فروغ شباویز


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Познавательное


زنی که وسطِ سیاه‌چاله‌ی خونواده‌‌ی عرزشی به دنیا اومد در حالی که بزرگ‌ترین رویاش "آزادی" بود!
#زن_زندگی_آزادی
ارتباط ناشناس:
https://t.me/ProMessageBot?start=Foroogh

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Статистика
Фильтр публикаций




چنان گره شده در هم که شُل نمیشود، آخ!
فدای اخم تو که مثل مشکلات من است

فاطمه تنبیه


ولی ما دیگه هیچ‌وقت خوب نمی‌شیم. هر جا دردمون گرفت تو دل‌مون گفتیم ای بابا. چه می‌شه کرد. این‌جا ایرانه!
آره. شل کردیم در برابر همه‌ی دردها. چون این‌جا ایرانه. ازمون هیچی نمونده دیگه. چون این‌جا ایرانه.
چقدر بی‌آبرویی ایران‌جان.




Репост из: من و حافظ
زنگ زدم به حافظ که بگویم من دیرتر می‌رسم، خواهرت هم مدرسه مانده برای کلاس جبرانی. خودت غذا گرم کن بخور. گفت گرسنه‌ بودم نون پنیر خوردم.
پرسیدم خب کاری نداری؟ گفت چرا یه سوال دارم. تو بابای بهتری از بابات شدی؟ متوجه سوالش نشدم. دوباره تکرار کرد. گفت تو باباتو دیدی و رفتارش با خودتو، رفتارت با من رو هم می‌بینی. به نظرت بابای خوبی هستی؟
گفتم فکر کنم آره. گفت خوبه! و قطع کرد.

@hafezemoon










#اثر کلود مونه
#نقاشی


خون دل خوردم که مشتم بسته باشد هم‌چنان
خون دل جوهر شد و سر رفت و از خودکار ریخت

کبری موسوی قهفرخی


Репост из: ابر نانوشته ☁


نگو که شعر تو را بوی مرگ پُر کرده
فقط نوشته ام از روز و روزگار خودم!
تمام زندگی‌ام را گرفته‌ای؛ بگذار
دواندن قلمم را به اختیار خودم!


فاطمه تنبیه
#چامه


نگو کسی که پر و بال سالمی دارد
چرا در این قفس تنگ و تیره زندانی ست؟
تو در خرابه من نیستی ، نمی‌بینی
که هیچ روزنه‌ای رو به روشنی وا نیست


فاطمه تنبیه
#چامه


آقا یه دعای نادعلی بود، یادمه تو توضیحاتش نوشته بود اگه می‌خوای یه آدمی باهات اوکی بشه باید فلان موقع این دعا رو نمی‌دونم چند بار بخونی و تهش اسم اون شخص رو بیاری. حالا من تو عالم بچگی که نمی‌دونستم منظور چیه، یه معلم ریاضی داشتیم خیلی بداخلاق بود، ازش می‌ترسیدم. حالا من بچه درس‌خون و شاگرد اول کلاس بودم ولی این معلمه انقدر ترشرو بود که حتا با من هم بداخلاق بود. خلاصه من طبق آموزه‌های اسلام شروع کردم این دعای نادعلی رو خوندم و تهش هم اسم معلم ریاضی‌م رو می‌آوردم :) ببین یعنی بعد از اون هر بار این معلمه یه لبخند کوچولو می‌زد من تو دلم می‌گفتم ببین دعائه تاثیر داشت 🤣🤣🤣


نگو که باید از افسردگی خلاص شوم
چگونه جنگ کنم رو به روی دیو دو سر؟
نگو ، نگو ، دهنت را ببند، هیس، نگو
از این شنیدن بی‌وقفه خسته‌ام دیگر...

فاطمه تنبیه
#چامه


مامانم‌اینا این‌جوری ان که مثلاً آدمو دعوت می‌کنن واسه شام، بعد عصر می‌ری می‌بینی خودشون دارن میرن مراسم ختم فلانی یا یه جای دیگه.
بعد میگن بیا این برنج و گوشت و فلان، غذا رو بپز تا ما بریم و بیایم. واقعی.


