#در_آتش_آغوش_تو ❤️🔥
#پارت_۲۹۶
❤️🔥
🔥❤️🔥
🔥🔥❤️🔥
🔥🔥🔥❤️🔥
هر دو مکث کردیم
مادرش اشاره کرد بریم بیرون
از سالن رفتیم بیرون
مادرش هم اومد
در سالن رو بست و گفت
- این چه لباسیه شما دوتا پوشیدین ! سیاه و سفید؟ مگه مجلس ختمه ؟
دامون گفت
- مادر کی تو مجلس ختم سفید میپوشه؟
مادرش سریع گفت
- سیاه که میپوشن...
من فقط سکوت کردم و دامون گفت
- الان میخوای جکار کنیم؟ لخت بیایم؟
مادر دامون خیلی جدی گفت
- برید خونه لباستون رو عوض کنید
چشم هام گرد شد
دامون گفت
- شرمنده مامان... من برم خونه دیگه بر نمیگردم... حالا میخواد انتخاب کن
مادرش نفسش رو با حرص بیرون داد
چند دقیقه به دامون تیره شد و آخر گفت
- زود بیاید پائین میخوایم شام سرو کنیم
با این حرف رفت داخل
به دامون نگاه کردم
نفسشو خسته بیرون داد و گفت
- خیلی خوشگل شدی حسودی کرد
چشم چرخوندم براش
خندید
دو تایی رفتیم سمت پله ها و گفت
- به خدا ... من مادرمو میشناسم
خندیدیم و رفتیم بالا
دیدیم کفش الکل مال شده من تو اتاق آماده
دامون باز گذاشت کفش رو روی شوفاژ و گفت
- زمرد ...
در حالی که لباسمو مرتب میکردم گفتم
- هوووم ؟
از تو آینه به دامون نگاه کردم
اونم نگاهم کرد و گفت
- مواظب فامیل های پدرم باش . اونا به هر نحوی بتونن تلاش میکنن آمار ریز زندگی منو در بیارن
مشکوک نگاهش کردم و گفتم
- یعنی چی؟
دامون شونه ای بالا انداخت
کفشمو داد به من و گفت
- پیرن و بیکار ... از رو بیکاری فضولی میکنن.
- بچه هاشون کجان خب؟
این سوال ناخوداگاه پرسیدم و دامون ابروهاش بالا پرید
خندید و گفت
- بگم باورت نمیشه
- تو بگو من قول میدم باور کنم
دستمو گرفت
با هم رفتیم سمت پله ها و گفت
- تنها بچه ای که تو خانواده پدرم ... با پدر و مادرش رابطه داره ... منم... باقی همه قطع رابطه کردن
هنگ با چشم های گرد برگشتم سمت دامون
باورم نمیشد چنین چیزی
اما قبل اینکه دامون چیزی بگه
پام رو پله پیچید و تعادلم بهم خورد
ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147
ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋
#پارت_۲۹۶
❤️🔥
🔥❤️🔥
🔥🔥❤️🔥
🔥🔥🔥❤️🔥
هر دو مکث کردیم
مادرش اشاره کرد بریم بیرون
از سالن رفتیم بیرون
مادرش هم اومد
در سالن رو بست و گفت
- این چه لباسیه شما دوتا پوشیدین ! سیاه و سفید؟ مگه مجلس ختمه ؟
دامون گفت
- مادر کی تو مجلس ختم سفید میپوشه؟
مادرش سریع گفت
- سیاه که میپوشن...
من فقط سکوت کردم و دامون گفت
- الان میخوای جکار کنیم؟ لخت بیایم؟
مادر دامون خیلی جدی گفت
- برید خونه لباستون رو عوض کنید
چشم هام گرد شد
دامون گفت
- شرمنده مامان... من برم خونه دیگه بر نمیگردم... حالا میخواد انتخاب کن
مادرش نفسش رو با حرص بیرون داد
چند دقیقه به دامون تیره شد و آخر گفت
- زود بیاید پائین میخوایم شام سرو کنیم
با این حرف رفت داخل
به دامون نگاه کردم
نفسشو خسته بیرون داد و گفت
- خیلی خوشگل شدی حسودی کرد
چشم چرخوندم براش
خندید
دو تایی رفتیم سمت پله ها و گفت
- به خدا ... من مادرمو میشناسم
خندیدیم و رفتیم بالا
دیدیم کفش الکل مال شده من تو اتاق آماده
دامون باز گذاشت کفش رو روی شوفاژ و گفت
- زمرد ...
در حالی که لباسمو مرتب میکردم گفتم
- هوووم ؟
از تو آینه به دامون نگاه کردم
اونم نگاهم کرد و گفت
- مواظب فامیل های پدرم باش . اونا به هر نحوی بتونن تلاش میکنن آمار ریز زندگی منو در بیارن
مشکوک نگاهش کردم و گفتم
- یعنی چی؟
دامون شونه ای بالا انداخت
کفشمو داد به من و گفت
- پیرن و بیکار ... از رو بیکاری فضولی میکنن.
- بچه هاشون کجان خب؟
این سوال ناخوداگاه پرسیدم و دامون ابروهاش بالا پرید
خندید و گفت
- بگم باورت نمیشه
- تو بگو من قول میدم باور کنم
دستمو گرفت
با هم رفتیم سمت پله ها و گفت
- تنها بچه ای که تو خانواده پدرم ... با پدر و مادرش رابطه داره ... منم... باقی همه قطع رابطه کردن
هنگ با چشم های گرد برگشتم سمت دامون
باورم نمیشد چنین چیزی
اما قبل اینکه دامون چیزی بگه
پام رو پله پیچید و تعادلم بهم خورد
ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147
ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