هیییع
سلام
رفته بودم خونه بابا بزرگم ۹ سالم بود.
از اونجایی که مامانم گفته بود که خواستی برگردی خونه یک شیشه عسل خوب بخرم...منم گفتم باشه...
آقا از سوپری سرکوچه خونه بابا بزرگم خریدم و رفتم خونه بابابزرگم....اونجا بنده خدا چایی گذاشته بود ...سینی رو گذاشت جلوم گفت میرم دست شویی میام الان....من بچه بودم نمیدونستم....یه قاشق عسل ریختم تو چایی بابا بزرگم...
اخ اخ
بعد اومد خورد
فهمیدم طی یک بیماری که مزه ها رو خوب نمیتونن حس کنن چایی رو خورده نفهمیده شیرینه اونقدر....
حالا که چی؟
که چی اینه که قند بابابزرگم زد بالا سکته مغزی کرد یک چشمش هم کج شد...
زنده موند
...
هزینه ی عمل چشمش دقیق نمیدونم ولی خیلی شد
هنوز هم کسی نمیدونه کار من بوده😂🗿
حاجی 👳🏻♂️ :
نوه تخم صگ😂
「
@ChaleshEteraf ● ارسال اعتراف 」