🔥🔞اهریــــــمن شــــــهوت🔞🔥


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Other


زبونشو رو چـو.‌.چـو..لت بچرخونه یهو با لباش میکش بزنه و همزمان با انگشت شصتش تند تند بما..له برات💦

Related channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Other
Statistics
Posts filter


#پارت۳۶
#اهریمن_شهوت🔥



گرای تهدید آمیز عارف سخت به جان پیرزن نشست. 

دلش نمی خواست لحظه ای این مکان رو ترک کنه، لحظه ای از کنار عارف دور بشه.

- نه آقا!


خوب بود...! آقا خطاب شدنش خوب بود.

- پس شب بخیر


بانو دلش به رفتن نبود ولی چاره ای نداشت...

بی حرف بیرون زد و عارف کنار لادن زیر لحاف جا گرفت.

با دست موهای بلند و سرکشش و کنار زد ولی این قدر ابریشمی و نرم بود که دوباره سر خورد روی صورتش.

دود پیپ رو توی صورت لادن بیرون فرستاد و کم کم خستگی به پلک هاش، سنگینی داد.

اتاق رو تاریک کرد و سعی کرد برای چند ساعتی بخوابه...!


با وجود لادن خوابیدن راحت تر بود، این رو نمی تونست منکر بشه ولی لادن امشب سر کیف نبود!

توی گوشش پر حرفی نمی کرد و دست های نوازش گرش بین موهاش نمی لغزید.

اما باز هم بوی تنش زیر بینی اش پیچیده بود و کمی شرایط رو بهتر می کرد.


***

- این مرد باباته پسرم، پس اشکالی نداره اگر بهش بابا بگی

پسرک تخس ابرو در هم کشید و به پیرمرد مقابلش نگاه کرد.


هیچ شباهتی به پدرش نداشت،  اصلا دوست نداشت که بهش بابا بگه.

- دوست ندارم ولم کن


مادرش عصبی تشر زد و غرید:


شبتون به خیر جیگرام

توی وی ای پی اهریمن پارت 70 رو رد کردیم😋 و اونجا روزی دو پارت گذاشته میشه...

قیمت عضویت وی ای پی برای رمان 35 هس  اما به مناسبت نیمه شعبان امروز تخفیف خورده قیمتش 25 شده
فقط تا پایان امشب


برای خرید عضویت میتونین برین پیوی ادمین فروش💋

ایدی جهت خرید عضویت @Laxtury_admin


صبحتون به خیر جیگرام

توی وی ای پی ثمر پارت 100 رو رد کردیم😋 و اونجا روزی دو پارت گذاشته میشه...

قیمت عضویت وی ای پی برای رمان ثمر  30 هس  اما به مناسبت نیمه شعبان امروز تخفیف خورده قیمتش 18 شده
فقط تا پایان امشب


برای خرید عضویت میتونین برین پیوی ادمین فروش💋

ایدی جهت خرید عضویت @Laxtury_admin


#پارت_۳۵


حواسشون به من نبود و فکر کنم اگرهم بود خیلی فرقی نمیکرد....
فرشاد همیشه همینطور بود...انگار وسط هالیوود زندگی میکرد و نه ایران و تهرانش!
و برای اون دختر هم اگه چیزی فرق میکرد اصلا اینجا نمیومد یا لااقل بعد دیدن من میرفت!
اما انگار هردوشون بدجوری تو حس و حال فرو رفته بودن.....
دختره رو به من بود اما چشماش زدم بود رو چشمای فرشاد....


نگاهمو ازشون برداشتم و رفتم سمت اتاقم..درو بستم..اگه میدونستم فرشاد اینجاست باهمون بابا میرفتم هرچند که میدونستم احتمالا تا دیر وقت نمیان!!!
احتمالا تحمل سیما خیلی بهتر از تحمل پسرش بود!

بی حوصله دراز کشید روی تخت...صدای خنده های اون دختره و فرشاد و گاها صدای ماچ هاشون مشمئز کننده بود...دلم میخواست دستامو بزارم رو گوشام تا چیزی نشنوم...
هندزفری رو از روی عسلی برداشتم و گذاشتم تو گوشم و یه آهنگ پلی کردم.....آهنگ کاذا بلانکا....اینجوری بهتر بود...اینکه نمیتونستم صداشونو بشنوم....

وقتی داشتم اما تو تلگرام میچرخیدم متوجه شدم که یه پیام از طرف احسان شریف دارم....
تقریبا نیم ساعت پیش پیام رو فرستاده بود...فورا بازش کردم و رفتم تو چتش و با چشمام متن پیامش رو خوندم:


"تو گفتی هدیه دادن دلیل میخواد و دنبال دلیل بودی...خب فکر کنم الان میتونم دلیلش رو بهت بگم"....


من از دیدن و خوندن این پیام جاخوردم چون نه انتظارشو داشتم و نه حتی پیش بینیش میکردم....من فکر میکردم این موضوع جزئی از گذشته به حساب میاد.....و گذشته اسمش روش...."گذشته" و چیزی که متعلق به اون زمان نباید دارای اهمیت باشه اما انگار احسان شریف اینطور فکر نمیکرد....
دوست داشتم بهش بگم این موضوع دیگه برای من اهمیت نداره و تازگیش رو از دست داده....
من از کنجکاوی در مورد هر چیزی بیزار بودم...خصوصا اگه بفهمم قرار نیست به ماهیت واقعیش پی ببرم....

براش نوشتم:

"دیگه نیازی به توضیح نیست"

ده دقیقه بعد جواب داد:

"از نظر من هست ...لطفا بلند شو بیا کنار پنجره"

دیگه همه چیز داشت عجیب و غریب میشد و از دل یه اتفاق کوچیک یه ماجرای بزرگ بالا میومد.....
بدون اینکه پیامی بهش بدم بلند شدم و رفتم سمت پنجره...
پرده رو کنار زدم و باز کردن پنجره به بیرون نگاه کردم...
خدایا....واقعا اینجا بود ...
درحالی که تکیه داده بود به ماشینش و منو نگاه میکرد..
متعجب و تند تند براش تایپ کردم :


"شما این موقع شب اومدین اینجا که دلیل کارتون رو بگید"

از همون پایین درحالی که بهم نگاه میکرد واسم جواب فرستاد:


"خب آره...روش عملی همیشه بهتره ...پاسخ عملی"


از سر رسیدن بابا یا مثلا بیرون رفتن فرشاد یکم واهمه داشتم...واهمه از اینکه احسان شریف رو اینجا ببیننن و فکرای ناجور به سرشون بزنه خصوصا فرشاد...

وقتی داشتم با دلشوره نگاهش میکردم اون با ایما و اشاره ازم خواست گوشیمو چک کنم...سرمو خم کردم و بهش نگاه انداختم....
پلک زدم و چندبر پیامشو خوندم....


" دلیل اینکار این بود...من دوست دارم"


میدوم مسخره به نظر میرسه اگه بگم من تقریبا صدرصد مطمئن بودم این اتفاق چه خوب و چه بد عین یه خواب....

هندزفری از گوشم افتاد پایین....چند قدم عقبم رفت و از پنجره فاصله گرفتم و بعد دو تا سیلی به سمت چپ و راست صورتم زدم....
پس چرا از خواب بیدار نمیشدم!؟؟؟
چرا احسان شریف این حرفهارو زد...!؟
این چه احساسی بود که اینقدر زود و به این شدت شکل گرفته بود!؟؟
دوباره پیام فرستاد....
سرمو خم کردمو با چشم خوندمش


"احتمالا هنوز همونجایی کنار پنجره ..نمیدونم...شایدهم گوشیتو پرت کرده باشی یه گوشه و بیخیال خوابیده باشی....اما من اومدم اینجا تا دلیل کارمو بهت بگم.....من تو رو دوست دارم ثمر و گواهش شبهایی که بدون یادت سحر نمیشه....بدون اینکه بخوام....دلیلش تنها همین بود و بس"


من..من بارها و بارها و بارها....حرفهای خیلی خیلی خیلی عاشقانه تر از این شنیده بودم..خیلی عاشقانه تر...از مردهای جورواجور و رنگارنگ....بارها و بارها و بارها....
اما نمیدونم چرا پاسخ و واونشم همیشه اخم و بود و بددهنی و اکثرا بیتفاوتی اما اینجا....
قلب لامصب داشت یه جور خاص میتپید...
من....من چرا نمیتونستم بیتفاوت باشم!؟
چرا نمیتونستم.....


#پارت_۳۵


فرشاد خیز برداشته بود سمت در..

.اما خب...من هم بسته بودمش و هم قفلش کردم...منتها پشت در ایستاد و گفت:

-من واسه دخترای مردم نه اما سر تو غیرت دارم.....اینقدر احساسات منو تحریک نکن لامصب! میشنوی !؟؟؟با توام....خیلی سرخود شدی....میفهمی!؟؟؟

اَه! چه اظهار محبتهای چندشانه ای!
بی توجه به هارت و پورتهای فرشاد درحالی که دکمه های لباسم رو باز میکردم رفتم سمت کمد...هنوزم پشت در بود....یه ضربه بهش زد و گفت:

-ثمر...لعنت به تو....

بازم توجهی نکردم.نمیخواستم ذهنم پر بشه از رفتار و کارای آدم درحالی که به حد کافی از عمل احسان شریف دلگیر بودم....البته نه خیلی...اون واقعا آدم بدی نبود...شایدم اصلا کارش از روی ترحم نبوده باشه اما واسه من جز این دلیل دیگه ای نداشت....هیچ دلیل دیگه ای!

خواستم دراز بکشم روی تخت که صدای در اومد...فکر کردم فرشاد واسه همین‌گفتم:

-ببین فرشاد تو تا صبح هم دربزنی باز من برات بازش نمیکنم پس ....

حرفم تموم نشده بود که بابا گفت:

-منم ثمر....

فورا بلند شدمو درو براش باز کردم...لبخند زد و گفت:

-خیلی وقتتو نمیگیرم ...فقط اومدم بگم فردا جمعه است و ما قرار گذاشتیم بریم بیرون و هوایی بخوریم....تو هم میایی!؟

اووو! تفریح در کنار سیما و دختر و دومادش! اینکه دیگه اسمش تفریح نبود....زهر مار بود.
سرمو تکون دادم و گفتم:


-نه نه....میخوام فردا رو استراحت کنم....


-پس نمیایی آره! خیلی خب‌‌...هرجور راحتی ..فقط...خیلی با فرشاد دهن به دهن نشو...میشناسیش که...لج کنه دیگه ول کن نیست.....شب بخیر!

شب بخیر گفتمد دوباره درو بستم....چخوب که لااقل یه فردا از شر همشون خلاص میشم...!!!

****

تا ساعت ۱۱ صبح در آرامش خوابیدم...میخواستم یه جورایی امروز حسابی به خودم حال بدم‌...بعدش بلند شدم و دوش گرفتم.....حوله تنم کردم و تا اومدم بیرون با فرشادی مواجه شدم که انگار تازه از خواب بیدار شده بود....
موهای ژولیده،چشمای نسبتا خمار....این اینجا چیکار میکرد!؟؟مگه بابقیه نرفته بود بیرون!؟؟؟درحالی که لبه های حوله رو محکم بهم دور خودم نگه داشته بودم‌گفتم:


-تو اینجا چیکار میکنی!؟مگه باهاشون نرفتی بیرون!

دستشو تکون داد و همونطور که سمت سرویس بهداشتی میرفت گفت:

-ولمون کن بابا این قرتی بازی ها واس ما نیس....

بعدهم از کنارم گذشت و رفت توی سرویس بهداشت...از پشت سر نگاهش کردم....یه تیشرت تنش بود و یه شلوارک کوتاه پاش...
اه! دقیقا همونی که دلم میخواست بده همون مونده بود خونه!!!
رفتم داخل اتاق و بعد خشک کردن موها و تنم ،یه دست لباس پوشیدم و موهامو تو کلاه حوله ای جمع کردم.....
رفتم پایین و تو آشپزخونه سرکی کشیدم تا رفع ضعف کنم!
خوشلختانه خبری از فرشاد نبود...اصلا نمیدونم کجا بود!؟
چایی درست کردم و با پنیر خوردم.همون موقع صدای اف اف تو خونه پیچید.....
بلند شدم و رفتم سمت آیفن....متعجب به تصویر دختر غریبه نگاه کردم....نمیشناختمش....جواب دادم و گفت:

-بفرمایید!

لبخند پر عشوه ای زد و گفت:

-سُها هستم

-ببخشید نمیشناسم...

-درو باز کن...دوست فرشادم...منتظرم.....

به ناچار درو باز کردم..دوست فرشاد!؟؟؟شونه بالا انداختم و دوباره رفتم تو آشپزخونه...چند دقیقه بعد یه دختر با لباس کوتاه و چکمه های قرمز اومد داخل....
با ناز راه میرفت و لبخندهای لوند میزد..نمیدونم چرا دیدمش یاد شریفه افتادم..
نگاهی بهم انداخت...و بعد بدون سلام گفت:

-فرشاد نیست!؟؟

قبل از اینکه من چیزی بگم فرشاد از بالای پله ها خم شد و گفت:

-من اینجام ...بیا بالا....

-عه!دیدمت....آی دیدمت!

یعنی شریفه فکر کنم جلو این لنگ مینداخت...چقدر پر رو و بی حیا تشریف داشت این!
با اون مدل راه رفتن عجیب یا بهتره بگم لوند و شایدم س*کسیش از پله ها بالا رفت...خوب همه جارو میشناخت...
این یعنی بار اولش نبود که میومد اینجا...
نگاهمو ازش برداشتم و مشغول خوردن صبحانه شدم...چند دقیقه ای خودمو با تلویزیون مشغول کردم ووبعد رفتم بالا....اما ...
نتونستم از خیر نگاه نکردن به فرشاد و اون دختره بگذرم....
باورم نمیشد....

فرشادرو صندلی و دختره هم رو پاهاش نشسته بود....دکمه های لباس قرمزش باز بود.
نمیدونم چرا با اینکه توی یه مکانی کار میکردم که مخصوصا همین کارا بود اما همچنان این تصویر دل زده ام میکرد.....

ولی واقعا این دختره که خودش هم میخندید سر دسته ی علان فلان شده ها بود.....
باید شریفه و ماهرخ و شاداب بیان پیشش دوره ببینن.....


رفتم توی اتاق....دیدم که داره دنبالم میاد اما قبل از اینکه بهم برسه درو بستم...تقر

یبا خیز برداشته بود سمت در..

.اما خب...من هم بسته بومدش و هم قفلش کردم...منتها پشت در ایستاد و گفت:


-من واسه دخترای مردم  نه اما سر تو غیرت دارم.....اینقدر احساسات منو تحریک نکن لامصب!


#پارت_۳۴


به اون دستبند زیبا نگاه کردم...هر هدیه ای یا یه مناسبت داره یا یه دلیل اما واسه این هدیه نه مناسبتی به ذهنم رسید نه دلیلی....
نکنه ترحم باشه!؟
نکنه چون زندگیمو براش توضیح دادم حس ترحم بهش دست داده باشه چی!؟؟
و چقدر من متنفر بودم از اینکه کسی برام دلسوزی بکنه....
هزینه هردو تیکه طلایی که خریده بود رو حساب کرد و بعد همراه هم از طلا فروشی بیرون رفتیم درحالی که اون تقریبا خرم بود و من کمی ناراحت و تو فکر!
سوار ماشینش که شدیم قبل از اینکه روشنش بکنه گفتم:

-آقای شریف....

رو کرد سمتم و پرسشی نگام کرد...دستمو جلو بردم و گفنم:

-هر هدیه ای یا یه مناسبت داره یا یه دلیل....اصلا آدم یه هدیه رو به شخصی میده که بهش نزدیک باشه حالا از هر لحاظ...مثل چیزی که برای خواهرتون خریدید....

دستمو یکم بالا گرفتم و بعد گفتم:

-اما من واسه این هدیه دلیلی پیدا نکردم...شما دقیقا واسه چی اینو خریدن!؟


تمام حرفهامو شنید اما سعی کرد با یه جواب مودبانه به روش شخصیت خودش همه چیز رو رفع و رجوع کنه درحالی که من آدمی نبودم که به هین سادگیا قانع بشم:

-من که بهتون گفتم ثمر خانم...حس کردم اون دستبند فقط مختص دست شماست...برای همین...

حرفشو قطع کردم چون نه من از اون دختر بچه های لوس و زودباور 15-16ساله بودم و نه اون از اون پسرای آب زیرکاه که مدام درحال مخ زدن دختراهستن:


- منو ببخشید که حرفتون رو قطع کردم اما باید بگم این جواب شما نمیتونه منو قانع کنه...و ذهن من داره منو سمت جوابایی میکشونه که اصلا دوست ندارم درست باشن....متاسفم آقای شریف اما باید بگم که....من نمیتونم این هدیه رو بی دلیل از شما قبول کنم....

سکوت کرد ..و بهم خیره شد....و این سکوت واسه من تعبیرش همون چیزی بود که در موردش فکر میکردم...اون وقتی حرفهای منو شنید نسبت بهم حس ترحم پیدا کرد و این احمقانه ترین حس دنیا بود!
دستبند رو باز کردم....غرورم هرگز اجازه نمیداد به این سبک از مردی هدیه ای به این گرون قیمتی  بگیرم!
اونو گذاشتم توی دستش و با برداشتن کیفم گفتم:

-بابت قهوه ممنون....تولد خواهرتون رو هم تبریک میگم...

فقط یکی از پاهام رو گذاشته بودم رو زمین که گفت:

-زود قضاوت کردی....


سرمو به سمتش چرخوندم...به چشمای قهوه ای رنگ روشنش نگاه کردم وبعد گفتم:


-میدونی چیه...!؟ من بیزارم از آدمایی که جوری رفتار میکنن تا طرف مقابل همه حرفهاشو بزنه...از ته قلب...بعد یهو  فازشون تغییر کنه و....

حرفم رو ادامه ندادم...کش دادن این بحث یه جورایی توهین به دوطرفمون بود و من نمیدونستم چرا برخلاف همیشه که هیچ مردی برام پشیزی اهمیت نداشت اینبار اما دلم نمیخواست هم خودم بیش از این  برنجم و هم احسان شریف....واسه همین صحبتم رو با یه خداحفظی تموم کردم و از ماشین پیاده شدم  تند تند به راه افتادم....یکم که از ماشینش فاصله گرفتم دستمو برای یه تاکسی تکون دادم و سوارشدم....
ترحم و دلسوزی شکلهای مختلفی داره که من هیچکدوم رو نمیپسندیدم...!

وقتی رسیدم خونه یکم دیر موقع بود....و اونا داشتن ناهار میخوردن....البته منظورم از اونا سیما و گل پسرش بود وگرنه بابا رو تو جمعشون نمیدیدم....
کفشامو از پا درآوردم و رفتم داخل....
نگاهی بهشون انداختم و با گفتن یه سلام خیلی آروم خواستم به سمت پله ها برم که فرشاد از پای میز بلند شد و اومد به طرفم....
پیش از اینکه حتی از اولین پله بالا برم ، مقابلم ایستاد..
قلدر نگام کرد و گفت:


-صبر کن ببینم....تو تا الان کجا بودی!؟؟


از سوالش یه جور ناجوری جا خوردم...فرشاد رو چه به این غلطا...اخم کردمو گفتم:


-به تو چه مربوط! تو چیکاره ی منی که همچین سوالی میپرسی!

سینه سپر کرد و گفت:


-همه کاره ات !!!


پوزخند تلخی زدمو گفتم:


-وای به من اگه همکاره ام تو باشی!

کنارش زدم و خواستم رد بشم که مچم رو گرفت و کمرم رو کوبوند به دیوار...سیما حتی نگاهمونم نمیکرد...اصلا براش اهمیت نداشت...یا بهتره بگم کیف میکرد از این اتفاق....از اذیت شدنهای من.....

