💐🍃💐🍃💐
#پارت۹۰
اولین قدم را برنداشته، زانویش تا خورد.
- بذار کمکت کنم.
سلمان خودش را به او رسانده بود. چطور میتوانست وانمود کند هیچ اتفاقی نیفتاده است. دیبا خودش را عقب کشید. بلندی صدایش غیرارادی بود.
- به من دست نزن!
سلمان دو دستش را بالا گرفت.
- باشه، باشه، تو فقط آروم باش. باید با هم حرف بزنیم.
دیبا سر پایین و بالا کرد. قدمی عقب رفت. زیر لب دیوانهوار تکرار میکرد:
- حرف میزنیم، حرف میزنیم...
حروف روی زبانش جاری میشد، بیآنکه درکی از معنیشان داشته باشد. کوکش کرده بودند. کلمات نیلوفر مقابل چشمانش رژه میرفت.
دختر بیچاره ترسیده بود. از دل شکستنش میترسید. او که خبر نداشت دیبا بزرگ شدهی دل شکستهها بود. روزی قد کشید که تمام فامیل به جرم همخون بودن با برادرانش، طردش کردند. همان روز بزرگ شد.
آنقدر که تصمیم داشت یک تنه بار زندگی خودش و حامی را به دوش بکشد. میتوانست. باور کرده بود که میتواند. میتوانست اگر رامین مهرداد آن قرار مسخره را ترتیب نداده بود.
بیشک از عهدهاش برمیآمد اگر پای سلمان نامی به سرنوشتش باز نمیشد. سخت بود. باید جان میداد برای پا گرفتن یک زندگی از زیر صفر، ولی نشدنی که نبود. بالاخره خدای بالا سر، خدای او هم بود. قرار نبود همیشه پشتش خالی باشد.
کشوی لباسهایش را بیرون کشید. اولین لباسی که به دستش رسید را تن زد. گیج و سردرگم چرخی دور خودش زد. ساکش کنار دراور بود. سلمان خان هنوز نتوانسته بود جای مناسبی برای آن پیدا کند. باز کردن ساک و چپاندن وسایلش داخل آن، وقت زیادی نبرد.
- داری چیکار میکنی؟
سلمان مدام سوال میپرسید. به پر و پا پیچیدن او، عصبیاش میکرد. مثلا میخواست چه چیزی را ثابت کند؟
برای پوشیدن مانتو و شالش و خروج از اتاق باید از کنار سلمان میگذشت. سلمانی که هنوز با لباس راحتی و حولهای که حالا دور شانهاش افتاده بود، مقابلش بود. با پرهی دست او را کنار زد.
#پارت۹۰
اولین قدم را برنداشته، زانویش تا خورد.
- بذار کمکت کنم.
سلمان خودش را به او رسانده بود. چطور میتوانست وانمود کند هیچ اتفاقی نیفتاده است. دیبا خودش را عقب کشید. بلندی صدایش غیرارادی بود.
- به من دست نزن!
سلمان دو دستش را بالا گرفت.
- باشه، باشه، تو فقط آروم باش. باید با هم حرف بزنیم.
دیبا سر پایین و بالا کرد. قدمی عقب رفت. زیر لب دیوانهوار تکرار میکرد:
- حرف میزنیم، حرف میزنیم...
حروف روی زبانش جاری میشد، بیآنکه درکی از معنیشان داشته باشد. کوکش کرده بودند. کلمات نیلوفر مقابل چشمانش رژه میرفت.
دختر بیچاره ترسیده بود. از دل شکستنش میترسید. او که خبر نداشت دیبا بزرگ شدهی دل شکستهها بود. روزی قد کشید که تمام فامیل به جرم همخون بودن با برادرانش، طردش کردند. همان روز بزرگ شد.
آنقدر که تصمیم داشت یک تنه بار زندگی خودش و حامی را به دوش بکشد. میتوانست. باور کرده بود که میتواند. میتوانست اگر رامین مهرداد آن قرار مسخره را ترتیب نداده بود.
بیشک از عهدهاش برمیآمد اگر پای سلمان نامی به سرنوشتش باز نمیشد. سخت بود. باید جان میداد برای پا گرفتن یک زندگی از زیر صفر، ولی نشدنی که نبود. بالاخره خدای بالا سر، خدای او هم بود. قرار نبود همیشه پشتش خالی باشد.
کشوی لباسهایش را بیرون کشید. اولین لباسی که به دستش رسید را تن زد. گیج و سردرگم چرخی دور خودش زد. ساکش کنار دراور بود. سلمان خان هنوز نتوانسته بود جای مناسبی برای آن پیدا کند. باز کردن ساک و چپاندن وسایلش داخل آن، وقت زیادی نبرد.
- داری چیکار میکنی؟
سلمان مدام سوال میپرسید. به پر و پا پیچیدن او، عصبیاش میکرد. مثلا میخواست چه چیزی را ثابت کند؟
برای پوشیدن مانتو و شالش و خروج از اتاق باید از کنار سلمان میگذشت. سلمانی که هنوز با لباس راحتی و حولهای که حالا دور شانهاش افتاده بود، مقابلش بود. با پرهی دست او را کنار زد.