🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتدویستوشصتوهشتم
#گلی
خیس عرق بودم. تشنه و گرمازده. از آخرین اتوبوس پیاده شدم و زیر تابش سوزان و بیرحمانهی خورشید، مسیر رفتنم را دور سرم چرخاندم. طبق خواست و یادآوری داداش، از انتهای کوچه وارد شدم. با دیدن آبکف حمام یکی از خانهها که بر روی آسفالت سرازیر شده بود و به سوی جوی باریک وسط کوچه میرفت، با دیدن اکیپ اراذل و اوباش محله به سرپرستی عزیزاگزوز، با دیدن یکی از زنان کوچه که چادرش را ضربدری پشت سرش گره زده بود و گوش پسرکش را گرفته بود و او را به خانه میکشاند، حس کردم دلم حتی برای غربتی بودن کوچهمان هم تنگ شده است. لبخندی روی لبم آمد. عرق پیشانیام را با دستم پاک کردم و با شتاب بیشتری به سوی خانه رفتم.
کنار کلونی اراذل که رسیدم ناگهان پایم روی زرورق سیگاری که به آب کف حمام آغشته شده بود رفت و لیز خوردم. دو سه بار دست و پایم در هوا تکان خورد تا تلاشی باشد برای زمین نخوردنم، اما در نهایت دست عزیزاگزوز دور بازویم حلقه شد و مرا از افتادن روی فاضلاب حمام نجات داد. با محبت نگاهم کرد و گفت:
-حالت خوبه؟ طوریت نشد؟
عرق خجالت که با عرق حاصل از گرما ترکیب شده بود را از صورتم زدودم و گفتم:
-خوبم... ببخشید... ممنون ازتون...
رو به برادر کوچکترش داد زد:
-احسان، بدو یه لیوان آب بیار واسه گلیخانوم!
همینم مانده بود که چند قدم مانده به خانه از همسایه آب بگیرم! سریع گفتم:
-نه، نه، ممنون. نمیخواد. الان میرم خونه. خدافظ...
و بعد بیآنکه چیز دیگری از او بشنوم، با سرعت بیشتری به خانه رفتم.
زنگ در بیجواب ماند. در خانهی ما زنگ زدن مد نبود، شاید به خاطر اینکه در باز کردن خیلی طول میکشید. هر کس به امید دیگری به آیفون جواب نمیداد. کلید به در انداختم و از همان حیاط داد زدم:
-سلام اهالی... چشمتون روشن... من اومدم!
پاسخی نشنیدم. از پلههای حیاط بالا رفتم. در راهروی ورودی خانه برخلاف همیشه قفل بود. واقعا کسی خانه نبود. فکر کردم: "بهتر... تا یه دوش بگیرم و این لباسای عرقی رو عوض کنم میان. فکر کن با این بوی گند عرق بخوای بعد از ده روز دوری باهاشون روبوسی کنی!"
سریع دوش گرفتم و لباسهایم را عوض کردم. موهای خیسم را دورم ریختم تا زودتر خشک شوند. سری به یخچال زدم. سیبی برداشتم و همانطور که گاز میزدم، به زیرزمین رفتم تا ببینم داداش با آنجا چه کرده!
دو پله مانده به آخر، حفرهی بزرگ زیرزمین به چشمم رسید. هنوز درستش نکرده بود! حالم حسابی گرفته شد و در دل شروع به غرغر کردم: "خوبه پول تعمیرش رو بهت دادم... حتما باید یکی بیفته توش تا یه خاکی تو سرش بریزی؟ تو این کوچه تنگ و باریک چهجوری خاور باید بیاد؟ فاصله حیاط تا زیرزمین رو چیکار باید کرد؟ ما نباشیم ابی و اسی میخوان حمالی کنن و خاک رو ببرن تو زیرزمین؟ یا مامان آدمیه که پول کارگر بده؟ درست کردن این زیرزمین از نون شب برای ما واجبتره... ما بریم ده سال دیگه هم کسی این حفره رو درست نمیکنه! اول و آخر کار خودته... خوب زودتر درست کن این لامصّبو!"
