#پارت6
#آسمان_هشت_رنگ✨
سپهر زیادی به آلا سخت می گرفت اما دلیلش چه بود؟
آلا دلش سپهری را میخواست که برایش جون میداد.
با خود فکر می کرد که شاید آن سپهر را گم کرده است و باید به دنبالش بگردد تا پیدایش کند.
واقعا عشق آلا را ندیده بود که تغییر کرد؟
آلا با خود فکر کرد آدم ها هنگامی که یک نفر را بدست می آورند، زود هم از او دل می کنند.
سپهر نیز دل کنده بود؟
آلا برای بودن سپهر در کنارش، هر طعنهای را قبول می کرد،حتی این را هم نمی دید؟
فقط می خواست سپهر پیشش باشد، نرود، بماند.
گوشیاش که زنگ خورد، اشکهایش را پاک کرد و به سمتش رفت.
اسم مادرش را که بر روی صفحه دید قفل شد.
با خود گفت باید چکار کند؟
چگونه به او میگفت دختر عزیزش بدبخت شده است؟
گوشی را بغل گوشش گذاشت و تماس را به سختی جواب داد:
_ سلام دختر یکی یدونم، چطوری مادر؟
درد که نداری؟
چه فکر میکرد؟
که با پسرش بود؟
_ خوبم مامان جان نگران من نباش، پسرتون خیلی بهم میرسه، از صبح مثل اسفند رو آتیش از این ور به اون ور میره.
_ خداروشکر مادر منم دارم میام اونجا، کاچی برات درست کردم قربونت.
وای به حالش اگر پیشش می آمد و چشمان باد کردهاش را میدید، قطعا همچی را میفهمید.
سرفهای کرد تا صدایش صاف شود و بعد گفت:
_ نیاز نیست مادر جون خودم یه کاریش میکنم، نمیخواد بیاین و خودتون و به سختی بندازین.
ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147
ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋
#آسمان_هشت_رنگ✨
سپهر زیادی به آلا سخت می گرفت اما دلیلش چه بود؟
آلا دلش سپهری را میخواست که برایش جون میداد.
با خود فکر می کرد که شاید آن سپهر را گم کرده است و باید به دنبالش بگردد تا پیدایش کند.
واقعا عشق آلا را ندیده بود که تغییر کرد؟
آلا با خود فکر کرد آدم ها هنگامی که یک نفر را بدست می آورند، زود هم از او دل می کنند.
سپهر نیز دل کنده بود؟
آلا برای بودن سپهر در کنارش، هر طعنهای را قبول می کرد،حتی این را هم نمی دید؟
فقط می خواست سپهر پیشش باشد، نرود، بماند.
گوشیاش که زنگ خورد، اشکهایش را پاک کرد و به سمتش رفت.
اسم مادرش را که بر روی صفحه دید قفل شد.
با خود گفت باید چکار کند؟
چگونه به او میگفت دختر عزیزش بدبخت شده است؟
گوشی را بغل گوشش گذاشت و تماس را به سختی جواب داد:
_ سلام دختر یکی یدونم، چطوری مادر؟
درد که نداری؟
چه فکر میکرد؟
که با پسرش بود؟
_ خوبم مامان جان نگران من نباش، پسرتون خیلی بهم میرسه، از صبح مثل اسفند رو آتیش از این ور به اون ور میره.
_ خداروشکر مادر منم دارم میام اونجا، کاچی برات درست کردم قربونت.
وای به حالش اگر پیشش می آمد و چشمان باد کردهاش را میدید، قطعا همچی را میفهمید.
سرفهای کرد تا صدایش صاف شود و بعد گفت:
_ نیاز نیست مادر جون خودم یه کاریش میکنم، نمیخواد بیاین و خودتون و به سختی بندازین.
ریپلای به پارت اول رمان آسمان هشت رنگ 🦋
https://t.me/c/1288450947/67147
ممنون که لایک میکنید 🩵
نظراتتون رو حتما برامون کامنت کنید 💋