💐🍃💐🍃💐
#پارت۳۰
آنقدر غرق گره دستانشان بود که نفهمید کی و به کجا رسیدهاند.
با این جملهی سلمان نگاه از دست بزرگ او گرفت و سر چرخاند.
درست میگفت، رسیده بودند. به همانجا که مدتها دلتنگش بود.
سر تکان داد و دست به دستگیرهی در برد.
_ببین دیبا!
سلمان دستش را محکمتر چسبید. معلوم بود حرف برای گفتن دارد.
خبر نداشت چه بلوایی در درون دیبا برپاست.
دیبا که آرام به طرف او چرخید، سلمان با نفس عمیق شروع به صحبت کرد.
_من آدم بیمنطقی نیستم. اونقدر هم که تو فکر میکنی بداخلاق و خشن نیستم، یعنی درکل اون دیوی که ازم ساختی هیچوقت نیودم و نیستم، یا بهتر بگم، سعی کردم که نباشم.
تو این مدت هم تمام تلاشم آسایش تو و بچهها بوده. انتظار ندارم که خیلی زود همهچی بشه مثل یه زندگی معمولی. توقع ندارم جوری رفتار کنیم که انگار هیچی نشده، چون هر دومون میدونیم خیلی اتفاقا افتاده تا ما برسیم به اینجا که هستیم.
اسم رابطهمون رو هر چی که میخوای میتونی بذاری، ولی تهش ما زن و شوهریم. پس بهتره سعی کنیم عادت کنیم به این رابطه و با هم اونجور که دوست داریم زندگیمون رو بسازیم، باشه؟!
گفت و خیرهی چشمان دیبا ماند. میخواست تاثیر حرفهایش را ببیند.
دیبا نیشخندی زد و سر تکان داد:
_سعی میکنم!
همین هم زیاد بود. برای اویی که یک عمر همان طور که میخواست زندگی کرده بود.
سخت بود که با اجبار کنار بیاید. اگر چارهای داشت هرگز وصل زندگی مرد نمیشد.
او هیچ شباهتی به مرد رویاهایش نداشت.
تصویر بهزاد طبیعیتر از همیشه پیش چشمانش زنده شد.
با همان قد نسبتا بلند و چشم و ابروی مشکی دلبرش.
دستش را از بین انگشتان سلمان بیرون کشید و پیاده شد.
حوصلهی یادآوری بهزاد و رفتارش را هم نداشت.
#پارت۳۰
آنقدر غرق گره دستانشان بود که نفهمید کی و به کجا رسیدهاند.
با این جملهی سلمان نگاه از دست بزرگ او گرفت و سر چرخاند.
درست میگفت، رسیده بودند. به همانجا که مدتها دلتنگش بود.
سر تکان داد و دست به دستگیرهی در برد.
_ببین دیبا!
سلمان دستش را محکمتر چسبید. معلوم بود حرف برای گفتن دارد.
خبر نداشت چه بلوایی در درون دیبا برپاست.
دیبا که آرام به طرف او چرخید، سلمان با نفس عمیق شروع به صحبت کرد.
_من آدم بیمنطقی نیستم. اونقدر هم که تو فکر میکنی بداخلاق و خشن نیستم، یعنی درکل اون دیوی که ازم ساختی هیچوقت نیودم و نیستم، یا بهتر بگم، سعی کردم که نباشم.
تو این مدت هم تمام تلاشم آسایش تو و بچهها بوده. انتظار ندارم که خیلی زود همهچی بشه مثل یه زندگی معمولی. توقع ندارم جوری رفتار کنیم که انگار هیچی نشده، چون هر دومون میدونیم خیلی اتفاقا افتاده تا ما برسیم به اینجا که هستیم.
اسم رابطهمون رو هر چی که میخوای میتونی بذاری، ولی تهش ما زن و شوهریم. پس بهتره سعی کنیم عادت کنیم به این رابطه و با هم اونجور که دوست داریم زندگیمون رو بسازیم، باشه؟!
گفت و خیرهی چشمان دیبا ماند. میخواست تاثیر حرفهایش را ببیند.
دیبا نیشخندی زد و سر تکان داد:
_سعی میکنم!
همین هم زیاد بود. برای اویی که یک عمر همان طور که میخواست زندگی کرده بود.
سخت بود که با اجبار کنار بیاید. اگر چارهای داشت هرگز وصل زندگی مرد نمیشد.
او هیچ شباهتی به مرد رویاهایش نداشت.
تصویر بهزاد طبیعیتر از همیشه پیش چشمانش زنده شد.
با همان قد نسبتا بلند و چشم و ابروی مشکی دلبرش.
دستش را از بین انگشتان سلمان بیرون کشید و پیاده شد.
حوصلهی یادآوری بهزاد و رفتارش را هم نداشت.