💐🍃💐🍃💐
#پارت۴۰
جملهاش را با صدایی لرزان و وقفههای کوتاه گفت و باز نفسش را فوت کرد. بیچاره عادت به این ناپرهیزیها نداشت. دیبا بدجنسانه لبخندش را پشت لبانش پنهان کرد. دست زیر موهایش برد و همه را روی شانهی راستش ریخت. نگاه گریزان سلمان سحر شده حرکات دست او را دنبال کرد. سیب آدمش بالا و پایین شد.
_ چقدر امشب هوا گرمه؟
صدایش هم ناز عجیبی داشت. گویی دیبای همیشگی را برده بودند و دختری طناز به جایش نشانده بودند. دو قطره عرق از دو طرف شقیقههای سلمان راه گرفت. سر تکان داد و نگاه دزدید.
_ آره، هوا خیلی گرمه!
از جا برخاست و خودش را به کنترل کولر گازی رساند. لعنتی اصلاً کارش را درست انجام نمیداد، وگرنه او که آنقدرها بیجنبه نبود! درجهی کولر را تا حد امکان کم کرد. بیفایده بود. گرما کلافهاش کرده بود. سفر کوتاهشان نیاز به چمدان برداشتن نداشت. لباس زیادی نیاورده بود، هرچند لباسهای تنش هم آنقدر زیاد نبود که گرما را بخواهد به آنها ربط دهد!
ناچار دست به پایین تیشرتش گرفت و آن را با یک حرکت از تنش بیرون کشید. وقتی دیبا مراعات مرد بودن او را نمیکرد و زیادی روی خودداریاش حساب کرده بود، باید تحمل دیدن تن برهنهی او را هم میداشت!
کنترل به دست به طرف تخت چرخید. بدون نگاه کردن به دیبا و عکسالعملش خودش را به تخت رساند. ماهیچههای درهم و برهم قفسهی سینهاش قابلیت دلبری از هر دختری را داشت. این را بارها شنیده بود!
خودش را به تخت رساند. روتختی را کنار زد و تنش را به سرمای ملحفهی آن مهمان کرد. باد کولر مستقیم به تنش میخورد. شاد از سرمای تازه کشف کردهاش چشم بست و لبخند زد. برخورد شلاق گونهی شیای به سینهاش چشمانش را گشود.
موهای مواج و سیاه دیبا قسمت راست قفسهی سینهاش را پوشانده بود. آب دهانش را با صدا فرو داد و چشم چرخاند. نامرد سر روی بالش گذاشته و با لبخند کوچکی به خواب رفته بود. آنقدر سنگین که گویی ساعتها از خوابیدنش میگذشت.
سلمان سرش را به بالش کوبید. خیر سرش میخواست دیبا را تحریک کند و حالا تمام هورمونهای مردانهاش قد علم کرده بود. لعنتی به خود و قوانین سفت و سختش فرستاد. مگر خوابیدن دور از این زیبای خفته و روی کاناپه کنار اتاق چه ایرادی داشت که آن را جز ممنوعههایش اعلام کرده بود!
#پارت۴۰
جملهاش را با صدایی لرزان و وقفههای کوتاه گفت و باز نفسش را فوت کرد. بیچاره عادت به این ناپرهیزیها نداشت. دیبا بدجنسانه لبخندش را پشت لبانش پنهان کرد. دست زیر موهایش برد و همه را روی شانهی راستش ریخت. نگاه گریزان سلمان سحر شده حرکات دست او را دنبال کرد. سیب آدمش بالا و پایین شد.
_ چقدر امشب هوا گرمه؟
صدایش هم ناز عجیبی داشت. گویی دیبای همیشگی را برده بودند و دختری طناز به جایش نشانده بودند. دو قطره عرق از دو طرف شقیقههای سلمان راه گرفت. سر تکان داد و نگاه دزدید.
_ آره، هوا خیلی گرمه!
از جا برخاست و خودش را به کنترل کولر گازی رساند. لعنتی اصلاً کارش را درست انجام نمیداد، وگرنه او که آنقدرها بیجنبه نبود! درجهی کولر را تا حد امکان کم کرد. بیفایده بود. گرما کلافهاش کرده بود. سفر کوتاهشان نیاز به چمدان برداشتن نداشت. لباس زیادی نیاورده بود، هرچند لباسهای تنش هم آنقدر زیاد نبود که گرما را بخواهد به آنها ربط دهد!
ناچار دست به پایین تیشرتش گرفت و آن را با یک حرکت از تنش بیرون کشید. وقتی دیبا مراعات مرد بودن او را نمیکرد و زیادی روی خودداریاش حساب کرده بود، باید تحمل دیدن تن برهنهی او را هم میداشت!
کنترل به دست به طرف تخت چرخید. بدون نگاه کردن به دیبا و عکسالعملش خودش را به تخت رساند. ماهیچههای درهم و برهم قفسهی سینهاش قابلیت دلبری از هر دختری را داشت. این را بارها شنیده بود!
خودش را به تخت رساند. روتختی را کنار زد و تنش را به سرمای ملحفهی آن مهمان کرد. باد کولر مستقیم به تنش میخورد. شاد از سرمای تازه کشف کردهاش چشم بست و لبخند زد. برخورد شلاق گونهی شیای به سینهاش چشمانش را گشود.
موهای مواج و سیاه دیبا قسمت راست قفسهی سینهاش را پوشانده بود. آب دهانش را با صدا فرو داد و چشم چرخاند. نامرد سر روی بالش گذاشته و با لبخند کوچکی به خواب رفته بود. آنقدر سنگین که گویی ساعتها از خوابیدنش میگذشت.
سلمان سرش را به بالش کوبید. خیر سرش میخواست دیبا را تحریک کند و حالا تمام هورمونهای مردانهاش قد علم کرده بود. لعنتی به خود و قوانین سفت و سختش فرستاد. مگر خوابیدن دور از این زیبای خفته و روی کاناپه کنار اتاق چه ایرادی داشت که آن را جز ممنوعههایش اعلام کرده بود!