#پارت۲۳
هیچی نمیبینم ولی حس میکنم چند نفر دارن فرار میکنن
یکی داره دستمو میکشه یه مه غلیظ میبینم دست یکی هلم داد وسط مه
بدون دلیل میخندم من که توی یه مه غلیظم هیچی دورو برم نیست سرم نمیچرخه که خودمو ببینم ولی صداشو میشنوم
جمع کنید بریم ... یه صدایی توی سرم میپیچه ... کشیده شدن لاستیک روی اسفالت،...
هیچی رو نمیبینم ولی دوست دارم برم... چرا هیشکی نیست دوروبرم ... راه میرم هیچی نمیبینم فقط میرم.
یه حسی بهم میگه که همه چیز تمامه... ولی چی تمامه!؟ اون حس کثیف چند لحظه پیش دیگه برام کثیف نیست، چرا؟!
نمیفهمیدم چی شده ولی احساس میکردم بین یه مه لطیف راه میرم...
احساس سبکی میکنم یه نسیم لطیفی توی تنم میپیچه.. ولی نه یکدفعه اون مه لطیف خاکستری شد.. یه چیزی مثل پارچه سیاه دور تادورم کشیده شده
دست یکی دورم قفل میشه
راه میرم داره حرف میزنه ولی نمیفهمم چی میگه
میخندم .. میخندم ولی با اشک
ولی احساس یه چیزی که روی بدنم سر میخوره رو دارم بوی خون بهم میرسه...
حالم بهم میخورد...
ادامه دارد...
👑پرنسـ✫ـسباشیم👑
@PeranSs_K🧚🏻♀✨