متن طلایی و کلیپ زیبا


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


@Matn_Talaii
-------------------
❤❤❤✴️
#حمایت_از_کودکان_بی سرپرست ایرانی
بیا ارزوهاشون و بخون💫👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOe7GBmVUMwjLEcPQ

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
تو خیلی قشنگی؛ مثل خنده‌ات

شبتون بخیر 🌃✨


حتی
خیالتم
نمیدم
به
هیچ
بودنی ❤️


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
تصاویر زیبایی از کنسرت چند شب پیشه شادمهر خان ❤️


هرچی به سرمون میاد از "این با همه فرق میکنه" میاد


پیش او دفنم کنیدم که مگر زلزله ای

بعد صد قرن در آغوش کشاند مارا


فردا شب قسمت های پایانی


رمان #زندگی_در_سایه

قسمت 230
در تمام این چند سال هیج وقت برای لحظه ای هم نتونستم بهش دل خوش کنم در واقع چیزی ازش ندیدم که خودم رو به اون دل خوش کنم. من هیچ وقت با رسول حال دلم که هیچ حال روحمم خوب نبوده ولی مجبورم باهاش زندگی کنم چون...
خجالتزده سر به زیر انداختم و دستانم را در هم قفل کردم و ادامه دادم: خانوادم هیچ وقت حمایتم نمی کنن!
شانه ای بالا انداختم و ادامه دادم: نه راه پیش دارم و نه راه پس چاره ای ندارم باید بسوزم!
آقای دکتر لبخندی زد تای ابرویش را بالا داد و گفت: نه اشتباه شما همین جاست از یک جایی باید به خاطر خودتون زندگی کنید. این همه مشاوره و جلسه روانکاوی و شوک درمانی و... همه برای همین بوده که یاد بگیرید تغییر کنید، مسیر رو عوض کنید. حالا نه با جدا شدن از همسرتون بلکه از هر راهی که بدونید و تشخیص بدید حال دلتون خوب میشه!
- چطوری؟
دکتر خود را به عقب کشید و تکیه اش را به صندلی پشت سرش داد.
- خودتون باید راه زندگیتون رو پیدا کنید. تا به الان به خاطر محیط اجتماعی محل زندگی، افکار و اعتقادات خانواده به اینجایی که هستید رسیدید و متوجه شدید که علی رغم تمام تلاش هاتون باز دهان مردم برای حرف زدن و قضاوت کردن در مورد شما باز بوده از این به بعد رو خودتون انتخاب کنید که می خواید به این سبک زندگی ادامه بدید یا تغیرش بدید!
نگاه دکتر روی ساعت دیوار ی نشان داد، حدود یک ساعت و نیم حرف زده ام.
از جا برخواستم و بعد از خداحافظی کردن، اتاق را ترک کرد4
