🧕زن با عفت
👑پادشاهی در بالای قصر خود نشست بود و رهگذران را تماشا می کرد . در میان عابران زنی زیبا با قامتی موزون و دلربا دید . در دم به وی دل بست و فریفته جمال او گردید . دستور داد تحقیق کنند . ببینند زن کیست . پس از رسیدگی گفتند ! زن فیروز غلام مخصوص شاه است !
پادشاه به منظور رسیدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه ای به او داد که به مقصدی برساند . فیروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهی مقصد شد .
وقتی پادشاه اطلاع یافت فیروز در خانه نیست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و به زن زیبای وی گفت با این که من پادشاه مملکت هستم به ملاقات تو آمده ام !
زن گفت : من از این ملاقات پادشاه به خدا پناه می برم ! و سپس با خواندن چند شعر عربی نارضایتی خود را از این کار اعلام داشت و بعد گفت : ای پادشاه می خواهی از ظرف غذایی بخوری که سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است ؟ ! شاه از این سخن شرمگین شد و از خانه بیرون رفت . چنان شرمنده و ناراحت شده بود که یک لنگ کفش خود را جا گذاشت و فراموش کرد بپوشد !
اتفاقا لحظه بعد فیروز وارد خانه شد . چون وقتی از شهر بیرون آمد و مسافتی را طی کرد به یاد آورد که نامه شاه را در خانه جا گذاشته است . از این رو برگشت تا نامه را بردارد .
همین که فیروز به خانه آمد و کفش پادشاه را در آنجا دید ، مات و مبهوت شد . پس از مدتی متوجه شد که نیرنگی در کار بوده ، و سفر او نیز ساختگی است . در عین حال چاره نبود ، فرمان پادشاه است . باید اجرا شود !
فیروز نامه را گرفت و روانه مقصد شد . بعد از بازگشت از سفر ، پادشاه او را نواخت و یک صد سکه زر به وی داد . همین کار نیز سوءظن او را تشدید کرد .
فیروز که در وضع روحی بسیار بدی قرار داشت تصمیم گرفت زن را به خانه پدر و برادرش بفرستد . به همین جهت جهیزیه زن به اضافه لباسهای تازه ای به او بخشید و او را روانه خانه پدرش نمود .
پس از مدتی برادر زن به فیروز گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجش تو از وی چیست ؟
چون فیروز جوابی نداد او را نصیحت کرد که همسرش را به خانه برگردانده ولی هر بار که برادر زن در این خصوص با وی گفتگو می کرد ، فیروز سکوت می نمود و در بردن همسرش سهل انگاری می ورزید .
سرانجام برادر زن از وی به قاضی شهر شکایت نمود و او را به محاکمه کشید . شاه که مترصد وضع این زن و شوهر بود و می دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرش کینه ای به دل گرفته است ، وقتی کار به محکمه قاضی کشید ، بدون اینکه فیروز متوجه شود دستور داد قاضی رسیدگی به دعوای آنها را در حضور او انجام دهد .
در محکمه قاضی ، برادر زن که شاکی بود گفت : باغی به این مرد اجاره داده ام که چشمه آب در آن جاری و در و دیوار آن آباد و درختانش ثمردار بود . ولی این مرد میوه آن را خورد و درختان را از میان برد و چشمه را کور کرد و پس از خرابی ، آن را به من پس داده است !
فیروز در دفاع از خود گفت : من باغ را صحیح و سالم بهتر از روزی که به من داد به او مسترد داشته ام . برادر زن گفت : از او سؤ ال کنید : چرا آن را برگردانیده است ؟
فیروز گفت : من از باغ او ناراحتی نداشتم ، ولی روزی وارد آنجا شدم جای پای شیری را در آن دیدم ، می ترسم اگر آن را نگاه دارم آسیبی از شیر به من برسد ! از این رو آن را بر خود حرام کردم .
پادشاه که تا آن لحظه ساکت بود و به مرافعه ایشان گوش می داد ، در این جا گفت : ای فیروز ! با خاطر آسوده و خیال راحت برگرد به باغ خود که هر چند شیر وارد باغ تو شد ، ولی به خدا هرگز متعرض آن نگردید و به برگ و میوه آن آسیبی نرسانید ! او فقط یک لحظه در آنجا توقف کرد و برگشت ! !
به خدا هیچ شیری ، باغی مانند باغ تو ندیده است که خود را از بیگانه حفظ کند ! چون سخن شاه به اینجا رسید و تواءم با سوگند بود ، فیروز باور کرد و با سابقه پاکی که از زن خود داشت متوجه شد که وی واقعا زنی پاکدامن و با وفاست . و در آن لحظه حساس دامن خود را از آلودگی حفظ کرده ، و خطر را بر طرف نموده است .
بدین لحاظ با آرامش خاطر و طیب نفس زن را به خانه برگردانید و زندگی را از سر گرفتند .
قاضی و بردار زن و حضار مجلس نیز موضوع را دریافتند و همگی بر وفا و پاکدامنی و خود نگاهداری زن آفرین گفتند.
@Manokhoda5 👈
@Takhodarahinist10