سکوت ترسناک.
#Bye ، #Sona
˓ 资 ˒ @GMRERA
در یک شب تاریک و طوفانی، مریم تصمیم میگیرد به خانه مادربزرگش برود. خانه مادربزرگ در حومه شهر و در نزدیکی جنگل قرار داشت. او همیشه به این خانه حس خاصی داشت، اما امسال بعد از مرگ مادربزرگش، احساس تنهایی و ترس میکرد.
با نزدیک شدن به خانه، باران شروع به باریدن کرد و رعد و برق آسمان را روشن کرد. مریم کلید را از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد. بوی قدیمی و نمناک خانه او را به یاد روزهای خوش مادربزرگش انداخت. اما به محض وارد شدن، احساس کرد که چیزی در گوشهای از اتاق نشسته است.
او به سمت اتاق خواب رفت و چراغ را روشن کرد. هیچکس نبود، اما ناگهان صدای نالهای ضعیف از زیر تخت به گوشش رسید. دلش میتپید، اما کنجکاوی او را به سمت تخت کشاند. وقتی زانو زد و زیر تخت را نگاه کرد، فقط تاریکی و چند کتاب قدیمی دید.
وقتی دوباره به سمت اتاق برگشت، یک سایه در گوشه اتاق ایستاده بود. مریم با ترس فریاد زد و به عقب رفت. سایه به آرامی به سمت او نزدیک شد و در نور چراغ، او توانست چهرهی لعنتی و ترسناک یک زن را ببیند که دستانش خونآلود بود.
مریم متوجه شد که این زن همان مادربزرگش است که سالها پیش در تصادف مرده بود. زن با صدای خشخشداری گفت: "چرا به من خیانت کردی؟" مریم فقط جیغ کشید و به سمت در دوید، اما در قفل شده بود. او به زانو درآمد و شروع به دعا کرد، در حالی که سایه نزدیکتر میشد.
پس از لحظاتی که به نظر میرسید ساعتها طول کشیده، مریم حس کرد که سکوت در اتاق حاکم شده است. وقتی بلند شد و به اطراف نگاه کرد، سایه ناپدید شده بود. اما احساس میکرد که هنوز کسی او را تماشا میکند.
با وحشت، مریم از خانه بیرون دوید و به سمت جنگل رفت. او هیچ وقت به آن خانه بازنگشت، اما همیشه در دلش این سؤال باقی ماند: آیا واقعا مادربزرگش او را ترک کرده بود، یا او هنوز در آن خانه به جستجوی فردی بود که به او خیانت کرده بود؟
از آن شب به بعد، هیچ کس نتوانست طوفان آن شب را به یاد بیاورد، مگر مریم. او هر بار که باران میبارید، صدای نالهها را میشنید.
#Bye ، #Sona
˓ 资 ˒ @GMRERA