میرم آسایشگاه، واسه دیدن مادربزرگایی که خیلی وقته چشم به راهن.
تا منو میبینن داد میزنن: «بهار اومد.»
براشون گل گرفتم. یه شاخه گل میدم به میناجون، یکی به زریخانم، یکی به صنمگل و...
یه مادر بزرگ دیگه بهشون اضافه شده. داره از پنجره بیرون رو نگاه میکنه. میرم نزدیکش، روی موهاش انگار برف نشسته! سفیدِ سفید!
میگم: «سلام . . .»
جواب نمیده. میناجون از اون ور اتاق داد میزنه: «بهارجان گوشاش سنگینه مادر، آلزایمرم داره»
نگاهش میافته به من! آروم میگه: «سمعکم توی کشوئه»
سمعکش رو برمیدارم و میذارم توی گوشش. دوباره سلام میدم. نگاهم میکنه، سرشو تکون میده.
میگم: «من بهارم . . .»
چشماش برق میزنه، دستمو میگیره و ازم میخواد بشینم کنارش.
میگه: «اسم من دارچینِ »
میخندم. متوجه خندم نمیشه!
میگه: «آقا ستار بهم میگفت 'دارچینِ من' »
دستامو محکمتر فشار میده.
میگه: «قرار بود بهار که شد، برام انگشتر بیاره که منو از خانداداشم خواستگاری کنه.
چیزی از زمستون نمونده بود که شنیدم طلا؛ آبجی کوچیکم به مامانم میگه: «به دارچین نگیم که اقا سَتّار زیر بهمن گیرافتاده؟»
از اون سال به بعد منتظرم بهار شه که آقا ستار بیاد و با هم بریم سر خونه زندگیمون.» دستاش سرد میشه. دستِ منو ول میکنه. میگه: «تو میدونی کی بهار میشه؟!»
صدام میلرزه، میگم: «هنوز خیلی مونده تا بهار . . .»
میره جلوی پنجره، سمعکشو از گوشش در میاره و میگیره توی دستش. داره برفها رو نگاه میکنه.
مینا جون صدام میزنه! میرم پیشش. میپُرسه: «به تو ام گفت که منتظرِ آقا ستاره؟»
سرمو تکون میدم.
صنمگل عینکشو میزنه به چشمش و میگه: «هیچی یادش نمیاد جز همین یه اتفاق . . .»
بلند میشم که برم. توی چهارچوب در وایمیسم و به میناجون و زریخانم و صنمگل و . . .
میگم: سری بعدی که اومدم نگید بهار اومد.
دارچینِ من چشم به راهه بهاره! آقاستار هم هیچوقت قرار نیست بیاد . .
✅
@Oldonya