#شاه_توت
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1225330818/93231#قسمت_پنجاه_سه
مازیار داد زد:
-حریر بیا بیرون لعنتی... بیا بیرون...منم!
مازیارت. مازیارم. مازیار حتی وقتی مال من بود هم
مال من نبود.
می خواستم راه بیوفتم و برم بشورم پهنش کنم
روی بند اما یه دفعه یه صدایی گفت:
-چه خبره این جا؟
رنگ از رخسارم پرید.
حاتمی بود که از آسانسور تازه پیاده شده بود.
اشکام از ترس چکیدن روی گونه ام اما زود
پاکشون کردم.
حتی نای اینو نداشتم راه بیوفتم برم قضیه رو
فیصله بدم.
مازیار چرخید سمت حاتمی و گفتبه حریر بگو بیاد. بگید کارش دارم...
حاتمی با اخم گفت:
-این جا مگه چاله میدونه که داد می زنید؟ بفرمایید
بیرون تا زنگ نزدم حراست.
مازیار اخم کرد و دوباره زد رو میز مسئول
پذیرش و گفت:
خارجی اومد. بهش بگید مازیار اومده خودش منو-
خودم دیدم حریر اومد این جا. با چندتا توریست
میشناسه.
وقتش بود خودمو نشون بدم. نمی خواستم این تاتر
ادامه دار بشه و همه فکر کنن من سر و سری بامازیار دارم.این رمان مختص چنل بانوی امروز
بوده و خواندن آن هر جا غیر از کانال ذکر شده
حرام است. کپی و نشر پیگرد قانونی دارد.
اشکامو پاک کردم و راه افتادم سمت مازیار و در
همون حال بلند گفتم:
-من شما رو نمیشناسم آقای محترم. آقای حاتمی
لطفا با حراست تماس بگیرید...
مازیار چرخید طرف من.
دنیا چرخید و چرخید و خراب شد روی سرم..
لعنتی...
چهره اش همون بود، همون چشمای خمار درشت،
همون چونه ای که چال داشت، همون بینی عمل
شده و مژه های فر
چهره اش منو یاد بچگیام، یاد جاهلیتم مینداخت.
وقتایی که با مینا و مازیار سه تایی می رفتیم بوفه
دانشگاه و کلی می گفتیم و می خندیدیم.
❌توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای جدید #شاه_توت هر صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
@puchesm1