💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۴۸
ستایش دستانش را داخل جیب های مانتواش سراند. شانه هایش افتاده و سرش پایین بود. سعی کرد نقشی شبیه لبخند را روی لبانش بیاورد.
_الان دیگه می رسه، بهش بگم چه تصمیمی گرفتم خیلی خوشحال میشه!
نیلوفر هم مقابلش ایستاد. دستش را نوازش وار چندبار از بالا به پایین به بازوی او کشید.
_امیدوارم بهترین اتفاقا برات رقم بخوره، خوشبخت باشی عزیزم!
ستایش بغض کرده سر پایین بالا کرد. نیلوفر خواهرانه اورا در آغوش کشید. بی کسی بدترین دردی بود که دران لحظه تمام وجود ستایش را پرکرده بود. دستانش دور کمر نیلوفر حلقه شد و او را به خود فشرد. به جای نیلوفر می توانست این آغوش را از مادرش هدیه بگیرد، ولی حیف!
ستایش که از نیلوفر فاصله گرفت، نگاهش به طرف اتاق دیبا رفت. از لای در نیمه باز اتاق، دیبا ی نشسته روی تخت را دید. تلخندی زد و او را مخاطب قرار داد.
_به نظرم همه ی حرفام رو شنیدی. کاش هرچه زودتر من رو بتونی ببخشی. همیشه هم یادت باشه، هروقت، هرجا، تو هر موقعیتی که دلت یه همراه و رفیق خواست، می تونی روی من حساب کنی. قول میدم همه جوره پای اعتمادی که بهم می کنی، واستم!
دیبا تنها نگاهش میکرد. بدون هیچ عکس العملی. حتی گوشهی لبانش کمی بالا نرفت که باعث دلگرمی ستایش شده و او جرئت کند به دیبا نزدیک شود. چند دقیقه بعد، دیگر خبری از ستایش نبود. همانطور که دیبا خواسته بود خانه ی او را ترک کرده و شاید برای همیشه رفته بود.
دیبا تلخندی زد و زیر لب گفت:
_کاش هیچ وقت به زندگیم وصل نمی شدی!
#پارت۳۴۸
ستایش دستانش را داخل جیب های مانتواش سراند. شانه هایش افتاده و سرش پایین بود. سعی کرد نقشی شبیه لبخند را روی لبانش بیاورد.
_الان دیگه می رسه، بهش بگم چه تصمیمی گرفتم خیلی خوشحال میشه!
نیلوفر هم مقابلش ایستاد. دستش را نوازش وار چندبار از بالا به پایین به بازوی او کشید.
_امیدوارم بهترین اتفاقا برات رقم بخوره، خوشبخت باشی عزیزم!
ستایش بغض کرده سر پایین بالا کرد. نیلوفر خواهرانه اورا در آغوش کشید. بی کسی بدترین دردی بود که دران لحظه تمام وجود ستایش را پرکرده بود. دستانش دور کمر نیلوفر حلقه شد و او را به خود فشرد. به جای نیلوفر می توانست این آغوش را از مادرش هدیه بگیرد، ولی حیف!
ستایش که از نیلوفر فاصله گرفت، نگاهش به طرف اتاق دیبا رفت. از لای در نیمه باز اتاق، دیبا ی نشسته روی تخت را دید. تلخندی زد و او را مخاطب قرار داد.
_به نظرم همه ی حرفام رو شنیدی. کاش هرچه زودتر من رو بتونی ببخشی. همیشه هم یادت باشه، هروقت، هرجا، تو هر موقعیتی که دلت یه همراه و رفیق خواست، می تونی روی من حساب کنی. قول میدم همه جوره پای اعتمادی که بهم می کنی، واستم!
دیبا تنها نگاهش میکرد. بدون هیچ عکس العملی. حتی گوشهی لبانش کمی بالا نرفت که باعث دلگرمی ستایش شده و او جرئت کند به دیبا نزدیک شود. چند دقیقه بعد، دیگر خبری از ستایش نبود. همانطور که دیبا خواسته بود خانه ی او را ترک کرده و شاید برای همیشه رفته بود.
دیبا تلخندی زد و زیر لب گفت:
_کاش هیچ وقت به زندگیم وصل نمی شدی!