#پارت_۴۳۱
➖دشمن عزیز
مامان با کمی فاصله از من روی تخت نشست و جعبه ی دستش رو مابینمون گذاشت.
اونقدر از اینکه قرار بود از شر من خلاص بشه خوشحال بود که درکمال تعجب و ناباوری نتونست این بی ذوقی و دلمردگی و حتی این سردی رفتار پدرام با من رو ببینه!
در همین حد!
شاید چون در باور و مخیله اش هم نمیگنجید روزی روزگاری من متفاوت و دردسر ساز بالاخره مجاب بشم زن یه پسر از یه خانواده ی مذهبی بشم!
رو کرد سمتم و بعد با تاکید و گوشزد فراوانی گفت:
-خوب گوشاتو وا کن دختر...از قدیم گفتن دوری و دوستی!
درسته طوبی خانم و حاجی آقا بسیار بسیار انسانهای عاقل و شرافتمند و رئوفن اما به صلاح نیست خیلی اونجا زندگی کنی.
از هر لحاظ بهتره زودتر برید خونه ی خودتون.
داشتن زندگی مستقل لازمه ی ازدواج!
من که نمیفهمم وقتی میدونستین تاریخ عروسیتون نزدیک دیگه این تغییر طراحی و عوض کردن دکوراسیون و این کارای بیخودی واسه چی بود اما...حالا که شده هی فشار بیاد بهش بلکه زودتر خونتون درست بشه برید اونجا!
هعی!
مادر مارو باش!
خبر نداره پدرام با چه شرط و شروطهایی قراره به قول خودش تن به ننگ ازدواج با من بده!
آهسته و بی رمق ،صرفا جهت اینکه دست از سر کچلم برداره گفتم:
-خیلی خب...بهش میگم...
سری به رضایت جنبوند و بعد هم دستش رو گذاشت روی جعبه ای که همراه خودش آورده بود و همزمان لبخند بر لب و شاد و بشاش گفت:
-طلاهاتو گذاشتم اینجا! البته اونایی که قراره فردا استفاده کنی به خوشی!
مراقبشون باش!
جعبه رو با بی میلی گذاشتم کنار وسایلی که فردا باید همراه خودم میبردم آرایشگاه و بعد هم لب زدم:
-باشه...
بازهم بی توجه به این فرسودگی من خوشحال و بشاش پیشونیم رو بوسید و گفت:
-مبارکت باشه! انشالله همونطور که قراره با چشمهای خودم جشن عروسیت رو ببینم با همین چشمها سر به راهی و بچه دار شدم رو هم ببینم!
ای بخت کج!
مادر جان من تازه منتظربود سر به راهی منو ببینه!
خودمو کشیدم عقب و به طعنه گفتم:
-روی این دو مورد خیلی حساب نکن!
ثریا من خسته ام...میخوام زودتر بخوابم
فردا خیلی کار دارم...
میشه تنهام بذاری و چراغ اتاقمو هم خاموش کنی؟لطفا...
یکم با تعجب من بی حوصله رو تماشا کرد.
انگار حالا کم کم داشت میفهمید من عروس بی دل و دماغی هستم اما خیلی در مورد دلیل این مورد سماجت نکرد.
بلند شد و گفت:
-راس میگی...رو آدم شدن و سر به راه شدنت نباید خیلی حساب باز کنم
اینو گفت و با خاموش کردن چراغ اتاقم رفت بیرون.
و من خسته از خودم،خسته از شرایطم و خسته از همه چیز و همه کس،
پتو رو تا روی صورتم بالا کشیدم و بی حوصله و بیتفاوت نسبت به همه چیز لب زدم:
"تُف به این زندگی...."
سلام قشنگام جهت اطلاعتون باید بگم که رمان کامل شده و تا اخر ماه با تخفیف ویژه به فروش میرسه برای اینکه این تخفیف شاملتون شه میتونین برین پیوی ادمین برای واریز مبلغ و دریافت رمان
ادمین پاسخگو👇❤️
@Laxtury_admin