر حتی به خودش زحمت نداد هوا را بو بکشد. دو سه نفر را که دم دستش بودند با دندان گرفت و نگه داشت.
آنها هم به توبه افتادند. یکی پول دولت را در قمار به باد داده بود، یکی دیگر با اتو زنش را سوزانده بود. سومی هم چیزی گفت که اصلا قابل تعریف نیست.
مردم متفرق شدند. دیگر کسی در محوطه نبود. فقط سگ و مأمور ماندند. آن وقت سگ به مأمور نزدیک شد و دمش را تکان داد. رنگ مأمور پرید و جلو سگ به زانو افتاد: «بفرمایید من را گاز بگیرید خانم. من بابت غذای سگی شما سه تا ده رولی میگیرم و دوتایش را به جیب میزنم.»
ادامهی ماجرا معلوم نیست. من زدم به چاک و از غائله دور شدم.
نویسنده: میخاییل زوشّنکو
مترجم: آبتین گلکار
از کتاب: حمامها و آدمها
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories