#سفر_عشق
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1189118875/67172#قسمت_پنجاه_هشت
لبخند مهربوني بهم زد ودسته چمدون رو گرفت وبلند كرد ودر حالي كه با لبخند به سمت پله ها ميرفت گفت:
-تو كه نمي توني با چمدون اين همه پله رو بري پايين ....
واز پله ها پايين رفت با عجله پشتش رفتم ،پايين كه رسيديم پويان سالم بلندي داد كه همه به طرف ما برگشتند
ومن هم سالم دادم ومشغول حال واحوال شديم همه اومده بودن به جز ساراو بنيامين كه توي راه بودن با تمام وجود
خدا رو شكر كردم كه قيافه ي اون عجوزه رو نمي بينم .... بعد از صبحانه با اشاره ي پدر بزرگ بلند شديم واز همه
خدا حافظي كرديم خانواده شايسته خيلي اصرار مي كردن من ومنير جون بمونيم ولي ما قبول نكرديم موقع
خداحافظي از پويان براي زحمتش تشكر كردم وبه سمت آويد رفتم كه كنار پويان ايستاده بود وبا لخند ونگاه
شيطونش به من گفت :اميدوارم دفع ديگه كه ميبينمت خانم وكيل شده باشي ...
لبخندي بهش زدم واز همه خدا حافظي كردم وسوار ماشين شديم وراه افتاديم سرم رو به پشتي ماشين تكيه دادم
وبه اين چند روز فكر كردم :اگه سارا با اين خانواده ازدواج نمي كرد ،اگه پدر بزرگ در خواست سفرو قبول نمي
كرد اگه بزرگترا تصميم به گردش نمي گرفتن اگه معده ي من درد نمي گرفت ،اگه آويد بر نمي گشت وثريا خانم
رو نمي فرستاد بره ،اگه در اتاق قفل نميشد وهزار تا اگه ي ديگه ... ، نبود اين اگه ها باعث شده بود كه من تجربه اي
ديگه هم توي زندگيم به دست بيارم اونم اينكه همه ي ادم ها نمي تونن بد باشن وبا توجه به آويد ، هر كسي اخالق
خوب وبد داره مهم اينه كه هر كدوم از اين خوب ها وبد ها رو كجا وتوي چه مقعيتي وبراي چه كسي به كار ببريم
....
يك ماه ونيم بعد ...
با صداي زنگ گوشيم ، انگشتانم رواز روي گيتارم بلند كردم وهمون طور كه گيتارم روتوي اغوش گرفته بودم به
سمت گوشيم كه روي زمين بود خم شدم وسريع برش داشتم شماره ي سونيا بود دكمه ي وصل رو فشار دادم
وگوشي رو به گوشم چسبوندم وگفتم:
-الو ...
-سالم ،به رفيق گلم ...
- سالم ، مرسي از رفيق خلم ...
صداي جيغ سونيا بلند شد وگفت:
-لياقت محبتم نداري گند دماغ ... چه طوري خوبي ؟ سالمي ؟اصال زنده اي ؟چرا امروز نيومدي پروشگاه ؟ بچه ها
بهونت رو مي گرفتن ... نكنه برا جوابا سكته زدي االنم تو سرد خونه اي ... بگو ، بگو من مي تونم تحمل كنم ...
-سونبا اصال حرف نزن كه اعصاب تو يكي رو ندارم ها ...
-چرا دوستم ...
-مي ترسم سوني ... امروزم از استرس نتونستم بيام ...
سونيا جيغي كشيد وگفت:
-مگه بهت نگفتم منوسوني صدا نكن ياد وسايل خونه ي SONYمي افتم خوشت مياد منم تورو رادار صدا كنم ....
با كالفگي گفتم :
-خيل خوب بابا ... من اين همه حرف زدم تو فقط سونيش رو شنيدي ؟؟؟نه خيرم شنيدم چه زري زدي ... استرس دارن خانم ، احمق جان من به تو چي بگم اخه ؟ اين همه خرزدي اخرشم
استرس داري ؟
-تو چرا انقدر بي ادب شدي ؟؟؟ در مورد قبولي كه نمي ترسم از اينكه نكنه اين جا قبول بشم ....
-توكه همه ي انتخابات مال شهر هاي ديگه است ... فقط اخرين انتخابت مال اينجاست ....
-منكه شانس ندارم ...
-كم حرف بزن لطفا .... فردا جوابا مياد خيالمون از اين انتخاب به قول تو سرنوشت ساز كوفتي راحت ميشه ...
-چه ميدونم واال ....
- راستي رادا زنگ زدم بگم فردا ميام پيشت ، تا توي سايت رو باهم نگاه كنيم ...
-باشه بيا ...
-تو كه نمي خواي جايي بري ؟
-نه واال كجا رو دارم كه برم ...
-رادا چرا انقدر واال واال مي كني ،قرصشو خوردي ؟
با بي حوصلگي گفتم :
-كم حرف بزن ... فردا مي بينمت ... خدا حافظ
-خدا حافظ تا فردا ...
استرس خيلي بدي سرتا سر بدنم رو گرفته بود به قول سونيا معده ام استرس داره چون هر ان ممكن بود بياد توي
حلقم . گيتارم رو روي پايه ي مخصوصش گذاشتم وبه سرويس بهداشتي داخل اتاقم رفتم و وضو گرفتم چادر نمازم
رو سرم كردم وسجاده ام رو پهن كردم نماز م رو خوندم وسرسجاده نشستم همين طور كه تسبح رو مي گردوندم به
چند وقت گذشته فكر كردم بعد از اينكه از شمال اومديم پدر بزرگ به كاراش رسيدگي كرد خدارو شكر چيز مهمي
نبود فقط چند تا چك جا به جا شده بود چند وقت بعد هم كه رتبه هاي كنكور اعالم شد منو سونياهر دومون دورقمي
شديم البته غير از اين ازمون انتظار نمي رفت با اين همه درسي كه خونديم ! واين رتبه ها واقعا خوشحالمون كرد كه
مي تونيم هر رشته اي رو دوست داريم انتخاب كنيم اونجا بود كه فكر زندگي مستقل توي سرم پياده رو مي رفت
💦🔥توجه توجه داستان زیبای جدید #سفر_عشق هر صبح و عصر در کانال قرار داده میشود
@madaaraneeeee