۵ سال پیش که مانهوا سر زبونا افتاد، شروع کردم به خوندن چند تا کار ولی تا حد زیادی ازشون خوشم نیومد. هر چند وقت یکبار چند تا مانهوا میخوندم، ولی تعدادشون به قدری نبود که بشه قضاوت کلی دربارهی سبکی به گستردگی مانهوا کرد. البته بین این آثار، مانهواهایی هم بودن که جذاب باشن و از خوندنشون لذت ببری.
حدود ۲ هفته پیش، از سر بیکاری نشستم ۳۰ تا مانهوای محبوب رو که توی این ۳ سال اخیر منتشر شدن، لیست کردم و گفتم حداقل نصف هر کدوم رو بخونم. شاید بینشون اثری بود که درگیرم کنه و در نهایت یه دیدگاه کلی به دست بیارم.
نکات مثبتی توی برخی مانهواها نسبت به مانگا وجود داره که اکثراً از لحاظ بصری هستن. درسته که اکثر مانهواها آرت استایلهای متنوع و جزئیات دقیق مانگاها رو ندارن، ولی به لطف فعالیت تیمی که روی طراحی انجام میشه، از لحاظ افکتهای تصویری و نورپردازی هر پنل واقعاً جذابیت زیادی دارن. همین باعث میشه برای مخاطب عام، جذبکنندهتر از یه اثر سیاه و سفید باشن. یکی دیگه از نکات مثبت بیشتر مانهواها نسبت به مانگا اینه که شروع داستان معمولاً جذابتره و خیلی سریعتر اتفاقات هیجانانگیز شروع میشه. این مسئله باعث میشه خواننده حداقل در چپترهای آغازین بیشتر پیگیر داستان بشه.
اما اگه بخوام نظر صادقانه خودم رو بدم، تقریباً از بین این ۳۰ تا کار هیچ کدوم به قدری جذاب نبودن که بعد از مدتها ذهنم رو درگیر کنن یا بهشون فکر کنم. دلایل مشخصی هم داشتن که چند موردش به چشمم اومد:
اول اینکه به نظر میاد مانهواها به خاطر نوع انتشارشون که به صورت وبتون هست، معیار اصلیشون تعداد دنبالکنندهی اثره و نه کیفیت داستان. برای مثال، از این ۳۰ تا کار حداقل ۲۵ تاش داستانهای مشابهی داشتن و توی بقیهی کارها هم المانهای تکراری زیادی وجود داشت. حتی اگه یه نویسنده واقعاً خلاق باشه، وقتی یه الگوی موفق وجود داره که با دنبال کردنش میتونه درآمد بیشتری داشته باشه، طبیعتاً انتخابش دنبال کردن اون الگوئه، نه ایجاد یه داستان کاملاً خلاقانه. این مورد توی سالهای اخیر بین مانگاها هم بیشتر شده و تعداد آثار کلیشهای بهشدت زیاد شده. ولی در مقایسه با مانهواها، هنوز هم تعداد آثار خلاقانه در مانگاها بیشتره. احتمالاً دلیلش سختگیریهای بیشتر مجلات ناشر مانگاهاست که قبل از انتشار هر اثر، حداقل یه کنترل کیفی روی داستان انجام میدن.
مورد دوم که تا حدی نکتهی مثبت هم محسوب میشه (حداقل برای اوایل داستان اکثر مانهواها)، یکی از بزرگترین ضعفهاشون هم هست. اینکه نویسنده توی چپترهای اول با استفاده از کلیفهنگرهای بیدلیل و پلاتتوئیستهایی که منطقی هم پشتشون نیست، مخاطب رو جذب میکنه. اما بعد از چندین چپتر، ایدهی کلی داستان کمرنگ میشه و چپترهای بعدی تکراری میشن. برای مثال، اگه کسی مانهوا خون باشه، قطعاً بارها به این سناریو برخورده: "شخصیت اصلی توی زندگی قبلش یه آدم ضعیف بوده که به خاطر محدودیتهای بدن یا خانوادگیش نتونسته به درجات بالایی برسه. بعد از مرگ، با استفاده از علم زندگی قبلش یا تواناییهای یه سیستم، یهو قوی میشه." این ایده توی حداقل ۵۰ درصد مانهواها دیده میشه. در نهایت هم داستان توی یه روند تکراری "قویتر شو تا قویترین بشی" بدون هیچ پیشرفت داستانی یا شخصیتپردازی گیر میکنه. البته، حتی یه اثر با ایدهی تکراری هم اگه روایت و شخصیتپردازی جذابی داشته باشه، میتونه تجربهی خوبی رقم بزنه. اما این مورد هم کمتر توی مانهواها به چشمم خورد.