کنار میز منشی که حالا دیگر می دانستم نامش مریم است و دانشجوی روانشناسی بالینی، ایستادم و برای هفته ی آینده یک نوبت مشاوره ی دیگر گرفتم و به سمت خانه به راه افتادم.
نزدیک به غروب آفتاب بود اما تراکم ابرهای خاکستری درهم که اخرین انوار خورشید را زیر خود پنهان کرده بود باعث شده بود که هوا دلگیرتر به نظر برسد.
سلانه، سلانه کنار پیاده رو قدم می زدم و به حرف های دکتر فکر می کردم که چه تصمیمی برای آینده ام می توانم بگیرم تا به آن آرامشی که دکتر می گفت، برسم.
وقتی به خانه رسیدم، خانه سرد بود و چراغ ها خاموش!
سارا در خود مچاله شده و گوشه ی اتاق خوابش برده بود و رسول در خانه نبود.
از تصور اینکه سارا ممکن است کل مدتی که مشاوره داشتم در خانه تنها مانده باشد، آه از نهادم برخواست.
پتویی روی سارا انداختم و بخاری را روشن کردم و برای تهیه ی شام راهی آشپرخانه شدم و وقتی رسول برگشت هیچ دلیلی ندیدم از او سوال کنم که چرا سارا را در خانه تنها گذاشته است.
او هم در لاک خود فرو رفته بود و سوالی در مورد جلسات مشاوره از من نمی پرسید. از دست دادن آن همه پول برای رسول بسیار سخت بود از سوفی و سیاوش هم، هیچ خبری نشد.
زندگی ما سردتر از قبل شده بود و تمام کلماتی که بهم می گفتیم به سلام و خداحافظی ختم می شد و بیشتر از دو جمله در طول روز با هم صحبت نمی کردیم برای همین وقتی که رسول به اهواز برگشت، من هم چند روز با خودم کلنجار رفتم و در نهایت تصمیم را گرفتم که از رسول جدا شوم و راه زندگی ام را خودم انتخاب کنم اما باید اول خانواده ام را در جریان می گذاشتم.
عصر بود و هوا دلگیر. سارا پاهایش را به بوفه ای که تلوزیون روی آن قرار داشت، تکیه داده بود و برنامه کودک تماشا می کرد.
در حالی که تلفن را بر می داشتم رو به سارا گفتم: یکم از تلوزیون فاصله بگیر چشمات اذیت نشه دخترم!
جوابی نداد و شماره ی خانه ی پدرم را گرفتم، مادرم تلفن را برداشت.
- سلام مامان خوبی؟بچه ها خوبن؟
- سلام سایه،خودت خوبی؟ آقا رسول خوبه؟ سارا چطوره؟
5
دستان و صدایم می لرزید هنوز نمی دانستم ایا جسارتش را دارم که تصمیمم را بگویم یا نه اما خوب می دانستم این اخرین باری است که دست حمایت به سمت خانواده ام دراز می کنم.
- خوبیم مامان کجایی؟ کی خونس؟
- هیچکس منم تنها بچه هام بیرونن.


