💐💐💐
#قسمتیازپارت۷۲
مشتی به سینه که نه، شکمش میکوبم. دستم به سینه اش نمیرسد! لبخندش به قهقهه بدل میشود. زیبا میخندد. مردانه و بلند! جوری صدای خنده اش بالا رفته است که شک دارم حنجرهاش صداها را از یاد برده باشد!
دلم نمیخواهد اما لحظهای از فکرم میگذرد اگر او هم قدرت تکلم داشت، دیگر جایی برای ایراد گرفتن از او باقی میماند؟! نام هاجر در سرم زنگ میزند و جوابم میشود یک بلهی محکم. یاور در کنار نام هاجر زیادی دور از ذهن به نظر میرسد.
آه میکشم و روی صندلی اتومبیلش مینشینم. هرچقدر هم بخواهم ادای خوشبختی را در بیاورم، شدنی نیست. حنانهی این لحظه، عروس سیاه بختی است که همهی آدمهای اطرافش در دوختن بخت سیاهش شریک بودهاند.
ادامه پارت ها در
https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0
#قسمتیازپارت۷۲
مشتی به سینه که نه، شکمش میکوبم. دستم به سینه اش نمیرسد! لبخندش به قهقهه بدل میشود. زیبا میخندد. مردانه و بلند! جوری صدای خنده اش بالا رفته است که شک دارم حنجرهاش صداها را از یاد برده باشد!
دلم نمیخواهد اما لحظهای از فکرم میگذرد اگر او هم قدرت تکلم داشت، دیگر جایی برای ایراد گرفتن از او باقی میماند؟! نام هاجر در سرم زنگ میزند و جوابم میشود یک بلهی محکم. یاور در کنار نام هاجر زیادی دور از ذهن به نظر میرسد.
آه میکشم و روی صندلی اتومبیلش مینشینم. هرچقدر هم بخواهم ادای خوشبختی را در بیاورم، شدنی نیست. حنانهی این لحظه، عروس سیاه بختی است که همهی آدمهای اطرافش در دوختن بخت سیاهش شریک بودهاند.
ادامه پارت ها در
https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0