.
•┄┅┅✾♥️✾┅┅┄•
•┄┅┅✾🌪✾┅┅┄•
✾┄• #توخورشید_شبم_باش
•┄✾
•┄🌪✾ #part80
✾♥️┄•- سردته؟ صدات و بدنت هنوز داره میلرزه.
آره! روحم گرم شده بود ولی بدنم همچنان میلرزید. احتمالا به خاطر این بود که از صبح چیزی نخورده بودم.
خواستم جوابش رو بدم که حس کردم کسی کنارم روی تخت دراز کشید!
کار یه لحظه بود! تن و بدنم از لرزش افتاد و آروم شدم! بهم دست نمیزد. بهم زیادی نزدیک نشد! اما حضورش پشت سرم خیلی واضح بود.
نه خیلی نزدیک، نه خیلی دور، فقط اونقدر که حس کنم یکی هست. که تنها نیستم.
چشامو بستم، اما هنوز همهچی تو سرم زنده بود. تصویر شلیک، شیشههایی که خورد شد، اون لحظه که مرگ تا یه قدمیم اومد.
لعنتی! نمیتونستم چشمام رو ببندم. چون دوباره حس میکردم تو همون لحظه ام، تو همون صحنه ام! دوباره لبه تراسم و داداشم و عموم تو خطر پرت شدن از پرتگاه مرگن!
نفسام نامنظم بود، قفسه سینم بالا و پایین میشد، انگار بدنم هنوز نفهمیده که زندهام.
اون لحظه واقعا آماده مرگ بودم.
یهو دستی روی سرم نشست. کش موم آروم باز شد و آزادی موهام رو احساس کردم! انگشتاش رفت لا به لای موهام. شروع کرد به نوازش کردن.
- دخترا از این کار آرامش میگیرن. نه؟
دنبال این بودم که حواس خودمو پرت کنم. پوزخندی زدم و گفتم:
- خیلی... با دخترا آشنایی داری... نه آقا پلیسه؟
چند ثانیه از حرکت ایستاد و دوباره مشغول نوازش کردن شد.
- خواهر کوچیکم همیشه قبل از خواب منو خفت میکرد.
همش بهم میگفت بیا موهامو ناز کن!
خواهر بزرگم هم وقتی ناراحت بود خودم سرش رو نوازش میکردم.
اونم از این کار خوشش میومد.
همونطور که نوازش میکرد زمزمه کرد:
- من... حتی اگه شده جون خودمو تو این راه بدم...
اون عوضی رو پیدا میکنم.
دیگه اجازه نمیدم کسی قربانی اون بشه!
در ضمن نترس! اون فقط اومده هشدار بده.
روشش رو به هیچ عنوان تغییر نمیده.
از حرفش خنده ام گرفت. مثلا میخواست دلداری بده. آره روشش رو عوض نمیکنه! با گلوله از راه دور نه، با چاقو از راه نزدیک آدم میکشه!
سرمو به آرومی چرخوندم طرفش. تو تاریکی، فقط سایهشو میدیدم، اما همونم کافی بود. یه لحظه چیزی نگفتم، فقط نفس کشیدم. سنگین، نامرتب.
پتو رو تو دستم فشردم و نگاهم رو دزدیدم.
- من... میترسم! از مرگ نه! از رو در رو شدن باهاش.
- از اینکه ستاره رو ببینی میترسی؟
سرم رو تکون دادم و با بغض گفتم:
- اوهوم! امروز بیشتر از هرچیزی، وقتی چشمم تو خیابون بهش افتاد ترسیدم.
نزدیک تر شد و سرش رو چسبوند به پیشونیم! چشماش رو بست و گفت:
- میدونم ترس داره! خیلی هم ترس داره.
ولی بازم بهت قول میدم.
من همیشه مراقبتم! همیشه هستم!
امروز کار داشتم. نتونستم زود تر بیام.
اصلا تهران نبودم. اما از امروز به بعد...
تا وقتی پرونده بسته بشه از شهر خارج نمیشم.
گرمی نفسش...
گرمی پیشونیش...
قابل قیاس با هیچی نبود.
چشمام رو باز کردم که دیدم دستش رو به طرف گردنبند آورد و اونو تو دستش فشرد.
- اون ستاره... خیلی ترسناکه! میدونم!
از رو در رو شدن باهاش میترسی.
میترسی حرفاش رو گوش بدی.
اما اون لحظه که میرسه، میبینی از همیشه شجاع تری!
اینو از هر کسی بهتر میدونم چون...
لباش رو چسبوند به گوشم و در کمال حیرت من، جمله اش رو تموم کرد.
- چون من ستاره رو دیدم!
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: هانری
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه
از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇https://t.me/banoyeemrozرمان #عشق_وجنون
(فقط+18🔞🙈)https://t.me/paari_chehr/78721