💐🍃💐🍃💐
#پارت۲۰۰
_میگم، خبر دادی بهزاد و سایه دارن طلاق میگیرن؟!
حنانه خیلی بیتفاوت این را گفت. مثل کسی که اخبار روزانه یک کشور را روایت میکند، یا دوست صمیمیای که خبر از یک اتفاق ساده میدهد، بدون اینکه اهمیت خاصی برایش داشته باشد.
_از کجا میدونی؟!
دیبا هم سعی داشت مانند خودش جواب بدهد، هرچند شک داشت لرزش صدایش قابل کنترل باشد. حنانه شانه بالا انداخت.
_چند روز پیش بهناز زنگ زد. بین حرفاش گفت که ظاهرا خانوادهی خالهاش دارن میرن استرالیا. سایه هم دوست داره باهاشون بره. بهزاد ساز مخالف میزنه. اینجور که میگفت هرچی بهناز و خاله باهاش صحبت کردن بیفایده بوده. تنهایی مامانش رو بهونه کرده واسه نرفتن. سایه هم به خاطر موقعیت شغلی خوبی که میتونه اونجا داشته باشه، دوست داره با خانوادهش بره!
لقمهای دهانش را یک دور چرخاند و ادامه داد:
_ بهناز کلی شاکی بود. میگفت من و مامانم گیر کردیم وسط دو تا بچه! نه بهزاد کوتاه میاد و نه سایه. خانوادهی خالهش هم کلاً خودشون رو کشیدن کنار. گفتن اجازه بدین خودشون تصمیم بگیرن!
دیبا چشم ریز کرد.
_نگفته بودی با بهناز در ارتباطی؟!
حنانه لبخندی به چهرهی دلخور دیبا زد.
_ انگار فراموش کردی من و دارا چطور آشنا شدی گم؟ بهناز دوست قدیمی منه. بیشتر از بیست سال مثل دو تا خواهر بودیم. قرار نیست دوستیمون رو به هم بزنیم. بعدش هم من کی تو رو دیدم یا تو کی از من پرسیدی که من بگم باهاش در ارتباط هستم یا نیستم؟!
دیبا کمی نگاهش کرد. حق با او بود. برای حنانه هم از گذشته پر از کس و کارشان، یک بهناز مانده بود و یک آرمان و خانوادهای که او را بدون گذشتهاش میخواستند! بدون گذشتهای که از حال و آیندهی حنانه و فرزندانش جدا نشدنی بود.
حنانه کمی به جلو خم شد.
_ببین دیبا، من میدونم چقدر به خاطر کاری که بهزاد باهات کرد ناراحت شدی و ضربه خوردی، ولی فکر نمیکنی دو سال کافیه برای فراموش کردن گذشته؟ بهزاد با کاری که کرد، ثابت کرد لیاقت تو رو نداره. بهناز میگفت هم بهزاد و هم خاله حسابی پشیمون شدن به خاطر کاری که با تو کردن.
چند بار میخواست از زیر زبونم حرف بکشه ببینه تو حاضری برگردی، ولی من آب پاکی رو ریختم رو دستش. بهش گفتم دیبا اونقدر خوشبخته که حتی فکرش رو نمیکنه که بخواد به آدمایی که تو سختترین روزای زندگیش تنهاش گذاشتن، فرصت بده. خوب گفتم دیگه، نه؟!
#پارت۲۰۰
_میگم، خبر دادی بهزاد و سایه دارن طلاق میگیرن؟!
حنانه خیلی بیتفاوت این را گفت. مثل کسی که اخبار روزانه یک کشور را روایت میکند، یا دوست صمیمیای که خبر از یک اتفاق ساده میدهد، بدون اینکه اهمیت خاصی برایش داشته باشد.
_از کجا میدونی؟!
دیبا هم سعی داشت مانند خودش جواب بدهد، هرچند شک داشت لرزش صدایش قابل کنترل باشد. حنانه شانه بالا انداخت.
_چند روز پیش بهناز زنگ زد. بین حرفاش گفت که ظاهرا خانوادهی خالهاش دارن میرن استرالیا. سایه هم دوست داره باهاشون بره. بهزاد ساز مخالف میزنه. اینجور که میگفت هرچی بهناز و خاله باهاش صحبت کردن بیفایده بوده. تنهایی مامانش رو بهونه کرده واسه نرفتن. سایه هم به خاطر موقعیت شغلی خوبی که میتونه اونجا داشته باشه، دوست داره با خانوادهش بره!
لقمهای دهانش را یک دور چرخاند و ادامه داد:
_ بهناز کلی شاکی بود. میگفت من و مامانم گیر کردیم وسط دو تا بچه! نه بهزاد کوتاه میاد و نه سایه. خانوادهی خالهش هم کلاً خودشون رو کشیدن کنار. گفتن اجازه بدین خودشون تصمیم بگیرن!
دیبا چشم ریز کرد.
_نگفته بودی با بهناز در ارتباطی؟!
حنانه لبخندی به چهرهی دلخور دیبا زد.
_ انگار فراموش کردی من و دارا چطور آشنا شدی گم؟ بهناز دوست قدیمی منه. بیشتر از بیست سال مثل دو تا خواهر بودیم. قرار نیست دوستیمون رو به هم بزنیم. بعدش هم من کی تو رو دیدم یا تو کی از من پرسیدی که من بگم باهاش در ارتباط هستم یا نیستم؟!
دیبا کمی نگاهش کرد. حق با او بود. برای حنانه هم از گذشته پر از کس و کارشان، یک بهناز مانده بود و یک آرمان و خانوادهای که او را بدون گذشتهاش میخواستند! بدون گذشتهای که از حال و آیندهی حنانه و فرزندانش جدا نشدنی بود.
حنانه کمی به جلو خم شد.
_ببین دیبا، من میدونم چقدر به خاطر کاری که بهزاد باهات کرد ناراحت شدی و ضربه خوردی، ولی فکر نمیکنی دو سال کافیه برای فراموش کردن گذشته؟ بهزاد با کاری که کرد، ثابت کرد لیاقت تو رو نداره. بهناز میگفت هم بهزاد و هم خاله حسابی پشیمون شدن به خاطر کاری که با تو کردن.
چند بار میخواست از زیر زبونم حرف بکشه ببینه تو حاضری برگردی، ولی من آب پاکی رو ریختم رو دستش. بهش گفتم دیبا اونقدر خوشبخته که حتی فکرش رو نمیکنه که بخواد به آدمایی که تو سختترین روزای زندگیش تنهاش گذاشتن، فرصت بده. خوب گفتم دیگه، نه؟!