💐🍃💐🍃💐
#پارت۱
برای بار چندم لبش را زیر دندان برد و رهایش کرد.
دیگر داشت دیبای همیشه آرام را از کوره در میبرد.
معلوم بود حرف برای گفتن دارد اما انگار نگفتنش راحتتر بود.
نیشخندی به فکر احمقانهاش زد، اگر حرفی نداشت که بعد از یکسال و چندماه ، اینطور بیمقدمه وسط زندگیاش پیدایش نمیشد.
_اگه بگم برگردی پیشم، قبول میکنی؟
چشمانش تا از حدقه بیرون افتادن راهی نداشت. به گوشهایش شک کرده بود ، حتما داشت اشتباه میشنید، وگرنه بهزادی که او میشناخت تا این حد وقیح نبود.
_یعنیچی؟!
همین دو کلمه و لحن پرسیدنش، ته شگفتی و تعجبش را میرساند.
درست که دور شده بود ، فرار کرده بود از تمام آدمهایی که زندگی را به کامش تلخ کرده بودند.
گوشهی عزلت گزیده بود تا خودش بیشتر از آن، حامی عزیزش آرامش داشته باشند اما بیخبر نبود.
بودند کسانی که از سر دوستی یا دشمنی خبر آشنایان قدیم و غریبههای این روزهایش را به گوشش برسانند.
بهزاد که باز مشغول بازی با فنجان نیمه پرش شد، فهمید ماجرا بیشتر بغرنج تر از آن است که او هم بتواند گره گشایش باشد.
_من....من سایه رو دوست ندارم.
باید خوشحال میشد ، باید از این خبر بال در میآورد، باید گوشی به دست میگرفت و به خاله نرگس مهربان قدیمیش میگفت که پسرش لقمهی گرفتهی او را دوست ندارد اما جیکش در نیامد.
این جمله بیشتر از هر زمانی برایش درد داشت.
_حالا فهمیدی؟
همین دو کلمههم ناخودآگاه بر زبانش جاری شد.
گفت و لعنت بر خودش و دل لامصبش فرستاد.
به او چه که پسر خاله نرگس ، بعد از یکسال و اندی پی به عدم علاقه به همسرش برده است.
حالا دیگر فایدهای هم به حال هیچکدامشان نداشت.
سایه تمام این یکسال و اندی ، همسر بهزاد بود و او هم برای خودش کسی را داشت.
کسی که هر چند تنها نامی بود که صفحهی دوم شناسنامهاش را سیاه کرده بود ، اما بود!
محال بود به همین نام ساده هم خیانت کند.
#پارت۱
برای بار چندم لبش را زیر دندان برد و رهایش کرد.
دیگر داشت دیبای همیشه آرام را از کوره در میبرد.
معلوم بود حرف برای گفتن دارد اما انگار نگفتنش راحتتر بود.
نیشخندی به فکر احمقانهاش زد، اگر حرفی نداشت که بعد از یکسال و چندماه ، اینطور بیمقدمه وسط زندگیاش پیدایش نمیشد.
_اگه بگم برگردی پیشم، قبول میکنی؟
چشمانش تا از حدقه بیرون افتادن راهی نداشت. به گوشهایش شک کرده بود ، حتما داشت اشتباه میشنید، وگرنه بهزادی که او میشناخت تا این حد وقیح نبود.
_یعنیچی؟!
همین دو کلمه و لحن پرسیدنش، ته شگفتی و تعجبش را میرساند.
درست که دور شده بود ، فرار کرده بود از تمام آدمهایی که زندگی را به کامش تلخ کرده بودند.
گوشهی عزلت گزیده بود تا خودش بیشتر از آن، حامی عزیزش آرامش داشته باشند اما بیخبر نبود.
بودند کسانی که از سر دوستی یا دشمنی خبر آشنایان قدیم و غریبههای این روزهایش را به گوشش برسانند.
بهزاد که باز مشغول بازی با فنجان نیمه پرش شد، فهمید ماجرا بیشتر بغرنج تر از آن است که او هم بتواند گره گشایش باشد.
_من....من سایه رو دوست ندارم.
باید خوشحال میشد ، باید از این خبر بال در میآورد، باید گوشی به دست میگرفت و به خاله نرگس مهربان قدیمیش میگفت که پسرش لقمهی گرفتهی او را دوست ندارد اما جیکش در نیامد.
این جمله بیشتر از هر زمانی برایش درد داشت.
_حالا فهمیدی؟
همین دو کلمههم ناخودآگاه بر زبانش جاری شد.
گفت و لعنت بر خودش و دل لامصبش فرستاد.
به او چه که پسر خاله نرگس ، بعد از یکسال و اندی پی به عدم علاقه به همسرش برده است.
حالا دیگر فایدهای هم به حال هیچکدامشان نداشت.
سایه تمام این یکسال و اندی ، همسر بهزاد بود و او هم برای خودش کسی را داشت.
کسی که هر چند تنها نامی بود که صفحهی دوم شناسنامهاش را سیاه کرده بود ، اما بود!
محال بود به همین نام ساده هم خیانت کند.