رمان #زندگی_در_سایه

قسمت 229
این مسئله یک واقعیت پذیرفته شده از طرف جامعه ی ماست و شاید سالها طول بکشه تا تغییر کنه اما قبلش حتما قرباتیان زیادی من جمله خود شما خواهد گرفت.
همسر شما رسول هم دقیقا قربان اجتماع! در واقع سکوت شما به دلیل فرهنگ اجتماع بوده و سکوت رسول هم دقیقا به همین خاطر بوده!
سرم را بالا گرفتم و به دکتر خیره شدم منظورش را متوجه نمی شدم.
دکتر لیوانی ابی نوشید نفسی تازه کرد و ادامه داد:
همانقدر که جامعه فریاد شما را به عنوان یک زن نمی پسنده،بی عرضگی رسول رو هم به عنوان یک مرد قبول نمیکنه و ایشون به جای این که برای حل مشکلشون کاری کنند سعی در پنهان کردنش،داشتند!
نه به یک روانپزشک مراجعه کردن و نه مزاحمت های همسایه را به بزرگتری مثل پدرتون یا پدر خودشون اطلاع دادن زیرا که نمی خواستن مردانگی شون زیر سوال بره!
پس ترجیح میدن مزاحمت های همسایه رو پنهان کنند تا از طرف اطرافیان به عنوان یک نامرد بی عرضه مورد اتهام قرار نگیرن و طرد نشن، خواه این که این وسط شما یا حتی فرزندتون قربانی این سکوت بشید.
من در زمانی که شما در بیمارستان بودید چندین بار با ایشون صحبت کردم ایشون هم به اندازه ی شما از این ازدواج لطمه خوردن و اسیب دیدن.
سکوت را جایز ندیدم و گفتم: حرف های شما درست ایشون بی عرضه اند و نمی خواستن کسی متوجه بشه اما من خیلی چیزهای دیگه از ایشون دیدم از جمله اینکه هیچ غیرت و تعصبی روی من نشون ندادن برعکس...
سکوت کردم و دکتر ادامه داد: غیرت نشون ندادن، برای این که این واژه برای ایشون تعریف نشده! معناش رو نمی دونن! یاد نگرفتن!
تعصب داشتن بر روی همسر و خانواده و ناموس برای ایشون هیچ گاه تبدیل به یک هنجار نشده.
ایشون از ابتدا کمبودهای دیگری داشتن که در تمام طول عمر برای بدست اوردن ان ها تلاش کرده اند!
نیاز های اولیه خوراک پوشاک مسکن!
تعصب، غیرت، اخلاق، مذهب، دین و.... بعد از این که تمام نیاز های اولیه رفع بشه به صورت سوال مطرح میشن و انسان به دنبال حل کردنشون میره!
چرا کلمه ی فقر و فحشا همیشه به دنبال هم میاد؟
دقیقا به خاطر همین مسله!
خانواده ای که جای خواب نداره و غذایی برای خوردن، کی وقت میکنه به دنبال مذهب بره؟ کی وقت میکنه اخلاقیات رو رعایت کنه؟ ِهمسر شما یک فرد خودساخته است. از فقر، از کمبود، از هیچی تونسته خودش رو رها کنه و بعد از سالها تلاش و جنگیدن برای خودش یک موقعیت اجتماعی مورد پسند بدست بیاره اگر شما جای ایشون بودید ریسک رو می کردید که بخاطر کسی دیگه، ان چه که با چنگ و دندون به دست آوردید، رو از دست بدید؟
دستم را که روی پایم گذاشته و تکیه گاه سرم کرده بودم، برداشتم و ادامه دادم: نمی دونم اما این رفتارها هرچقدر هم که از نظر شما توجیح بشه من نمی تونم تحمل کنم! رفتارهای رسول ممکن به دخترم اسیب بزنه. رسول خودخواهیش حتی در مورد بچه ی خودش هم هست و من دیگه واقعا بریدم. مشکلات خودم حل نشده است چطوری با رسول کنار بیام؟
آقای دکتر نگاهی کوتاه به ساعت مچی اش انداخت و جواب داد: من توجیح نکردم در واقع برای شما گفتم همسرتون هم قربانی اجتماع وضعیتش با شما فرقی نداره اما در مورد این که می تونید از پس این همه مشکل حل نشده و رها شده بربیاید یا نه و
این که شما بتونید با هم زندگی کنید یا نه، به خودتون بستگی داره!
من فقط می تونم راهنماییتون کنم!
می دانستم وقتم رو به اتمام است و برای اینکه از زمانم نهایت استفاده را ببرم، جواب دادم: من به هیچ عنوان راضی به ازدواج با رسول نبودم. خودم هم متوجه نشدم چه وقتی و چه طوری وارد خونه ی رسول شدم، یک روز از خواب بیدار شدم و خودم رو داخل یک اتاق غریب با آدم های غریبه تر دیدم. سعی کردم خودم رو وقف بدم اما خب نشد!