با خشم و نفرت زل زدم به فرشاد و گفتم:

-چیکار میکنی نره غول عوضی!!!؟؟؟


دستامو ول نکرد و گفت:

-هیچ خوشم نمیاد تا دیر موقع بیرون باشی....متوجهی! این قانون رو زیر پا بزاری کلاهمون میره توهم...


خندیدمو گفنم:


-هه! تو مال  این غلطا نیستی فرشاد....هیچ ربط و ارتباطی  هم به من نداری....دیگه واسه من گه نخور....


خواست چیزی بگه که بابا درحالی که حوله رو رو سر خیسش نگه داشته بود از حموم بیرون اومد و گفت:


-چخبرتونه شما دوتا....چرا بهم میپرید!؟ چیشده باز!


فرشاد رو هل دادم عقب و گفتم:


-هیچی ...شکر اضافی خورده...توهم زده....عوضییی.....


با گفتن این حرف به سرعت از پله ها بالا رفتم...همینم مونده بود فرشاد بشه آقا بالاسرم....اونم کی!؟ فرشاد...یه دختر باز ولگرد و الکی خوش!


#پارت۳۵
#اهریمن_شهوت🔥



سوال رک و بی پرده عارف،  پیرمرد رو خشک کرد!

خودش مستقیم رفته بود سر اصل مطلب!


- خب... بله آقا! فعلا اصلا شرایط مناسبی نداره، ممکنه آسیب جدی ببینه، همین حالا هم داره توی تب می سوزه

راست می گفت، صدای هذیان های لادن رو می شنید ولی اهمیتی نداشت.

هدفش از اول همین بود.

- کارت تموم شد؟

امیدواری عملا ماستش رو کیسه کرد و مشغول جمع کردن وسیله هاش شد.

عارف مزاحم و فضول نمی خواست!


- با اجازه  آقا!

عارف تنها سری تکون داد و کلوزت رو باز کرد تا پیپش رو برداره

همین حالا هم سرش از درد در حال انفجار بود
وقتی به اتاق برگشت و شهربانو رو بالای سر لادن دید، نیشخندی زد و گفت:

- اومدی چیو تماشا کنی بانو؟

شهربانو با چشم های نم زده،  نگاهش کرد و بغ کرده به لادن اشاره زد.

- امیدواری می‌گه تا فردا ممکنه توی تب بسوزه!


پک عمیقی به پیپ زد و دودرو برای ثانیه ای در سینه اش حبس کرد.

بانو جدیدا حوصله سر بر شده بود!


- دارم فکر می کنم چطوره یه چند وقت بری پیش خواهرت بانو، شمال این روزا خیلی باصفاست!


توی   وی ای پی اهریمن پارت 75 هستیم و اونجا روزی دو پارت گذاشته میشه...

قیمت عضویت وی ای پی  برای رمان اهریمن  35 هست اما اگه هردو رمان رو بخواین ینی هم ثمر و هم اهریمن رو قیمت براتون 55 حساب میشه


برای خرید عضویت میتونین برین پیوی ادمین فروش💋

ایدی ادمین @Laxtury_admin


قشنگام پریروز قیمت هر وی ای پی 25 بود اگه یادتون باشه
دیروز چون کلی پارت تو وی ای پیا گذاشتیم و اختلاف بیشتر شد قیمت شد 30 و 35

میخوام بهتون بگم اختلاف پارتا به مرور خیلی زیاد میشه و ما قیمتو افزایش میدیم ینی ممکنه فردا ده پارت دیگ بذاریم قیمت بشه 40

پس اگه قصد خرید عضویت وی ای پی رو دارین قبل اینکه اختلاف پارتا بیشتر شه و قیمت افزایش پیدا کنه اقدام کنین اینو واسه دوستانی میگم که قیمت واسشون مهمه


ایدی جهت خرید عضویت @Laxtury_admin


🔥 شروع رمان  عاشقانه و بزرگسال ثمر🔥


شروع رمان داغ اهریمن شهوت💋💦🔞


ای نگرفته بود...خوب بود...حسش خوب بود...اما....نه....نمبتونستم قبولش کنم....خیلی زود خواستم درش بیارم و بازش کنم و همزمان گفتم:

-نه نه....نه...من ....

دستمو گرفت....اجازه نداد دستبند رو باز کنم و بعد گفت:

-اینو از من قبول کن‌ثمر....لطفا.....


قلبم...متفاوت تر از همیشه تپید وقتی اسمم رو از زبونش شنیدم و نگاه متفاوتش رو به خودم دیدم....
همه چیز امروز بین من و اون فرق میکرد...همه چیز!

صبحتون به خیر جیگرام

توی وی ای پی ثمر پارت 100 رو رد کردیم😋 و اونجا روزی دو پارت گذاشته میشه...