وای خدا. حس و حال و خیال‌بافی و دیوونه‌بازی‌های این بچه عین منه:

روحا کائدی ۱۶ ساله:

نمایش عزیز من خیلی قشنگ بود. شخصیت اصلی داستان، داشت اون‌جای شعر شاملو رو می‌خوند که می‌گه: «خنده زدن لب نمی‌خواد/ داریه و دمبک نمی‌خواد.» منم که حفظ بودم شعرو. منم که از اون مدل آدمام که خیلی استرسین، یه نگاه به فکر و مغزم کردمو چشمامو بستم؛ حس کردم توی طبیعتم و بلندبلند باهاشون خوندم. خوندم و خوندم و خوندم. مسئول اون‌جا خیلیی عصبانی بود از من و کله‌ش شده بود مثه یه سیب سرخ! توی اون لحظه حس می‌کردم همه‌ی آدمای سالن نمایش، همه‌ی آدمای محله و حتا کره‌ی زمین، بهتررررین دوستامن!!! توی اون لحظه، حس می‌کردم همه‌مون قلبای بزرگی داریم. توی اون لحظه، حس می‌کردم حتا اگه دور و برم هم پر از زشتی باشه باید فقط و فقط قشنگی بکارم توی ذهنم! توی این ثانیه‌ها، همه چیز خیلی قشنگ بود. توی این ثانیه‌ها هیچ چیزی اشتباه نبود! نفسم رو حس نمی‌کردم و فقط فکر می‌کردم. مدام تکرار می‌شد توی ذهنم، که سبز باشم! امید بکارم توی قلبم! كيلوكيلو حس خوب بِدم به بقیه. همیشه عشق بِدم به بقیه. یا حتا توی اون تاریکیا، یه گل پربرگ باشم. توی اون چند دقیقه، هیچی برام مهم نبود! حتا عکسی که قرار بود از این نمایش بگیرم و توی کلاس نشون بقیه بدم!
مسئول سالن با نور چراغ‌قوه‌ش رو دیدم که اومد طرفم. بهم می‌گفت که بشینم و ساکت باشم، درست مثل یه کاکتوس! نمی‌فهمم آخه کی دلش می‌خواست تا آخر نمایش مثه کاکتوس باشه؟؟؟ ببین‌شون! همه خوش‌حالن از آهنگ من. نشستم. ولی دوباره خوندم. فکر می‌کردم با خودم که «خوندن من هیچی از دنیا و آدما یا کره‌ی زمین که خونه‌ی بزرگ‌تر همه‌مونه یا هر چیز دیده و ندیده کم نمی‌کنه.» من می‌خوندم و مسئول سالن، قشنگ‌تر از همیشه، عصبانیت توی فکرش بود! تا جایی که به خاطر بهم‌زدن سکوتی که اون‌قدرام جالب نبود، منو از سالن پرت کردن بیرون. بارون می اومد. صدای موسیقی هنوزم می اومد. همون‌قدر بلند و سبز و قشنگ. وسط کوچه نشستم و بلندتر از همیشه خوندم! قلبم گردگیری شده بود. همون‌قدر روحم در آرامش و صلح بود. شاید خیلی از آدمای اون سالن دل‌شون می‌خواست مثه من یا جای من باشن. شاید خیلیاشون زندونی شده بودن تو یه سالن بزرگ که ساکت بشینن و دهن‌شون خشک بشه آن‌قد که حرف نزنن با هم! شاید خیلیاشون دل‌شون می‌خواست مثل من بِرن زیر بارونای شرشر، دهن‌شونو باز کنن. هر چی بارون هستو قورت بِدن و بشن یه دریای خوش‌حال. غرق در بارون و شعر.


از مصاحبه‌ی آکادمی نوبل با «آنی ارنو» برنده‌ی نوبل ادبیات ۲۰۲۲



Показано 20 последних публикаций.