رمان #زندگی_در_سایه

قسمت 228
جوابی نداشتم که بدهم که دکتر ادامه داد: این جزو ویژکی ها و و در واقع صفات یک زن و باید باشه! اینکه یک زن راز نگه دار و ساکت باشه و حرف نزنه براش به شدت اسیب زننده است به خصوص در بلند مدت!
خانم ها نیاز به حرف زدن دارند و همین سکوت های شما باعث شد که وقتی یکباره انچه که سالها در دل داشتید رو مطرح کردید و بیرون ریختید، دچار شوک عصبی شدید!
نگاهم را بالا بردم و به آقای دکتر نگاه کردم پا روی پا انداخت و پرسید: اخرین باری که سر مزار همسر سابقتون رفتید کی بوده؟
در ذهنم شروع به کنکاش کردم و به یاد نیاوردم. سرم را تکانی دادم و جواب دادم: من هیچ وقت دوست نداشتم برم سر مزار. حتی بعد از شهادت و وقت هایی هم که مراسمات برگذار می شد فقط به خاطر تشریفات و حرف های مردم بود که همراه بقیه سر مزار می رفتم بعد از سالگرد ایشون که دیگه خانواده ام ازم نخواستن و نگفتن اگه نری زشته و مردم حرف میزنن پشت سرت و... منم دیگه نرفتم!
دکتر سر و شانه اش را جلو داد. دم عمیقی کشید و ادامه داد: پس این جور که به نظر می رسه خیلی هم عاشق نبودید!
دهان باز کردم که چیزی بگویم اما دکتر یک دستش را به نشانه ی سکوت بالا اورد و جواب داد: شوخی کردم! شما در واقع بیش از اندازه عاشق بودید!
ببینید شما مرگ همسرتون رو نپذیرفتید و همین مسئله ی حل نشده ی برا شما باعث بوجود امدن مسئله های دیگه شده.
شما باید مرگ همسرتون رو می پذیرفتید با ان کنار می آمدید و بعد اقدام برای ازدواج بعدی می کردید مطمئن باشید در صورت حل شدن مسئله حتی اگر باز هم با آقای رسول ازدواج می کردید، مشکلات خیلی کم تری داشتید اما شما چندین بحران حل نشده داشتید که هر کدوم شروع به زایش کردن و کلاف آن کلاً از دست شما برای حل شدن خارج شده و باعث شده شما به اینجایی که هستید، برسید!
وفتی سر مزار همسرتون نرفتید در واقع غیرمستقیم، ناخوداگاه ذهنتون شما را به این سمت سوق داده که سپهر برمی گرده و اون مزار متعلق به همسر من نیست و این که همیشه و در همه حال یا در خاطرتون هست یا با چشم جستجوش می کنید، این رو به خوبی نشون میده!
اولین قدم برای اینکه حالتون رو به بهبودی کامل بره، پذیرفتن! پذیرفتن این که همسر شما مرده و دیگه هیچ وفت قرار نیست برگرده!
بغض کنج گلویم گیر کرده بود و چانه ام می لرزید.
دکتر از جا برخواست کنار میز اصلی مطب ایستاد و لیوانی آب برایم ریخت و روی میز گذاشت و از من خواست بنوشم.
جرعه ای آب نوشیدم و اشک هایم جاری شدند، بغضم که شکست ده دقیقه ای طول کشید تا آرام شدم و دکتر ادامه ی صحبت هایش را گرفت
- گاهی ادم زمان کوتاهی با عشق ندگی میکنه اما برای کل طول عمرش کافیه!
پس ازدواج شما در حالی که هنوز مرگ همسرتون رو نپذیرفته بودید بزرگترین اشتباه شما بوده حالا به هر دلیلی که می خواد باشه. فشار خانواده، لجاجت کردن یا تاثیر از محیط اجتماع!
و از طرف دیگه مقایسه کردن های مداوم شما باعث شده فراموش کردن براتون سخت بشه.
همسری داشتید که برای به دست آوردتون جنگیده تلاش کرده، عاشقانه می پرستیدتون، شجاع و دلیر بوده!
ایشون رو از دست می دید و کسی جایگزین میشه که بر خلاف ظاهرش هیچ شخصیت قابل توجهی نداره،از رفتارها و اعمالش عشقی بروز داده نمیشه از شما دفاع نمیکنه و به شدت منزوی!
مقایسه ی اینکه چه چیزی رو از دست دادید و چه چیزی به دست آوردید، باعث شده هر روز در زندگی در جا بزنید و دلتون بخواد بیشتر در رویاهای گذشته زندگی کنید تا واقعیت های حال!


سکوت کردم و به حرف های دکتر گوش هوش دادم!
-و اما در مورد ترس هاتون!
ترس های شما کاملا طبیعی و پذیرفته شده است یک دختر در اجتماع ما، در فرهنگ ما باید سر به زیر، افتاده، ساکت و ترسو باشد تا پذیرفته شود!
شما اون جوری رفتار کردید که از اجتماع یادگرفتید شما اگر در همون مراحل ابتدایی مزاحمت های همسایه واکنش نشون می دادید، فریاد می کشید و سر و صدا می کردید، مطمئن باشید که از طرف همه طرد می شدید و ورچسب گستاخ بودن وقیح بودن و هرز بودن از اجتماع و حتی نزدیکانتون دریافت می کردید. همه می گفتن اشکال از شماست و حتما کاری کردید که همسایه به خودش اجازه ی مزاحمت داده!