قیمت عضویت وی ای پی برای رمان ثمر  30 هس  و برای رمان اهریمن قیمت 35 هست اما اگه هردو رمان رو بخواین ینی هم ثمر و هم اهریمن رو قیمت براتون 55 حساب میشه


برای خرید عضویت میتونین برین پیوی ادمین فروش💋

ایدی ادمین @Laxtury_admin

قشنگام پریروز قیمت هر وی ای پی 25 بود اگه یادتون باشه
دیروز چون کلی پارت تو وی ای پیا گذاشتیم و اختلاف بیشتر شد قیمت شد 30 و 35

میخوام بهتون بگم اختلاف پارتا به مرور خیلی زیاد میشه و ما قیمتو افزایش میدیم ینی ممکنه فردا ده پارت دیگ بذاریم قیمت بشه 40

پس اگه قصد خرید عضویت وی ای پی رو دارین قبل اینکه اختلاف پارتا بیشتر شه و قیمت افزایش پیدا کنه اقدام کنین اینو واسه دوستانی میگم که قیمت واسشون مهمه


ایدی جهت خرید عضویت @Laxtury_admin


#پارت_۳۳


قاشق رو توی فنجون کوچیک‌قهوه ای رنگ چرخوندو حین هم زدن زدن محتواش پرسید:

-میتونم بپرسم تا قبل از اینکه تصمیم به کار بگیرین کجا سرگرم بودین!؟
آخه ما...تقریبا هرازگاهی یه دورهمی میگرفتیم ولی من هیچوقت شمارو نمیدیدم...صحراخانم رو چرا...اما شمارو نه...

شاید اگه کسی دیگه ای بود خیلی رک بهش میتوپیدمو و جواب زننده ای بهش میدادم تا دیگه سوال خصوصی نپرسه، اما در مورد احسان شریف همچیز فرق میکرد...سرم رو بالا گرفتم و گفتم:

-من....من یه چندسالی ازشون دور بودم...

کوتاه و خلاصه پرسید:

-خارج!؟

خنده ام گرفت...من و خارج !؟ سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

-نه....یه شهر دور افتاده ی مرزی!

جمله ام رو باخودش زمزمه کرد.یا نباید چیزی رو گفت یا اگرهم گفتیم باید هیچ چیزش تابو  نباشه! واسه همین ادامه دادم:

- من با پدرم و سیما بحثم شد....

از اینکه از  سیما  به اسم کوچیکش یاد کردم کمی متعجب شد و این تو صورتش هم مشخص بود....خب...از نظر خودم این حالتش طبیعی بود چون شاید اونم‌فکر میکرد من دختر سیما هستم.....
قاشق طلایی رنگ رو تو فنجون چرخوندمو گفتم:

-مامان من چند سال پیش فوت کرد.....

بدون هیچ صحبت اضافه ی گفت:

-خدارحمتشون کنه‌....

-ممنونم....مشکلات من و پدرم از وقتی شروع شدکه اون با سیما ازدواج کرد اونم وقتی خودش زن و بچه داشت....من نمیتونستم با این موضوع کنار بیام..و همه جیز از وقتی بدتر شد که مادرم بخاطر این موضوع دچار بیماری شد و یه جورای دق کرد ..مدام بحثمون‌میشد...واقعا اذیت میشدم....هم‌روحی و هم فکری....مسائل دیگه ای هم البته وجود داشت....واسه همین با یکی از اقوام مادرم رفتم یه جای دور.....

-وحالا برگشتین!

-بله...ولی به اصرار بابا....

-درکتون میکنم...کنار اومدن با بعضی مسائل سخت!

حالا نوبت من بود که کنجکاویمو ارضا کنمو بپرسم:

-من فرشادو خوب میشناسم...مسئولیت پذیر نیست...مدام دنبال اینکه روزش رو جوری بگذرونه که فقط بهش خوش بگذره و فرصت فکر کردن به چیزای دیگه رو پیدا نکنه...کمی تا حدودی دخترباز...ناقلا....و گاهی خودخواه....حالا چجوریاس که شما با فرشاد شریک شدی!؟؟ آدما معمولا با کسایی دوست میشن که تاحدودی شبیه به هم باشن...شما هیچ چیرتون شبیه به هم نیست!

خندید و بعد گفت:

-آشنایی ما برمیگرده به زمان دانشگاه...ما یه اکیپ سه نفره بودیم....یعنی من....فرشاد و شهاب....ایده ی راه اندازی این شرکت از طرف من بود....ولی راه انداختنش نیتز به سه  مورد اساس داشت‌..رابطه ی قوی یعنی همون ارتباط با گردن کلفت ها...دو  سرمایه ی هنگفت اولیه....سه نیروی حاذق...
اوایل واسه شروع کار که از نظر من ما پتانسلش رو داشتیم... ما تقریبا هرچی داشتیم رو گذاشتیم وسط ...البته یه بخشی زیادی از پول رو شهاب تهیه کرد...الانم خب...سهام اون بیشتر از بقیه است...البته اینم بگم کمکهای برادر شهاب که خودش خارج روسیه هست الان هم واقعا بی تاثیر نبود...یه جورایی اگه اون تو ارتباطات کمکون نمیکرد کار استارت نمیخورد....در مورد فرشاد هم باید بگم...خب آره...تقریبا اون یکم متفاوت اما اونجوریا هم که فکر میکنی نیست..‌...زبون چرم و نرمش خیلی وقتها کارراه انداز بوده....

