💐🍃💐🍃💐
#پارت۲۴۰
درد هزار برابر قبل به جانش نشست. قدرت آخ گفتن هم نداشت. ظاهرا صدای افتادنش آنقدر بلند بود که بقیه را متوجه حال خرابش کند.
سبحان اولین نفری بود که بالای سرش رسید.
_ چی شدی داداش؟ کی بهت گفت پاشی آخه؟
نفسش به شماره افتاده بود. عرق سردی پیشانیاش را خیس کرده بود. از آخرین وعدهی غذاییای که خورده بود مدت زیادی میگذشت. افت قند خونش را حس میکرد.
سبحان دست زیر سرش گذاشت تا برای بلند شدن کمکش کند. تنش بیجانتر از آن بود که خودش هم حرکتی انجام دهد.
_بگیر مادر، این رو بده بخوره، یهکم جون بگیره!
سبحان لیوان آب قند را از دست مهرانگیز گرفت. جرعهای از آن را داخل دهان سلمان ریخت. هنوز آنقدر وضعیت خودش خوب نبود که بتواند سلمان را به تنهایی جابهجا کند. باید خودش هم کمک میکرد.
قند موجود در آب به سرعت کار خودش را کرد. جان به تن سلمان برگشت. دست به زمین گرفت و با کمک سبحان کنار دیوار نشست.
_چیکار کردی تو؟ زخمت باز شده که؟!
صدای بغض آلود نیلوفر، نگاه همه را به قرمزی وسیع زخم سلمان کشاند. یکی از بخیهها باز شده بود. سلمان سر بالا انداخت و لب زد:
_ چیزی نیست!
دروغ میگفت. وقتی هنوز جان حرف زدن هم نداشت، یعنی داشت دروغ میگفت. نگاه خیس دیبا هم به همان قرمزی بدرنگ زیرپوش او چسبیده بود. سلمان دروغ گفته و باز همه چیز را خراب کرده بود. پس دلیلی نداشت به دیبا عذاب وجدان بدهد.
نگاه دیبا که بالا آمد و به چشمان او چسبید، سلمان لب زد:
_ خوبم، قربونت برم!
با تمام مقاومتی که دیبا داشت، باز هم حریف دل نازکش نشد. یک قطره اشک سد چشمانش را شکست. تا میخواست راه گونهاش را در پیش بگیرد، دیبا با خشونت آن را پاک کرد. چقدر از این همه ضعف متنفر بود.
_باید زنگ بزنیم اورژانس!
نیلوفر مثل ابر بهار اشک میریخت. ترسیده بود. با بلاهایی که از سرشان گذشته بود، حق داشت که بترسد.
_نمیخواد، کمک کنید پاشم!
#پارت۲۴۰
درد هزار برابر قبل به جانش نشست. قدرت آخ گفتن هم نداشت. ظاهرا صدای افتادنش آنقدر بلند بود که بقیه را متوجه حال خرابش کند.
سبحان اولین نفری بود که بالای سرش رسید.
_ چی شدی داداش؟ کی بهت گفت پاشی آخه؟
نفسش به شماره افتاده بود. عرق سردی پیشانیاش را خیس کرده بود. از آخرین وعدهی غذاییای که خورده بود مدت زیادی میگذشت. افت قند خونش را حس میکرد.
سبحان دست زیر سرش گذاشت تا برای بلند شدن کمکش کند. تنش بیجانتر از آن بود که خودش هم حرکتی انجام دهد.
_بگیر مادر، این رو بده بخوره، یهکم جون بگیره!
سبحان لیوان آب قند را از دست مهرانگیز گرفت. جرعهای از آن را داخل دهان سلمان ریخت. هنوز آنقدر وضعیت خودش خوب نبود که بتواند سلمان را به تنهایی جابهجا کند. باید خودش هم کمک میکرد.
قند موجود در آب به سرعت کار خودش را کرد. جان به تن سلمان برگشت. دست به زمین گرفت و با کمک سبحان کنار دیوار نشست.
_چیکار کردی تو؟ زخمت باز شده که؟!
صدای بغض آلود نیلوفر، نگاه همه را به قرمزی وسیع زخم سلمان کشاند. یکی از بخیهها باز شده بود. سلمان سر بالا انداخت و لب زد:
_ چیزی نیست!
دروغ میگفت. وقتی هنوز جان حرف زدن هم نداشت، یعنی داشت دروغ میگفت. نگاه خیس دیبا هم به همان قرمزی بدرنگ زیرپوش او چسبیده بود. سلمان دروغ گفته و باز همه چیز را خراب کرده بود. پس دلیلی نداشت به دیبا عذاب وجدان بدهد.
نگاه دیبا که بالا آمد و به چشمان او چسبید، سلمان لب زد:
_ خوبم، قربونت برم!
با تمام مقاومتی که دیبا داشت، باز هم حریف دل نازکش نشد. یک قطره اشک سد چشمانش را شکست. تا میخواست راه گونهاش را در پیش بگیرد، دیبا با خشونت آن را پاک کرد. چقدر از این همه ضعف متنفر بود.
_باید زنگ بزنیم اورژانس!
نیلوفر مثل ابر بهار اشک میریخت. ترسیده بود. با بلاهایی که از سرشان گذشته بود، حق داشت که بترسد.
_نمیخواد، کمک کنید پاشم!