#هوس_آلود
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1392611966/78085
#قسمت_دویست_چهل
میون چشم ها ی تار شده ام، صورت خ یس از اشکش رو دیدم.
اون واقعی بود؟ نه واقعی نبود؟
دست های لرزونم رو به ستون گرفتم و به سختی ازجام بلند
شدم.
ممکن نبود، اون مرد.
سارینای من، خاکستر شد.
نگاهم رو متعجب روی بدنش چرخوندم.
شکمش خیلی گنده بود.
انگار دوتا توپ گنده توش شکمش جاسا زی شده.
خداباهام بازی میکنی؟ داری بیشتر از این رنجم میدی ؟
اشکم رو پس زدم و یک قدن جلو رفتم.
-تو واقعی نیست.
تو ... تو تنها یک توهمیچونه ام لرزید.
-سارینای من خاکستر شد!
نفسم باال نمی اومد.
دستم رو به گردنم گرفتم و سعی کردم نفس بکشم.
نه نه!
سارینا من رو ول نمیکنه.
اشک هام بی مهابا روی صورتم ریخت.
-تو سارینا نیست ی!
هقی زد و با سرعت، درحالی که میشد از صورتش خوند که
بخاطر وزن زیادش بزور قدم برمیداره توی آغوشم فرو رفت .
خودش رو بهم فشرد.
اون گرم بود، نرم بود، واقعی بود.
روح نبود.تصور نبود.
هقی زدم .
با تردید دستم رو دور کمرش انداختم اما بخاطر شکمش، تنها
تا گودی کمرش رو تونستم لمس کنم .
-من واقعیم شایان!
من سارینام .
هقی زدم و صورتش رو به س ینهم چسبوند.
-مادر بچه هاتم !
من واقعیم!
اشکم راه خودشون رو گرفتن .
دست و پاهام میلرزید.
دلم روی غلتک رفته بود.
نمیدونستم چ ی کار کنم؟ بی ب ی و امیر کجا رفتند؟
دستم روی شکمش نشست و لب هام روی شونه هاش جا
خوش کردن.
-کجا بودی ؟ چرا ترکم کردی ؟
حرکاتم دست خودم نبود، تند تند می بوییدمش و میبوسیدم
گونه های خیسش رو.
زبونم رو روی صورتش کشیدم.
شوری اشک هاش، حس و حالم رو حرال می کرد.
هقی زد.
-من رفتم بیرون... رفتم کمی بگردم تا میای ولی....
دستش رو روی شکمش گذاشت و آخی گفت
💦🔥توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#هوس_آلود هر روز صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
@taghdir1
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1392611966/78085
#قسمت_دویست_چهل
میون چشم ها ی تار شده ام، صورت خ یس از اشکش رو دیدم.
اون واقعی بود؟ نه واقعی نبود؟
دست های لرزونم رو به ستون گرفتم و به سختی ازجام بلند
شدم.
ممکن نبود، اون مرد.
سارینای من، خاکستر شد.
نگاهم رو متعجب روی بدنش چرخوندم.
شکمش خیلی گنده بود.
انگار دوتا توپ گنده توش شکمش جاسا زی شده.
خداباهام بازی میکنی؟ داری بیشتر از این رنجم میدی ؟
اشکم رو پس زدم و یک قدن جلو رفتم.
-تو واقعی نیست.
تو ... تو تنها یک توهمیچونه ام لرزید.
-سارینای من خاکستر شد!
نفسم باال نمی اومد.
دستم رو به گردنم گرفتم و سعی کردم نفس بکشم.
نه نه!
سارینا من رو ول نمیکنه.
اشک هام بی مهابا روی صورتم ریخت.
-تو سارینا نیست ی!
هقی زد و با سرعت، درحالی که میشد از صورتش خوند که
بخاطر وزن زیادش بزور قدم برمیداره توی آغوشم فرو رفت .
خودش رو بهم فشرد.
اون گرم بود، نرم بود، واقعی بود.
روح نبود.تصور نبود.
هقی زدم .
با تردید دستم رو دور کمرش انداختم اما بخاطر شکمش، تنها
تا گودی کمرش رو تونستم لمس کنم .
-من واقعیم شایان!
من سارینام .
هقی زدم و صورتش رو به س ینهم چسبوند.
-مادر بچه هاتم !
من واقعیم!
اشکم راه خودشون رو گرفتن .
دست و پاهام میلرزید.
دلم روی غلتک رفته بود.
نمیدونستم چ ی کار کنم؟ بی ب ی و امیر کجا رفتند؟
دستم روی شکمش نشست و لب هام روی شونه هاش جا
خوش کردن.
-کجا بودی ؟ چرا ترکم کردی ؟
حرکاتم دست خودم نبود، تند تند می بوییدمش و میبوسیدم
گونه های خیسش رو.
زبونم رو روی صورتش کشیدم.
شوری اشک هاش، حس و حالم رو حرال می کرد.
هقی زد.
-من رفتم بیرون... رفتم کمی بگردم تا میای ولی....
دستش رو روی شکمش گذاشت و آخی گفت
💦🔥توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#هوس_آلود هر روز صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
@taghdir1