رمان #زندگی_در_سایه

قسمت 227
مادرم حرف های دیگری هم از سارا و رسول و بقیه گفت که در ذهنم نماند.
کم کم حالم بهتر شد و توانستم تشخیص دهم که در کجا بستری هستم.
از تاثیر داروها بود و یا روح خسته ی من نمی دانم اما هیچ حرفی با مادرم نمی زدم و هیچ سوالی نمی پرسیدم. زمان را گم کرده بودم و نمی دانستم دکتر سهروردی چه وقتی از روز به ملاقاتم می آمد اما شنیدم که یک روز به مادرم گفت، برایش پنج جلسه شوک درمانی تجویز کرده ام و در این مدت ممکن است حافظه ی کوتاه مدتش پاک شود!
اینها تنها جملاتی بود که به یاد داشتم. هر روز روی تخت می نشستم و ساکت و بی صدا به بیرون زل می زدم مادرم و فرزانه به نوبت بالای سرم می ایستادند و من چیزی جز آمپول هایی که به من تزریق می شد و بعد از آن با آمبولانس برای شوک درمانی به بیمارستان دیگری منتقل می شدم و درد هایی که هنگام شوک درمانی می کشیدم و فریادهایی که می زدم، چیزی به خاطر نداشتم
در چند روزی که بیمارستان بودم نه دلم برای سارا تنگ می شد و نه احساسی به کسی داشتم اما جلسات شوک درمانی فشار زیادی به من وارد می کرد و از تحملم خارج بود. جلسه ی چهارم بود که باز به سراغم آمدند. دو پرستار که سه مرتبه ی قبل آن ها همراهی ام کرد بودند؛ وقتی دردهایی که بعدش می کشیدم را به یاد آوردم شروع به داد و فریاد کردم. مادرم کنار تخت ایستاده بود و من خودم را به او چسباندم. انگشتان دستانم را با تمام قدرت دور بازوهایش حلقه کردم و با اشک هایی که بی وقفه می باریدند، فریاد زدم: تو رو به روح بابا نزار من رو به او بیمارستان لعنتی ببرن! من دیگه طاقت ندارم! دیگه دارم می میرم تو رو خدا نزار ببرنم!
مادرم من را میان آغوش گرفت و دستانش را قاب صورتم کرد و گفت: باشه دخترم باشه گلم تو آروم باش!
مادرم جلو رفت و رو به پرستاری که کنار تختم ایستاده بود، گفت: دخترم رو مرخص کنید ببرمش خونه، خودم مراقبش هستم!
پرستار نگاهی به من که لرزان گوشه ی تخت کز کرده بودم، انداخت و گفت: نه حالشون خوب نیست دکتر براشون ده جلسه شوک تجویز کردن اگه ببریدش ممکن حالش بدتر بشه و خدایی نکرده بلایی سر خودش بیاره!
مادرم دست بر اشک هایش کشید و گفت: نه من خوم مراقبش هستم چشم ازش بر نمی دارم.
مادرم آنقدر اصرار کرد تا در نهایت توانست با رضایت گذاشتن بر روی پرونده ام همراه رسول، بعد از نسخه کردن مقداری دارو که بیشتر خواب آور بودند من را از بیمارستان مرخص کنند اما قرار شد هفته ای دو نوبت برای صحبت کردن به دکتر مراجعه کنم.

