👇ادامه
(آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: سیزدهم
آن شب رفتم بیرون از اتاق، و اینبار بیش از حد نا امید بودم، وقتی بیرون شدم از خانه، و داخل حویلی رفتم، وقتی به آسمان نگاه کردم، ابر و باران بود.
اما زیاد تاریک نبود، ولی اثری از ماه نبود. رفتم کنار دیواره های کوچک باغچه نشستم و خیره شدم به آسمانی که امشب مرا نمی ترساند، در سکوت نگاه کردم و دنبال مهتاب گمگشته بودم. ولی متاسفانه مهتابم دیده نمیشد. با خودم فکر کردم مگر می شود؟ همه جای مهتاب دیده میشه چرا اینجا اوضاع اینطور است؟
خیره شدم به اطراف، کمی که نگاه کردم خسته شدم. و با چشمان خواب آلود رفتم داخل اتاق ما، و سقف را نادیده گرفته سرم را روی بالشت گذاشتم و خواب شدم. صبح که بیدار شدم، مادرم گفت: من می روم امروز مکتب دینی و کسی خانه نیست، توهم همرا من بیا تا که تنها نباشی، منهم کنجکاو شدم اینجا که هر روز مادر جانم می رود، و تلاوت قرآن میاموزد. چطور جایی است؟ باش که منهم همراهی اش کنم امروز..
بلاخره آماده شدیم و رفتیم، وقتی آنجا رفتیم، مشغول نگاه کردن به تدریس استاد و دیگر شاگردان شدم، درس تمام شد و استاد گفت: می خواهد صحبت کند. شروع کرد از خداوند از صفات اش و از مهربانی هایش، آنقدر دلنشین بود که مرا خوشم میامد بیشتر بدانم، بعد چند دقیقه گفت: دختران اگر مشکلی دارید. یا چیزی آزار تان میدهد. همان لحظه شروع کنید با صحبت کردن همراه الله متعال، اینطوری هم خودتان آرام می شوید. هم آن مشکل تان حل می شود.
با خودم فکر کردم، جدی مگر می شود؟ نمیدانم باش امشب امتحان کنم.
رفتیم به طرف خانه و آن روز تمام شد.
بلاخره روز به پایان رسید و دوباره شب شد. و امشب می ترسیدم از اتفاقات دوباره، ولی گفتم خداوند هست پس حتماً کمکم میکند.
خوابیدم، و باز مثل هر شب همان سر ساعت بیدار شدم.
اینبار صدای همیشگی مرا میلرزاند.
تن و بدنم میلرزید از ترس، رویم را به طرف دیوار کردم. و شروع کردم در دلم الله الله گفتن را، نام الله را زمزمه می کردم، لیک آشنایی زیادی نداشتم، ولی در آن حالت فقط تنها راه نجاتم الله سبحانه و تعالی بود.
همانطور که نام الله را زمزمه می کردم ناگهان...
#ادامه_دارد
فردا شب 🌙
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
(آسمان مهتابی)
نویسنده: الناز سراج
قسمت: سیزدهم
آن شب رفتم بیرون از اتاق، و اینبار بیش از حد نا امید بودم، وقتی بیرون شدم از خانه، و داخل حویلی رفتم، وقتی به آسمان نگاه کردم، ابر و باران بود.
اما زیاد تاریک نبود، ولی اثری از ماه نبود. رفتم کنار دیواره های کوچک باغچه نشستم و خیره شدم به آسمانی که امشب مرا نمی ترساند، در سکوت نگاه کردم و دنبال مهتاب گمگشته بودم. ولی متاسفانه مهتابم دیده نمیشد. با خودم فکر کردم مگر می شود؟ همه جای مهتاب دیده میشه چرا اینجا اوضاع اینطور است؟
خیره شدم به اطراف، کمی که نگاه کردم خسته شدم. و با چشمان خواب آلود رفتم داخل اتاق ما، و سقف را نادیده گرفته سرم را روی بالشت گذاشتم و خواب شدم. صبح که بیدار شدم، مادرم گفت: من می روم امروز مکتب دینی و کسی خانه نیست، توهم همرا من بیا تا که تنها نباشی، منهم کنجکاو شدم اینجا که هر روز مادر جانم می رود، و تلاوت قرآن میاموزد. چطور جایی است؟ باش که منهم همراهی اش کنم امروز..
بلاخره آماده شدیم و رفتیم، وقتی آنجا رفتیم، مشغول نگاه کردن به تدریس استاد و دیگر شاگردان شدم، درس تمام شد و استاد گفت: می خواهد صحبت کند. شروع کرد از خداوند از صفات اش و از مهربانی هایش، آنقدر دلنشین بود که مرا خوشم میامد بیشتر بدانم، بعد چند دقیقه گفت: دختران اگر مشکلی دارید. یا چیزی آزار تان میدهد. همان لحظه شروع کنید با صحبت کردن همراه الله متعال، اینطوری هم خودتان آرام می شوید. هم آن مشکل تان حل می شود.
با خودم فکر کردم، جدی مگر می شود؟ نمیدانم باش امشب امتحان کنم.
رفتیم به طرف خانه و آن روز تمام شد.
بلاخره روز به پایان رسید و دوباره شب شد. و امشب می ترسیدم از اتفاقات دوباره، ولی گفتم خداوند هست پس حتماً کمکم میکند.
خوابیدم، و باز مثل هر شب همان سر ساعت بیدار شدم.
اینبار صدای همیشگی مرا میلرزاند.
تن و بدنم میلرزید از ترس، رویم را به طرف دیوار کردم. و شروع کردم در دلم الله الله گفتن را، نام الله را زمزمه می کردم، لیک آشنایی زیادی نداشتم، ولی در آن حالت فقط تنها راه نجاتم الله سبحانه و تعالی بود.
همانطور که نام الله را زمزمه می کردم ناگهان...
#ادامه_دارد
فردا شب 🌙
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