💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۴۹
صدای تلفنش یک بار دیگر بلند شد و او تکان دیگری به تاب داد. روی تاب بزرگ وسط حیاط نشسته بود و از هوای کمی سرد عصرگاهی مشهد لذت میبرد. اوایل مهر بود و تازه از حجم ماشینها کم شده و هوا هم داشت نفسی تازه میکرد.
_ اینکه حامیه، چرا جوابشو نمیدی؟!
صدای شاد سلمان که به گوشش رسید، چشم باز کرد و با اشاره دستش گفت:
_جوابش رو نده!
لبخند روی لب سلمان خشک شد. گوشی دیبا توی دستش آرام گرفت.
_ واسه چی؟ نگران میشه بچه!
دیبا دوباره تکانی به پاهایش داد و با بیخیالی گفت:
_ نترس نگران نمیشه. بذار به دوریمون عادت کنه!
لبان سلمان به خط صاف بدل شد و ابروهایش به هم چسبید.
_ به چی عادت کنه؟!
شنیدههایش را باور نداشت. دیبا پاهایش را روی زمین گذاشت تا از حرکت تاب جلوگیری کند.
_ به دوری ما، اون بچه هم حق زندگی داره. بذار به خانواده ی جدیدش عادت کنه. دیگه وقتشه اونم معنی یه خانواده آروم داشتن رو بفهمه!
دیبا که از جا برخاست و از کنار سلمان گذشت، سلمان تکان خورد. حرفهای جدید میشنید. متوجه تغییر رفتار دیبا شده بود. مردم گریزیاش را نمیشد ندید گرفت، اما حامی مردم حساب نمیشد. حامی روزی تمام زندگی دیبا بود. تنها دلیلی که به خاطرش حاضر بود هر کار بکند. اینکه مدتی میشد تماسهای او و حنانه را هم یکی در میان جواب میداد و حالا هم به کل آنها را ندیده میگرفت، نمیتوانست خبر خوبی باشد.
#پارت۳۴۹
صدای تلفنش یک بار دیگر بلند شد و او تکان دیگری به تاب داد. روی تاب بزرگ وسط حیاط نشسته بود و از هوای کمی سرد عصرگاهی مشهد لذت میبرد. اوایل مهر بود و تازه از حجم ماشینها کم شده و هوا هم داشت نفسی تازه میکرد.
_ اینکه حامیه، چرا جوابشو نمیدی؟!
صدای شاد سلمان که به گوشش رسید، چشم باز کرد و با اشاره دستش گفت:
_جوابش رو نده!
لبخند روی لب سلمان خشک شد. گوشی دیبا توی دستش آرام گرفت.
_ واسه چی؟ نگران میشه بچه!
دیبا دوباره تکانی به پاهایش داد و با بیخیالی گفت:
_ نترس نگران نمیشه. بذار به دوریمون عادت کنه!
لبان سلمان به خط صاف بدل شد و ابروهایش به هم چسبید.
_ به چی عادت کنه؟!
شنیدههایش را باور نداشت. دیبا پاهایش را روی زمین گذاشت تا از حرکت تاب جلوگیری کند.
_ به دوری ما، اون بچه هم حق زندگی داره. بذار به خانواده ی جدیدش عادت کنه. دیگه وقتشه اونم معنی یه خانواده آروم داشتن رو بفهمه!
دیبا که از جا برخاست و از کنار سلمان گذشت، سلمان تکان خورد. حرفهای جدید میشنید. متوجه تغییر رفتار دیبا شده بود. مردم گریزیاش را نمیشد ندید گرفت، اما حامی مردم حساب نمیشد. حامی روزی تمام زندگی دیبا بود. تنها دلیلی که به خاطرش حاضر بود هر کار بکند. اینکه مدتی میشد تماسهای او و حنانه را هم یکی در میان جواب میداد و حالا هم به کل آنها را ندیده میگرفت، نمیتوانست خبر خوبی باشد.