💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۴۱
سوال دومش را رو به ستایش پرسید. ستایش دستانش را مقابلش گرفت. انگار بخواهد پشت آنها سنگر بگیرد. صدایش میلرزید.
_ من کاری نکردم به خدا! دیبا دیگه نمیخواد بیام اینجا!
گفت و هق آرامی زد. نیلوفر چشم بین آن دو چرخاند.
_ چرا؟ مگه چی شده؟!
دیبا بیتفاوت به بحث آن دو نفر، پشت به آنها روی تخت دراز کشید. پتویش را تا زیر چانهاش بالا کشید.
_ میشه برید بیرون، خیلی خستهم!
هنوز نفسش سخت بالا میآمد. نگاهی بین نیلوفر و ستایش رد و بدل شد. دیبا با تمام بدحالیهایش، حواسش به رفتارش با آنها بود. نه تندی میکرد و نه رفتارش بد میشد، اما در آن لحظه گویی کم آورده بود. نقابش کم کم داشت کنار میرفت. عجیب هم نبود. روانپزشکش پیش بینی این تغییرات را کرده بود. حتی هشدا داده بود که به هیچ وجه دیبا را تنها نگذارند. شخصی مانند او می توانست در لحظه، فاجعه به بار بیاورد.
نیلوفر، ستایش را به بیرون از اتاق هدایت کرد. خودش هم پس از اطمینان از امن بودن اتاق، آن را ترک کرد. در را هم نیمه باز گذاشت تا از وضعیت دیبا بی خبر نماند.
_میشه همین جا منتظر وحید بمونم؟! بهش گفتم چند ساعتی اینجا می مونم. قراره بیاد دنبالم!
دیگر نگفت که هنوز اعتماد بینشان آنقدر نیست که بتواند وحید را برای جایی غیر از اینجا بودنش، قانع نماید! نیلوفر لبخندی زد. دستش را به طرف مبل های پذیرایی گرفت و گفت:
_آره، چراکه نه، بشین برم چایی بیارم. گلو تازه کنی!
#پارت۳۴۱
سوال دومش را رو به ستایش پرسید. ستایش دستانش را مقابلش گرفت. انگار بخواهد پشت آنها سنگر بگیرد. صدایش میلرزید.
_ من کاری نکردم به خدا! دیبا دیگه نمیخواد بیام اینجا!
گفت و هق آرامی زد. نیلوفر چشم بین آن دو چرخاند.
_ چرا؟ مگه چی شده؟!
دیبا بیتفاوت به بحث آن دو نفر، پشت به آنها روی تخت دراز کشید. پتویش را تا زیر چانهاش بالا کشید.
_ میشه برید بیرون، خیلی خستهم!
هنوز نفسش سخت بالا میآمد. نگاهی بین نیلوفر و ستایش رد و بدل شد. دیبا با تمام بدحالیهایش، حواسش به رفتارش با آنها بود. نه تندی میکرد و نه رفتارش بد میشد، اما در آن لحظه گویی کم آورده بود. نقابش کم کم داشت کنار میرفت. عجیب هم نبود. روانپزشکش پیش بینی این تغییرات را کرده بود. حتی هشدا داده بود که به هیچ وجه دیبا را تنها نگذارند. شخصی مانند او می توانست در لحظه، فاجعه به بار بیاورد.
نیلوفر، ستایش را به بیرون از اتاق هدایت کرد. خودش هم پس از اطمینان از امن بودن اتاق، آن را ترک کرد. در را هم نیمه باز گذاشت تا از وضعیت دیبا بی خبر نماند.
_میشه همین جا منتظر وحید بمونم؟! بهش گفتم چند ساعتی اینجا می مونم. قراره بیاد دنبالم!
دیگر نگفت که هنوز اعتماد بینشان آنقدر نیست که بتواند وحید را برای جایی غیر از اینجا بودنش، قانع نماید! نیلوفر لبخندی زد. دستش را به طرف مبل های پذیرایی گرفت و گفت:
_آره، چراکه نه، بشین برم چایی بیارم. گلو تازه کنی!