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتدویستوشصتوهشتم
#گلی
خیس عرق بودم. تشنه و گرمازده. از آخرین اتوبوس پیاده شدم و زیر تابش سوزان و بیرحمانهی خورشید، مسیر رفتنم را دور سرم چرخاندم. طبق خواست و یادآوری داداش، از انتهای کوچه وارد شدم. با دیدن آبکف حمام یکی از خانهها که بر روی آسفالت سرازیر شده بود و به سوی جوی باریک وسط کوچه میرفت، با دیدن اکیپ اراذل و اوباش محله به سرپرستی عزیزاگزوز، با دیدن یکی از زنان کوچه که چادرش را ضربدری پشت سرش گره زده بود و گوش پسرکش را گرفته بود و او را به خانه میکشاند، حس کردم دلم حتی برای غربتی بودن کوچهمان هم تنگ شده است. لبخندی روی لبم آمد. عرق پیشانیام را با دستم پاک کردم و با شتاب بیشتری به سوی خانه رفتم.
کنار کلونی اراذل که رسیدم ناگهان پایم روی زرورق سیگاری که به آب کف حمام آغشته شده بود رفت و لیز خوردم. دو سه بار دست و پایم در هوا تکان خورد تا تلاشی باشد برای زمین نخوردنم، اما در نهایت دست عزیزاگزوز دور بازویم حلقه شد و مرا از افتادن روی فاضلاب حمام نجات داد. با محبت نگاهم کرد و گفت:
-حالت خوبه؟ طوریت نشد؟
عرق خجالت که با عرق حاصل از گرما ترکیب شده بود را از صورتم زدودم و گفتم:
-خوبم... ببخشید... ممنون ازتون...
رو به برادر کوچکترش داد زد:
-احسان، بدو یه لیوان آب بیار واسه گلیخانوم!
همینم مانده بود که چند قدم مانده به خانه از همسایه آب بگیرم! سریع گفتم:
-نه، نه، ممنون. نمیخواد. الان میرم خونه. خدافظ...
و بعد بیآنکه چیز دیگری از او بشنوم، با سرعت بیشتری به خانه رفتم.
زنگ در بیجواب ماند. در خانهی ما زنگ زدن مد نبود، شاید به خاطر اینکه در باز کردن خیلی طول میکشید. هر کس به امید دیگری به آیفون جواب نمیداد. کلید به در انداختم و از همان حیاط داد زدم:
-سلام اهالی... چشمتون روشن... من اومدم!
پاسخی نشنیدم. از پلههای حیاط بالا رفتم. در راهروی ورودی خانه برخلاف همیشه قفل بود. واقعا کسی خانه نبود. فکر کردم: "بهتر... تا یه دوش بگیرم و این لباسای عرقی رو عوض کنم میان. فکر کن با این بوی گند عرق بخوای بعد از ده روز دوری باهاشون روبوسی کنی!"
سریع دوش گرفتم و لباسهایم را عوض کردم. موهای خیسم را دورم ریختم تا زودتر خشک شوند. سری به یخچال زدم. سیبی برداشتم و همانطور که گاز میزدم، به زیرزمین رفتم تا ببینم داداش با آنجا چه کرده!
دو پله مانده به آخر، حفرهی بزرگ زیرزمین به چشمم رسید. هنوز درستش نکرده بود! حالم حسابی گرفته شد و در دل شروع به غرغر کردم: "خوبه پول تعمیرش رو بهت دادم... حتما باید یکی بیفته توش تا یه خاکی تو سرش بریزی؟ تو این کوچه تنگ و باریک چهجوری خاور باید بیاد؟ فاصله حیاط تا زیرزمین رو چیکار باید کرد؟ ما نباشیم ابی و اسی میخوان حمالی کنن و خاک رو ببرن تو زیرزمین؟ یا مامان آدمیه که پول کارگر بده؟ درست کردن این زیرزمین از نون شب برای ما واجبتره... ما بریم ده سال دیگه هم کسی این حفره رو درست نمیکنه! اول و آخر کار خودته... خوب زودتر درست کن این لامصّبو!"