صبح حسابم رو چک کردم، تقریبا یک میلیون تومان بیشتر موجودی نداشت.
ساعت ۱۰ بود. با دخترم رفتیم میدان میوه و تره بار خاوران. چون هم نزدیک تره و هم ارزون تره..
دخترم گفت:" بابا اینجا کیفیت میوه هاش اصلا خوب نیست. مامان دعوامون می کنه!!" بیا بریم میدان بهمن جای خوب و ارزونه کیفیت میوه هاش هم بهتر از اینجاست.
از خونه ام تا اونجا کلی راه بود.. با ماشین رفتیم میدان بهم. راستش اصلا علاقه ای به رانندگی در ترافیک، شلوعی و آلودگی هوا رو نداشتم. بلاخره رسیدم مقصد. انگار نیروی منو بر خلاف اراده ام به این جا کشانده بود هنوز تو ذهنم مقاومت می کردم و گفتم دخترم منو این همه راه کجا آوردی؟.
منطق حکم میکرد به اندازه نیاز خونه و میزان موجودی ان خرید می کردم.
همیشه سعی میکنم حساب های خرده ریز را به ذهنم بسپارم و خریدهام انجام دادم و کم نیارم.
خریدهای اصلی سیب زمینی، پیاز، گوجه، کاهو، هویچ، خیار و.
می دونستم چیزی ته حسابم باقی نمونده. کارت بانکی ام پیامکش فعال نیست به این خاطر سعی کردم همه چی را به ذهنم بسپارم تا اگه پول کم اومد جلو دخترم ضایع نشم. فکر کنم حس خیلی بدی پدری جلوی بچه اش پول کم بیاره و حس شرمندگی را تجربه کنه.
اخرین غرفه و اخرین خریدم بود.
شلوغی صف ترازوی میوه و تره بار سنگینی میوه و سیفی جات رکی دستم منو کلافه کرده بود.
خیلی آرام وجود زنی که تازه پا به سن و سال گذاشته بود سمت شانه چپم احساس کردم. قد خمیده، شانه های فرو افتاده و چهره درهم شکسته اش حکایت از رنج های بی شمار و دردهای ناگفته داشت. به گونه انی که افراد جلو صف و پشت سر من مت جا حرف هایش نشود به ارامی در گوش با اشاره به دو نایلون سیب زمینی و پیاز که در دست داشت گفت:
آقا.. آقا.. ببخشید اینها را سوا کردم. اما پول ندارم پرداخت کنم. می تونید اینها را حساب کنید؟.
بدون اینکه فکر کنم و نیم نگاهی بهش انداختم جواب سر بالا دادم گفتم: نه خانم نه! ندارم.
چون می دونستم با پرداخت خرید خودم، حسابم صفره میشه و چیزی برای این خانم نمی مونه.
یه لحظه به خودم اومدم. خودمو جمع و جور کردم. اصلا توی مخیله ام نمی گنجید که صورتحساب کسی را پرداخت کنم.
تقریبا یک دقیقه گذشت به ترازوی فروشنده نزدیگ شدم. هنوز سایه سنگین این زن روی سرم سنگینی میکرد. دوباره با یک نگاه ملتمسانه گقت: آقا تورا خدا؟!
نمی دونم ذهن قفل شده ام، چطوری باز شد. شاید هم قفل دلم (مهربونی) باز شد.
چهره مایوس و خیره کننده اش را نمی تونستم ببینم. در یک لحظه دنیا رو سرم خراب شد فقط برگشتم به فروشنده گفتم اقا این دوتا کیسه (سیب زمینی و پیاز) دست مادرم لطفا وزن کنید و بعدش هم فوری میوه های خودم را روی ترازو گذاشتم تا افراد حاضر در صف متوجه نشن این خانم از من کمک خواسته!
یقین داشتم کارتم خالیه اما توی دلم گفتم خدایا فقط خودت کمک کن توی کارتم پول باشه..شرمنده نشم..چون بیش از اینکه من شرمنده بشم، شرافت این زن پیش این همه ادم زیر سوال می رفت. ضربان قلبم روی دور تند رفته بود.
ببخشید چقدر میشه؟
با لهجه کردی؛ ۱۴۵ تومن. رمز؟
در اوج ناباوری کارت را دادم و بوق کوچکی که نشانه "پرداخت موفق" بود شنیدم. اره کارتم موجودی داشت. توی دلم داشتم بشکن میزدم. گفتم خدایا دمت گرم که منو شرمنده نکردی. صدای نحیفی به گوشم رسید: "جوان، الهی از جوانیت خیر ببنی و هرچی از خدا میخای بهت بده"
داستان تموم شد با دخترم برگشتم خونه از عابر بانک موجودی گرفتم دیدم همان لحظه کشمکش مبلغ یک میلیون به حسابم واربز شده. نمی دونم کی و از کجا واریز شده. این روزی من نبود.
با خودم گفتم برای کار خیر در حساب و کتاب خدا همیشه موجودی هست!
کل روزم را درگیر این بودم چی شد چجوری که این همه انسام با شرافت برای ابتدایی ترین نیازهای زندگی شون صورتشان را با سیلی سرخ نگاه میدارند
چرا این تباهی زندگی از کجا آمد ؟
چگونه شرافت و شجاعت آدمها در برابر فقر به ترس و نا امیدی می رسد؟
دولت ها کجای این تیره بختی و ویرانی رندگی مردم هستند؟
سیاستمداران چگونه سناریوی تباهی را به خوبی ترسیم کرده که خیل عظیمی از مردم را به فلاکت رسانده اند.
و سیاست ها چه سیاست و رنجی بر تن و جان مردم ایجاد کرده است!
✍دکتر اردشیر بهرامی ۱۱ بهمن ۱۴۰۳. تهران
#دکتر_اردشیر_بهرامی
#پیشگیری_از_خودکشی
https://t.me/ardeshir3bahrami@NewHasanMohaddesi