بازم خندید....با این حال من بازم معتقد بودم اون زمین تا آسمون با شهاب و فرشاد فرق داره...خصوصا اخلاقی!!!
قهوه هامون رو که خوردیم از کافه رفتیم بیرون....ماشین رو یه جای مشخص پارک کرد تا قدم زنان‌گشتی تو راسته ی طلافروشها بزنیم....
قبل نزدیک شدن به اولین طلافروشی پرسیدم:

-آلاله چند سالشه!؟

-۱۷سال....بنظر تو چی میتونه خوشحالش کنه!

یکم فکر کردمو گفتم:

-گوشواره چطوره!؟

-کاملا موافقم....

-پس بدون که من یکم سخت انتخاب میکنم...از همین حالا بگم که درجریان باشی!

خندید و گفت:

-باشه....این ویژگی مشترک تمام خانمهاست و جامعه بشری هم پذیرفتش!


چندجا سرزدیم تا بالاخره یه جفت گوشواره چشممو گرفت...یه گوشواره ی خیلی زیبا که درواقع یه زنجیر ظریف بود و نتهای موسیقی ازش آویزون بودن....تا دیدمش لبخند روی لبم نشست  گفتم:

-یافتم....اون‌چطوره!؟

به رد دستم نگاه کرد و بعد گفت:

-خوبه...قشنگ....پس بگم همینو بیارن...

سرمو تکون دادمو با لبخند  تلخی به یه طلاهای توی ویترین خیره شدم...
چقدر میشد به آلاله حسادت کرد.....
آلاله ای که یه داداش به خوبی احسان داره...
یه مرد با شعور...خوش برخورد....باهوش....
کاش منم  یه همچین کسی رو تو زندگیم داشتم...یه داداش...یه کسی که بشه بهش تکیه کرد...

-دستتو میاری جلو....!

از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم....یه دستبند توی دستهاش بود..یه دسبند ظریف و زیبا....نمیدونستم چیبگم و چیکار کنم....فقط داشتم نگاش میکردم....
دستبند رو به دستم بست و گفت:

-حیفم اومد این دستبند خوشگل رو کس دیگه ای جز شما رو دستش بندازه....فکر کنم این فقط به دست شما خوشگل باشه.....


هیچکس تا به حال واسه من یه همچین هدیه


#پارت_۳۲


باور نکردنی بود...انگار داشتم با یه موجود فرارمینی حرف میزدم....یه مرد پیدا شد که درک کرد وقتی دختری پریود میشد چقدر بهش سخت میگذره....
این مرد واقعا وجود داشت یا من توهم زده بودم!؟؟؟

پریودی مسئله ای نبود که بشه از صحبت درموردش احساس خجالت کرد.بایدچیزهایی در این مورد تو کشور ما جابیفته!
و ظاهرا احسان شریف در این مورد پیشقدم شده بود...اما یه سوال تو ذهنم بود که خودش انگار متوجه اش شد و گفت:

-مسئول اینکار خانم فلاحی! منظورم هرچیزی که به خانمها مربوط میشه زیر نظر خانم فلاحی!

گوشه های لبم آهسته بالا رفت....من این میزان احترام و توجه رو دوست داشتم برای همین گفتم:

-این خیلی خوب که شما به همچین موضوعی اهمیت میدید!

ظرف قورمه اش رو به سمتم تعارف کرد و بعد همزمان گفت:


-من یه خواهر به اسم آلاله دارم....برای اولینبار تو مدرسه پریود شد و مشکلاتی براش به وجود اومد که تا زمان زیادی تو روحیه اش تاثیر گذاشت....من خیلی باهاش صحبت کردمو مسئله رو باز کردم تا به خودش بیاد....طول کشید ...بعدش تصمیم گرفتم اینو تو شرکت لحاظ کنم....برای اینکه من میدونم خواهر خودم چه مشکلاتی رو تحمل میکرد در این مورد!


نه تنها از صحبت در این مورد خجالت نکشیدم بلکه بشدت خوشحال شدم که بالاخره یه نفر به این موضوع اهمیت داد.ظرفش رو پس زدم و گفتم:

-ممنونم! ولی من همین کوبیده رو میخورم!

خیلی زود پذیرفت و گفت:


-باشه!

خیلی زود و سریع غداش رو خورد ...شاید در عرض چند دقیقه ی کوتاه و بعد بلند شد و گفت:

-خب...من برم خیلی کار دارم...راستی...اون روز نشد قهوه بخوریم اگه موافقی بعد تموم شدن کار بریم بیرون قهوه بخوریم..قبول!؟

با کمال میل و بدون تعلل وقت گفتم:


-قبول....

-پس منتظرم بمون....


اینو گفت و ازم دور شد و من محو تماشاش شدم....چرا و چه چیزی باعث میشد یه آدم اینقدر دوست داشتنی بشه!

لبخند زدم....و با اشتهای بیشتری مابقی غذامو خوردم....دور شدن از اون شهر و از مهمونخونه تنها لطفی که داشت آشنایی با همین مرد بود....!
این مرد با شعور و چر انرژی و خوش برخورد!