مدت بیماری ام نقطه ی اوج مشکلاتم بود در واقع یک نوع جنگ آخر با خودم.
در مدتی که دارو مصرف می کردم و مادرم پرستارم بود، روزها و شب ها بدون آن که درکی از آن ها داشته باشم می گذشت. حالم که بهتر شد جلسات مشاوره را شروع کردم و طی این مدت فقط صحبت می کردم.
هر دو روز یکبار نوبت داشتم. در داخل مطب دکتر سهروردی می نشستم و هرچیزی که باعث آذارم شده بود را تعریف می کردم.
آقای سهروردی در تمام مدت فقط گوش می داد و من از هر دری از هر بی راهه ای و از هر زمانی صحبت می کردم گاهی یکباره به کودکی ام پرت می شدم و چند دقیقه بعد میان تعریف هایم سر از خانه ی حاج ابراهیم در می آوردم. حرف می زدم و خسته نمی شدم.
هر روز برای رفتن به مطب و حرف زدن ثانیه شماری می کردم. هر بار که از مشاوره بر می گشتم کمی سبک حال تر بودم انگار هر دفعه باری که روی دوشم بود، از قبل کمتر شده بود.
کم کم داشتم متوجه می شدم اگر در تمام این سالها کسی حرف هام را شنیده بود و یا خودم بدون کم و کاست هر اتفاقی را گفته بودم و همیشه پشت پرده حرف نمی زدم شاید به اینجا نمی رسیدم.
تقریبا چندین جلسه فقط صحبت کردم تا در جلسه ی هفتم هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.
آقای دکتر مثل دفعات قبل رو به رویم نشست و گفت: از این به بعد رو خوب گوش بده، باشه؟
چشمی گفتم و سربه زیر انداختم.
- شما جزو معدود مراجعینی بودید که در جلسه ی اول دچار شوک عصبی شدید و این نشون میده که اهل صحبت کردن نبودید. تمام زندگی تون خاطره وار مدام در وجودتون بالا و پایین شده اما هیچ موقع خارج نشده در واقع شما هیچ وقت با کسی درد و دل نکردید! درسته؟
لب به دندان گرفتم و جواب دادم: بله درسته!
- شنیدید میگن خانم ها پر حرفن و راز نگه دار نیستن؟ فکر می کنید دلیلش چیه؟


رمان #زندگی_در_سایه

قسمت 226
نگاهم را دور اتاق گرداندم. بخاری گازی آرام با شعله ی آبی رنگش می سوخت و با کمی فاصله از آن یک کمد چوبی قرار داشت که چندین کشو داشت. چند تابلوی نقاشی و یک (و ان یکاد) به دیوارهای اتاق که رنگشان براق تر و روشن تر از داخل سالن انتظار مطب بود، آویز شده بود.
کتابخانه ای، دیوار پشت سر میز آقای سهروردی را که با لبخند به من نگاه می کرد، پوشانده بود.
نگاهم که در نگاهش گره خورد تصویر سپهر جلوی چشمانم نقش بست. آقای سهروردی هم تقریبا هم سن و سال سپهر بود و ته ریش صورتش و حالت چشمان و نگاهش بی شباهت با سپهر نبود سرم را که پایین انداختم صدایش در اتاق پیچید.
- بفرماید خانم در خدمتم!
جلو رفتم و روی اولین صندلی خودم را رها کردم.
نمی دانستم از کجا شروع کنم، در حالی که ذهنم متلاطم بود.
هر چه تلاش می کردم نمی توانستم سر رشته ی کلاف پیچیده ی زندگی ام را پیدا کنم و آن را به کمک دکتر باز کنم.
کمی که گذشت و راه به جایی نبردم، به یاد آوردم چند دقیقه ای است وارد مطب شده ام و هنوز سلام نکرده ام.
سرم را بالا بردم و با صدایی که می لرزید، گفتم: سلام. معذرت می خوام فراموش کردم!
دکتر دستش را به زیر چانه اش زده و نگاهش آرام بود. لبخندی زد و جواب داد: مسئله ای نیست امیدوارم که حالتون خوب باشه!
کمی جرات به خرج دادم و جواب دادم: اگه حالم خوب بود، اینجا چیکار می کردم؟
از جا برخواست؛ میز را دور زد و رو به روی من نشست!
- پس امیدوارم وقتی از اینجا میرید بیرون حالتون خیلی بهتر شده باشه!
سپس به سمت میز شیشه ای خم شد. لیوان آبی برایم ریخت و به دستم داد.
دستان عرق کرده ام را جلو بردم و لیوان را گرفتم.
باز هم سکوت کرد و من نمی دانستم از کجا شروع کنم!

