#پارت1
هرسام
----🌿----
- ولم کن می خوای منو ببری خونه خالی؟!
هیسی کشید که بغض کرده نالیدم:
- داداشم منو با تو ببینه سَرمو میبره! بهم گفتن تا شب عروسی نزدیکت نشم هرسام..
انگشت روی لبم کشید.
- داداشت تخ* مشو داره خودش بهم بگه! زنمی گلرخ!
دستم رو محکم بینِ انگشتهای مردونهاش گرفت و فشرد. به سرخی دستم زل زدم و تقلا کردم. کوله مدرسهام حسابی روی دوشم سنگینی می کرد و هرسام سمت ماشینش هلم داد.
با صدای مردونهاش چشم از در باز ماشین گرفتم.
- سوار شو گلرخ!
به دوستهام و همکاسیهام چشم دوختم. بی خبر از خوابی که هرسام واسه دیده بود سوار شدم.
هرسام در رو بست و خودش هم سوار کشید. آب دهنم رو قورت دادم. بخاری ماشینش رو روشن کرد و بعد از روشن شدن حرکت کرد.
به چهره مردونه خونسردش زل زدم که نگاهم رو شکار کرد. لبخند محجوبی زد.
با چشم های خاکستریش به داشبرد اشاره کرد.
- واست خوراکی خریدم از داشبرد دربیار بخور.
داشبرد رو باز کردم. از دیدن شکلاتهایی که عاشقشون بودم و خریده بود دهنم باز موند. بغض کرده پچ زدم:
- ممنون.
کمی سرعت گرفت و اصلاً حواسم به مسیر نبود. دست بردم و یکی از شکلاتها رو از جلدش جدا کردم و توی دهنم گذاشتم. نیشخندی زد و یه بطری رو به دستم داد.
بهش با ابرو اشاره زد.
- اینم شربت. خودم واست درست کردم نوش جونت خاله ریزه!
درش رو باز کردم و با شکلاتها خوردم. سنگینی نگاه هرسام رو روی خودم حس می کردم. با ایستادن ماشین نگاهم به محله ناآشنا و خونهای که درش داشت باز می شد چرخید.
قلبم شروع به تپیدن و بالا رفتن ضربان کرد. هرسام دستش رو روی رونم گذاشت.
- تا وقتی با منی نترس خانم!
----🌸----
🍑 رمان جذاب و اتشین #هرسام را هر روز ساعت ۱۸:۳۰ از کانال دنبال کنید.
👩🏻⚕ @amuzeshe_zanashue
هرسام
----🌿----
- ولم کن می خوای منو ببری خونه خالی؟!
هیسی کشید که بغض کرده نالیدم:
- داداشم منو با تو ببینه سَرمو میبره! بهم گفتن تا شب عروسی نزدیکت نشم هرسام..
انگشت روی لبم کشید.
- داداشت تخ* مشو داره خودش بهم بگه! زنمی گلرخ!
دستم رو محکم بینِ انگشتهای مردونهاش گرفت و فشرد. به سرخی دستم زل زدم و تقلا کردم. کوله مدرسهام حسابی روی دوشم سنگینی می کرد و هرسام سمت ماشینش هلم داد.
با صدای مردونهاش چشم از در باز ماشین گرفتم.
- سوار شو گلرخ!
به دوستهام و همکاسیهام چشم دوختم. بی خبر از خوابی که هرسام واسه دیده بود سوار شدم.
هرسام در رو بست و خودش هم سوار کشید. آب دهنم رو قورت دادم. بخاری ماشینش رو روشن کرد و بعد از روشن شدن حرکت کرد.
به چهره مردونه خونسردش زل زدم که نگاهم رو شکار کرد. لبخند محجوبی زد.
با چشم های خاکستریش به داشبرد اشاره کرد.
- واست خوراکی خریدم از داشبرد دربیار بخور.
داشبرد رو باز کردم. از دیدن شکلاتهایی که عاشقشون بودم و خریده بود دهنم باز موند. بغض کرده پچ زدم:
- ممنون.
کمی سرعت گرفت و اصلاً حواسم به مسیر نبود. دست بردم و یکی از شکلاتها رو از جلدش جدا کردم و توی دهنم گذاشتم. نیشخندی زد و یه بطری رو به دستم داد.
بهش با ابرو اشاره زد.
- اینم شربت. خودم واست درست کردم نوش جونت خاله ریزه!
درش رو باز کردم و با شکلاتها خوردم. سنگینی نگاه هرسام رو روی خودم حس می کردم. با ایستادن ماشین نگاهم به محله ناآشنا و خونهای که درش داشت باز می شد چرخید.
قلبم شروع به تپیدن و بالا رفتن ضربان کرد. هرسام دستش رو روی رونم گذاشت.
- تا وقتی با منی نترس خانم!
----🌸----
🍑 رمان جذاب و اتشین #هرسام را هر روز ساعت ۱۸:۳۰ از کانال دنبال کنید.
👩🏻⚕ @amuzeshe_zanashue