° ایوای جاوید °
#پارت324
کیفش را روی زمین گذاشت و کتش را درآورد.
همانطور که گره کراواتش را شل میکرد، بی صدا بالای سر ایوا رفت.
به صورتش خیره شد.
نوک بینی سرخ شده و چشمان ورم کرده و رد اشک خشک شده روی صورتش، کاملا گویای همه چیز بود.
دلش برایش میسوخت.
نمیدانست باید چه کاری برای حال خودش و دخترک انجام دهد.
این روزها از همیشه سردرگمتر و کلافهتر بود.
از روی اپن درون آشپزخانه سروی کشید.
میز ناهار دست نخورده بود.
وقتی ایوا هر روز ضعیف تر از روز قبل میشد و به نحوی جلوی چشمش آب میشد و او کاری از دستش برنمیآمد؛ ناراحتی تنام وجودش را میگرفت.
هرکاری میکرد که حال ایوا بهتر شود و هربار به بن بست میرسید.
اصلا همیشه خودش باعث حال بد ایوا میشد.
شاید وقتش رسیده بود مشاور حاذقی را درجریان امور زندگیشان قرار دهد و کمک بگیرد.
آرام ایوا را صدا زد:
- ایوا؟ پاشو یه چیزی بخور نخواب الان.
ایوا با شنیدن صدای جاوید از نزدیکیاش آرام پلک زد.
وقتی تصویر جاوید روبروی صورتش واضح شد، با خواب آلودگی از جا بلند شد.
با حالت گیج و منگ به جاوید خیره شده بود.
فکر میکرد خیلی خوابیده.
با چشم به دنبال ساعت گشت.
جاوید وسایلش را برداشت و همانطور که سمت اتاق خوابش میرفت گفت:
- ساعت هنوز هفت نشده. من زود اومدم.
درد اینجا بود، که خودش هم دردِ دخترک را میدانست.
باور نمیکرد جاوید انقدر زود آمده بود.
وقتی فهمید چه خبر است، سریع به خودش آمد.
هوش و حواسش را جمع کرد و سلام کرد.
- سلام جاوید خان. ببخشید. خواب... خوابم برد. نفهمیدم کی اومدید.
جاوید درون اتاقش، در حالی که داشت لباسش را با لباس های راحتی عوض میکرد، اخمهایش از گرفتگی صدای ایوا درهم رفت.
به لباس پوشیدنش سرعت بخشید و سریع بیرون رفت.
با نگاه ایوا را کنکاش کرد و با حالتی توبیخ گونه گفت:
- چند ساعت گریه کردی که صدات در نمیاد؟
پارتای بعدی هم جالبه...😂
این نوع لباس پوشیدن جدید دختر قشنگمون دهن جاوید خانو سرویس میکنه....😇
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/17637
از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون هم جا نمونید🔥🔥🔥
#پارت324
کیفش را روی زمین گذاشت و کتش را درآورد.
همانطور که گره کراواتش را شل میکرد، بی صدا بالای سر ایوا رفت.
به صورتش خیره شد.
نوک بینی سرخ شده و چشمان ورم کرده و رد اشک خشک شده روی صورتش، کاملا گویای همه چیز بود.
دلش برایش میسوخت.
نمیدانست باید چه کاری برای حال خودش و دخترک انجام دهد.
این روزها از همیشه سردرگمتر و کلافهتر بود.
از روی اپن درون آشپزخانه سروی کشید.
میز ناهار دست نخورده بود.
وقتی ایوا هر روز ضعیف تر از روز قبل میشد و به نحوی جلوی چشمش آب میشد و او کاری از دستش برنمیآمد؛ ناراحتی تنام وجودش را میگرفت.
هرکاری میکرد که حال ایوا بهتر شود و هربار به بن بست میرسید.
اصلا همیشه خودش باعث حال بد ایوا میشد.
شاید وقتش رسیده بود مشاور حاذقی را درجریان امور زندگیشان قرار دهد و کمک بگیرد.
آرام ایوا را صدا زد:
- ایوا؟ پاشو یه چیزی بخور نخواب الان.
ایوا با شنیدن صدای جاوید از نزدیکیاش آرام پلک زد.
وقتی تصویر جاوید روبروی صورتش واضح شد، با خواب آلودگی از جا بلند شد.
با حالت گیج و منگ به جاوید خیره شده بود.
فکر میکرد خیلی خوابیده.
با چشم به دنبال ساعت گشت.
جاوید وسایلش را برداشت و همانطور که سمت اتاق خوابش میرفت گفت:
- ساعت هنوز هفت نشده. من زود اومدم.
درد اینجا بود، که خودش هم دردِ دخترک را میدانست.
باور نمیکرد جاوید انقدر زود آمده بود.
وقتی فهمید چه خبر است، سریع به خودش آمد.
هوش و حواسش را جمع کرد و سلام کرد.
- سلام جاوید خان. ببخشید. خواب... خوابم برد. نفهمیدم کی اومدید.
جاوید درون اتاقش، در حالی که داشت لباسش را با لباس های راحتی عوض میکرد، اخمهایش از گرفتگی صدای ایوا درهم رفت.
به لباس پوشیدنش سرعت بخشید و سریع بیرون رفت.
با نگاه ایوا را کنکاش کرد و با حالتی توبیخ گونه گفت:
- چند ساعت گریه کردی که صدات در نمیاد؟
پارتای بعدی هم جالبه...😂
این نوع لباس پوشیدن جدید دختر قشنگمون دهن جاوید خانو سرویس میکنه....😇
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/17637
از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون هم جا نمونید🔥🔥🔥