اِنسانَم آرِزوست۱🌹


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Познавательное


اینجا به اتفاق می اندیشیم
تا زندگی را از آنچه هست عمیق و زیباتر سازیم!
با هم ، در کنار هم ، و برای هم،!!!
______________________

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Статистика
Фильтр публикаций


مطالعه‌ی کتاب : ” زوال بشری اثری از نویسنده‌ی فقید ژاپنی اوسامو دازای ” و به اتمام رسوندم و شدیدا با نویسنده، هم‌ذات پنداری می‌کنم ✋🏻


به‌عنوان نمونه این پاراگراف:

” گاهی اوقات فکر میکردم مجموعه ای از بدشانسی و بدبختی بر روی شانه هایم سنگینی می‌کند که اگر هر کدام از آن‌ها نصیب یکی از همسایگانم می‌شد برای تبدیل او به یک قاتل کافی بود . ”




””♡””


مادامی‌که خود ما، خودرا زیر پا می‌گذاریم؛ انتظار نداشته باشیم دیگران ما را روی سرشان حلوا حلوا کنند !
ارزشِ ما را کسی نمی‌تواند حدس بزند.
در اصل این خود ما هستیم که ارزش خودمان را تعیین می‌کنیم .

کسی نخواهد آمد که بگوید :
”ببخشید من دقت کردم دیدم همه‌ی این مدت ارزشی برای خودت قائل نبودی، پس بعد از این من به‌ جای جفتمون برات ارزش قائل می‌شم . ”

شک نکنیم که آدم‌ها می‌خواهند که تف بیندازند توی صورتمان .
چه ارزشی برای خودمان قائل باشیم و چه نباشیم !
حال چنان‌چه ببینند ارزشی برای خودمان قائل نیستیم، بی‌شک یک لگد و اردنگی نیز حواله و چاشنی‌اش می‌کنند . این ذاتِ واقعی چرخه‌ی بقاست ، پس انسانم آرزوست ✋🏻

می‌خواهم به خودم و شما بگویم :

” کَسی وسط این اتوبانِ زندگی قرار نیست بایستد تا نعشِ ما را جمع کند . ”

از سردی هوای زمستان، دلم گرفت
از این هوای ابری و باران، دلم گرفت

چون شب بوَد بدون تو ای ماه! روز من
همچون دم غروب غریبان، دلم گرفت

از هر کسی و هر چه ندارد نشان تو
از این دلم گرفته و از آن، دلم گرفت

تا کی بگو و از که بگیرم نشان تو!؟
از هر چه کوه و بحر و بیابان، دلم گرفت

جانان من! که پیکر من را تویی چو جان!
از پیکری که نیست در آن جان، دلم گرفت

یعقوب‌وار، ضجه زنم، از فراق یار
یوسف بیا که بی‌تو ز کنعان، دلم گرفت ..


تنها، زمانی‌ که درد و غم هام و فراموش می‌کنم، همون چند ساعتِ چند وقت یه بارِ که قلاب‌هام و می‌ندازم توی دریاچه و به رقص فسفر و صدای زنگوله و محیط در سکوت شب تمرکز می‌کنم ..
غم و درد و مشکلاتم خیلی زیاده
خیلی زیاد !
‌تمام سعی‌ام و می‌کنم کم نیارم ..


به قول جناب چاوشی :
نه خواب راحتی دارم، نه مایلم به بیداری ..




دیگه با چه غروری بگم خیلی صبورم !!
مگه می‌شه تو گریه، بگم مست غرورم ؟


الان بهش نیاز داری و نیست ..
بعدا وجود داشتنش چه فایده‌ای داره ؟




در این شرایط کارکردن، جان کندن است .
فکرِ پریشانِ در هم ریخته مثل آب در دستهایم بند نمی‌شود .
گاه دلم می‌خواهد بخوابم و بیدار نشوم، ولی آرامشی که آدم به آن آگاه نباشد، چه لطفی دارد؟


روزها در راه ؛ شاهرخ مسکوب




هرگز زندگی خصوصی خود را عمومی نکنیم .
زیرا باعث گستردن بساط تفریح و سرگرمی برای دیگران خواهیم شد ..




به سعدی می‌گویند :
سعدی؛ چو جُورَش می‌بری، نزدیک او دیگر مرو ..
سعدی در پاسخ می‌گوید:
ای بی بصر، من می‌روم؟
او می کشد قُلاب را ..


جدالِ عقل و دل ................


برادر جان

خواننده : حسین زمان
آهنگساز : محمدرضا چراغعلی
شعر : علی اکبر یاغی تبار


در این بهار مرده بی عشق بی انسان
سر را مقیم شانه من کن برادرجان

سر را مقیم شانه من کن که مدتهاست
باران نمی بارد بر این بیغوله بی نان

سر را به روی شانه ام بگذار و هق هق کن
سر را به امن شانه ام بسپار و غم بنشان

ما گریه کردیم و قفس هامان قفس تر شد
تو گریه کن شاید دری واشد برادر جان

تو گریه کن شاید خدای تو دری واکرد
حتی به آن سوی عدم حتی به گورستان

اشکی بریز و خنده بر این خشکسالی کن
اشکی بریز و خنده کن بر درد بی درمان

چاووش خوان سفره بی نانمان کردند
با نام آبادی چنین ویرانمان کردند

با لفظ آزادی صدامان را وجب کردند
ما را دچار رعشه های نیمه شب کردند


من هم دلم خون است از این کابوس بی پایان
من را حریم هق هق خود کن برادرجان

ما هر دو از یک خاک و یک دنیای بن بستیم
ما هر دو بن بستیم از این رو دل به هم بستیم

این بید ها را باد و ما را درد خواهد برد
ما هر دومان آزاده سروان تهی دستیم

سر را به خشم شانه ام بسپار و ایمن باش
دنیا پر از تاریکی است اما تو روشن باش

من هم دلم خون است از این کاشانه ویران
حالا تو دوش هق هق من شو برادرجان


شمعِ شَبی سیاهم و چِشمَم به راه تو””♡”” ..




چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه #حافظ هنوز پر ز صداست




کسی‌ست عاشقِ صادق که پیش تیرِ بلا
نه بیم زخم، نه پروای مرهمش باشد...

#مانی_شیرازی

Показано 20 последних публикаций.