#هوس_آلود
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1392611966/78085#قسمت_دویست_هفتاد_سه
البته حق داشت، یک هو اومده بود و فهمید من زنده ام.
اگه من جای شایان بودم بودم به وجود خودش عادت
نمیکردم چه برسه به دوتا بچه دیگه!
حاال اون بااین حال که من رو قبول کرده، شاهکاره !
-آره عزیزم، اولی ن لگدو ساالرت به نی نی هامون زد.
توی گلو خندید .
پهلوم رو فشرد و باهم به طرف خونه بی بی جون پا تند کردیم.
هنوز ته صورت شایان بهت داشت.
الهیی؛ هنوز باور نکرده بود پدر میشه!
ریز خندیدم .
جلوی در ایستادیم
شایان زنگ رو فشرد.
صدای "اومدم اومدم" گفتنِ بی بی با همراه لغزش دمپایی
های سبزرنگ و پالستیکی ش بلند شد.
در بازشد قیافه ی خمیده ی ب ی بی جون تو ی چارچوب در
نمایان شد.
-خوش اومدین جوونا
درحالی که از جلوی در کنار م یرفت گفت:
-بیاین داخل!
لبخندی به روش زدیم و درحالی که خم میشدیم تا سرمون
به سقف در نخوره، تشکری کرد یم.
به داخل خونه رفتیم.
استرس داشتم ببینم جواب بی بی جون چیه؟
نفس عمیقی کشیدم.نشستم و به پشتی تکیه دادم.
شایان بیمقدمه، روبه بی بی جون گفت:
-بی بی، ببین ما میخوایم بریم تهران.
حس کردم توی چشم هاش غم نشست.
شایان ادامه داد .
-ما میخوایم توهم بیای . می خوایم خونوادهی پنج نفره بشیم.
باهمدیگه زندگ ی کنیم، می دونی که ما کسیو نداریم، تو بشو
مادربزرگ بچه هامون!
دستش رو توی خرمن موهاش فرو برد .
-هروقت بخوای میایم اینجا سر میزنیم.برخالف تصورم، بی بی جون راضی شد و قبول کرد که
باهامون به تهران بیاد.
داشتم چمدان هارو جمع می کردم.
قرار شد غروب پیش گلی بریم و این خبر رو بهش بدیم.
میدونستم که با شنیدن این خبر ناراحت می شه.
دروغ چرا؟ هم من هم بی بی جون هردو پری شون و غمگین
بودیم.
نفسم رو عمی ق بیرون دادم.
با لبخند به سمتش برگشتم، اگه پ یشش ناراحت می بودم-
وسیله هاتو جمع کردی دخترم؟
مطمئناً ناراحت تر می شد.
-آره بی بی جون، توچی؟
نفس آه مانندی کشید.
#هوس_آلود هر روز صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
@taghdir1