در نهایت از چیزی که به ذهنم رسید، یعنی عروسکم و روزی که با بی عرضگی ام لب رودخانه او را توسط زن همسایه از دست دادم، شروع کردم!
نمی دانم چه زمانی به سپهر و شهادتش رسیدم که بغضی کنج گلویم را گرفت و دست و پاهایم شروع به لرزیدن کرد و حالت تشنج به من دست داد.
فقط دکتر سهروردی را می دیدم که سراسیمه منشی را صدا می زند و چشمانم بسته شد.
وقتی چشم باز کردم، لامپ های مهتابی سفید رنگ چشمم را زد و فوری دستم را بلند کردم که روی چشم هایم بگذارم اما دستانم از تخت جدا نمی شد.
چند بار خودم را بالا و پایین کشیدم و
نگاهم را که به دستانم دادم، متوجه شدم به تخت بسته شده اند. حالم آشفته شد و چندین بار تقلا کردم که خودم را از روی تخت بلند کنم اما نتوانستم و در نهایت آنقدر سینه ام تنگ شد که شروع به فریاد زدن کردم و با سر و صداهایم چند پرستار به اتاق دویدند. در میان چهره هایشان مادرم را هم اشک ریزان دیدم و بلند تر فریاد زدم: مامان دستام رو بستن بازشون کن! بازشون کن!
اما هیچکس به حرفم اهمیتی نمی داد؛ دو پرستار خانم دستم را محکم نگه داشته بودند؛ سوزش آمپول میان رگ هایم باعث شد مشتم را سفت ببندم و باز چشمانم بسته شود.
چند روز در بیمارستان بستری بودم و بعد از اینکه به هوش می آمدم و فریاد می زدم، همان صحنه ها تکرار می شد و برای همین مرتبه های بعدی که به هوش می آمدم دیگر جیغ و فریاد نمی کردم و همین باعث شد مادرم کم کم به من نزدیک شود و پرستارها دستانم را باز کنند.
مادم با دستان لرزانش قاشق سوپ را به دهانم گذاشت و من نمی دانستم چرا اینجا هستم!
که مادرم پکر و افسرده شروع به حرف زدن کرد و گفت: دخترم آروم باش تا زود مرخص بشی.
بخدا این جوری بی قراری می کنی فکر می کنند دیوونه ای!
با پهنای روسری اش چشمان خیسش را پاک کرد و ادامه داد: روز اولی که رسول زنگزد و گفت، تشنج عصبی کردی و آوردنت بیمارستان، صد
بار مردم و زنده شدم تا رسیدم بهت و وقتی تو اون حال دیدمت از خدا مرگم رو خواستم.
نگاه بهت زده ام را به مادرم دادم. من هیچ چیز به یاد نداشتم و نمی دانستم او از چه حرف می زند.
مادرم بشقاب سوپ را کنار گذاشت و ادامه داد: مدام خود زنی می کردی و جیغ می زدی و یهو بلند بلند می خندیدی این بود که دکتر گفت وضعیتت خطرناکه و باید فوری بستری بشی!


#جدید سهیل مهرزادگان به نام سالگرد




ما از آنها که ماساژشان می‌دادیم، خسته‌تر بودیم.


زندگی قشنگه، اما قسمتای قشنگش گرونه.


دلم یه خوشی میخواد که نگران اخرش نباشم


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🎥 دیالوگ ماندگار و خاطره انگیز

«بهمن مفید» در فیلم بیاد ماندنی «قیصر»


فیلم "قیصر" ساخته "مسعود کیمیایی" در سال 1348، به اندازه‌ای بین مردم محبوب شد که سینمایی در نظام‌آباد به مدت 5 سال تمام در همه سانس‌ها فقط و فقط این فیلم رو پخش کرد!!!


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
گاهی وقت ها تمام چیزی که احتیاج داری...
رانندگی طولانی و یه موزیک خوبه 🤍




Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
پنجشنبہ و ياد درگذشتگان
به یاد همه مسافران بهشتی
شادی روح رفتگان،
فاتحه وصلوات🕯🧡

Показано 20 последних публикаций.