🔕دو دقیقه وقتتون رو میگیره، زیباست
اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد.
➕ روزی کوسهای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟
➖اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه.
➕ کوسه میگه امّا یه شرط دارم.
➖ اختاپوس میگه: چی؟
➕ کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.
➖ اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.
کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.
اونها خیلی با هم شاد بودن، با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.
به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود.
اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای حفظ دوستیشون این کار رو میکرد.
➕ تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنهام.
➖ اختاپوس گفت امّا بازویی نیست...
➕ کوسه گفت حالا همهی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد...
بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد.
خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود.
کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.
✔️ ما هم بعضی وقتا تو رابطههامون همین کارو میکنیم.
یعنی اختاپوس میشیم، فقط و فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوستمون داره.
فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم.
کوسههایی وارد زندگیمون میشن و آروم آروم قسمتهایی از آدمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم،
از خودمون تکههایی رو قطع میکنیم و درد میکشیم،
فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما میخواد و این درد داره.
دردناکه...
امّا باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون و خودمون نداریم.
حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد.
امّا برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه،
از خودمون میکنیم و میدیم بهش. تا اینکه نذاره بره؛
اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع میکنیم.
احتمالاً کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این فکر که دیگه قرار نیست رابطهی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم...!
این داستان پایان تلختر دیگهای هم میتونه داشته باشه، اینکه کسی که سالها آزارمون داده، برمیگرده و میگه:
دلم برات تنگ شده...!
به گذشتهها که نگاه کنیم، کوسههایی از خاطراتمون سرک میکشن و میگن:
"سلام" برگردم؟