داستان کوتاه
ولنتاین
ولنتاین اومد و رفت، اما داغش به دلام موند. وقتی شروع میکنم قصهای خاطرهای چیزی بنویسم از گفتهی شخصی یا دیدن صحنهای یک مرتبه لامپمهتابی مغزم روشن میشه.
روز ولنتاین کاملا سیستم برق منطقهی فکرم فیوز پرونده بود. خوب وقتی نه عشقی هست نه از دوستپسری حتا از دوستپسرای سابق خبری نیست میشه انتظار هدیه داشت؟
تمام مغازههای پاساژها پر از فنجون با عکس برگردون قلب و داخلش پر از شکلات قلب بود یا خرس عروسکی که روی بالش تو دستش نوشته شده دوستت دارم.
داخل مرکز خرید بیاختیار دنبال چیزی میگشتم که نمیدونستم چی هست، دنبال شخصی میگشتم که نمیدونستم کی هست که حتا یک بسته آدامس کادو بده. یک مرتبه فریاد مردی را از پشت سرم شنیدم. میگفت:
ول کن این قرتیبازیارو. این چه میدونم چیچی دِی مال بچه سوسولاس. من اگر تورو دوست نداشتم اصلا نمیگرفتمت.
برگشتم آقاههرو ببینم که داشت کلمات قرتی، ولنتاین و نمیگرفتمت رامیکوبید تو صورت زن که صدای جیغجیغوی زن پخش شد تو فضا.
گفت: اولا مادرت منو تو اداره پست دید گفت آدرس خونهتونو بده منم دادم سه روز بعد اومدین خواستگاری. یه ازدواج سنتی که تو این ۲۰ سال دریغ از یه هِلِ پوک به من هدیه بدی. نه تولدم، نه سالگرد عروسی و نه عید.
پارسال هم گفتی سپندارمذگان خودمون شرفش میارزه به این قرتیبازیها ولی همون روزِ هم یک سنجاق سر هدیه ندادی.
و شروع کرد به گریه در دایرهی گوشتی آدمها که منتظر بودن بقیه تاتر مجانی را ببینن.
اما آقاهه بیاعتنا به همه هی صفحه تلفنش را بالا پایین میکرد و گوشش بدهکار شکایت ولنتاین و سپندارمذگان نبود.
منم ناامید از جواب مرد سرم را انداختم پایین و همینطور که میرفتم، نخ افکارم که با سروصدای زوج نیمهخوشبخت پاره شده بود گره بزنم، دیدم هوای این روز مبارک در مرکز خرید، هوای چندنفره بود. مرغ ناامیدی داشت قدقد میکرد برگردم خونه اما اون روی ولنتاینی من اومده بود بالا، ناچار خودمرو رسوندم به قسمت دیگهی مرکز خرید. این قسمت، تقریبا هوا دونفره بود و البته چند جا من سهنفره هم دیدم.
این دفعه با حس عاشقی به ویترین مغازهها نگاه میکردم که منِ درونم با سماجت هولام داد تو یک مغازهی عطر فروشی. قدم دوم رو برنداشته نوک دماغام مثل دماغ جِنیِ جادوگر تکون خورد و چهارتا عطسه پشت سرهم اَچیاَچی ریخت رونمونه عطرهای دم در. محل نذاشتم. یعنی من درونی سرتقتر از این حرفا بود. ماسک همیشه حاضرم را از کیفام گذاشتم رو دماغام و عطر بدون آلرژی خودمرو خانم فروشنده، بستهبندی ولنتاینی کرد داد دستام.
از منِ درونم دلخور که وادارم کرده بود به خودم هدیه بدم زدم از مغازه بیرون.
هوا برای من یه نفره هم نبود. اصلا هوایی نبود که نفس بکشم.
یکی از پشت سرم گفت ولنتاین مبارک، نیم زرع، ایستاده پریدم بالا و با خوشحالی که بالاخره یکی تو دنیا حواسش به من هست (البته در اون لحظات که ناامیدی از سروکولام بالا میرفت ) ذوقزده برگشتم. خانمی از همکاران بود که ۳ سال پیش بازنشست شده بود و همیشه میگفت، تو شبیه دختر راه دور من هستی، خیلی دوست دارم. با چشمایی که میخندید اومد جلو بغلام کرد و دوباره گفت عزیزم ولنتاین مبارک.
یک حس قروقاطی داشتم. خوشحالی، بغض، گریه، خنده. یادم اومد یکی دو سال پیش از بازنشستگی در چنین روزی با بغض راه میرفت و آه میکشید. ازش پرسیده بودم اتفاقی افتاده؟ گفته بود میبینی امروز همه به هم کادو میدن و میگیرن اما من از تنهایی مثل مترسک سر جالیز باید مزرعهرو بپام.
اون لحظه ناگهان حس ژاندارک بِهِم دست داد که برای حفظ غرور زنی تنها خودش را باید به آتش بیندازد.
بغلش کردم و بوسیدمش و دروغهایی که ریسه شده بود تو مغزم تندتند تحویلش میدادم.
گفتم: عجب تصادفی! دوسه روزه که شما مرتب میایید تو فکرم. امروز
یههو دلم خواست بیام اینجا و حالا شانس دیدن شما نصیبام شد.
کیف کوچک کادو را دودستی گرفتم جلوی صورتش و گفتم Happy valentine's day . شوک شده بود. خوشحال بود ، متعجب بود، چشماش برق میزد. انگار کادوی همه سالهای تنهاییش را میگرفت.
گفتم: من این کادورو به نیت دیدن اولین دوستی که سر راهم ببینم خریدم. دوباره بوسیدمش و گفتم مبارکت باشه. انشاله بازهم ببینمت تو یه همچین روزهای خوبی. با اجازهای گفتم و زدم از مرکز خرید بیرون.
حالا خودم هم خوشحال بودم، هم گریه میکردم و هم میخندیدم، لبمو گاز میگرفتم، پلکهام از اتفاق ناباور تندتند به هم میخورد. حس کردم هوا، هوای منه. از تو کیفم یک شکلات قهوه درآوردم، زرورقهش رو باز کردم گذاشتم دهنم. طعم اون شکلاتهای قلب ولنتاین و سپندارمذگان رو زبونم پخش شد و چشمای پرخنده زنی را دیدم که مثل من تنها بود.
#فرح_آریا
My scattered writing
A LITTLE BIT OF ME
https://t.me/andaki_az_man