غذامو که خوردم با دستمال گوشه ی صورتم رو پاک کردم و بعد بلند شدم و از اونجا رفتم....!

با اینکه کاری نمونده بود اما هنوزم توی اتاق بودم چون قرار بود اون بیاد دنبالم و باهم بریم....رفتم لب پنجره و نگاهی به بیرون انداختم...بیصبرانه منتظر اومدنش بودم...اونقدر زیاد که اگه کارش تا صب هم طول میکشید بازهم من اونجا تو اتاق منتظر میموندم...

-شما نمیخواید برید!؟؟؟

با شنیدن صدا برگشتم و به عقب نگاه کردم.حتی نفهمیدم کی اومده تو اتاق...بی هیچ حرفی داشتم نگاش میکردم که گفت:


-من در زدم...اما شما انگار حواستون نبود...نمی رید!؟

کمی دستپاچه ودرحالی که اصلا دلم نمیخواست دلیل موندنم رو بدونه گفتم:

-چرا چرا...چند دقیقه دیگه میرم...

مشکوک نگاهم کرد و بعد گفت:

-اهمم باشه...کاری با من ندارین!؟

-نه به سلامت!

-پس فعلا!


وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم.دست به سر کردن این دختره از دست بسر کردن بابا هم‌سخت بود....دقت و نظمش گاهی تبدیل میشد به یه فضولی! چیزی که من بهش عادت داشتم اما ازش خوشم نمیومد....

البته یه جورایی بخاطر زندگی تو اون مهمونسرا بهش عادت کرده بودم....اونجا شریفه وماهرخ و شاداب و حتی خدیجه در نوع خودشون فضولهای قهاری بودن!

وسایل شخصیم رو برداشتم و داشتم میزاشتم تو کیفم که صدای قدمهایی به گوشم رسید.امیدوار بودم خودش باشه....واسه همین کیفمو برداشتمو رفتم سمت درو تا بازش کردم با صورت خندونش مواجه شدم....
لبخندش ناخواسته لبخندی هم روی صورت من نشوند... پرسید:

-خیلی منتظر موندی!؟؟

سرمو تکون دادمو  درحالی که خیلی منتظرش بودم اما گفتم:

-نه...خودمم تا الان کار داشتم...

-پس بریم!


شونه به شونه ی هم از اونجا زدیم بیرون....
کنارش حالم خوب بود...خیلی بهتره از توی خونه و سرو کله زدن با سیما و فرشاد و صحرا....
اصلا ای کاش اون بی قید و بند هم زن میگرفت وشرش کم میشد..یا دست کم من به اون استقلال مالی می رسیدم که بتونم  خودموجایی رو اجاره کنم.....
سوار ماشینش شدیم...
یه موسیقی لی کرد و همزمان گفت:

-تو یه موردی ازت مشورت و کمک میخوام!

-چی!

-فردا تولد آلاله است! اون مثل همه یخانمها علاقه ی فراوانی به طلا داره....میخوام اگه میشه همراه من بیاین و یه چیزی به سلیقه ی خودتون انتخاب کنید...البته.....بعد خوردن قهوه.....

لبخندی زدمو گفتم:

-باشه....

-ایراد که نداره!

-نه اصلا!

-پس اول بریم قهوه.....


#پارت۳۴
#اهریمن_شهوت🔥



دوست نداشت روی اعصابش باشه

- کارت تموم نشد؟

امیدواری خون بین پاهای لادن رو پاک کرد و مشغول چک کردن سرمش شد.

همون اول بهش دارو زد تا آروم بگیره و حالا لادن توی خواب فقط ناله های ریز می کرد و گاهی هق می زد.

- بله آقا تموم شد!

عارف ملحفه را روی تن برهنه دخترکش کشید و با اخم های درهم به امیدواری نگاه کرد.


- زیر لفظی می خوای امیدواری؟

پیرمرد بیچاره در جا سرخ شد و نگاه دزدید.

متوجه حالت های عصبی عارف بود ولی وضعیت  بدن لادن کفری ترش می کرد.

چطور دلش می آمد با این دختر کم سن و سال اینطور بیرحمانه رفتار کنه؟


- اسپاسم شدید داشته آقا، موقع دخول فشار زیادی به دیواره رحم اومده و پارگی مختصری داره، درد و خون ریزی اش به خاطر همینه ولی  بازم که پزشک متخصص زنان معاینه کنه بهتره


- دارو بهش بزن بهتر بشه

امیدواری در سکوت اطاعت کرد و سرنگ  مسکن دیگه ای  به سرم توی دست لادن اضافه کرد. 

از همان هایی که وقتی دخترک لوس پریود می شد،  به درخواست عارف بهش تزریق می کرد.

- آقا اجاره هست چیزی بگم؟


پرسیده بود تا عارف حس نکنه قصد دخالت در زندگی خصوصی اش داره

- بهش دست نزم؟

توی وی ای پی اهریمن پارت 73 هستیم و اونجا روزی دو پارت گذاشته میشه...

قیمت عضویت وی ای پی برای رمان اهریمن 35 هست اما اگه هردو رمان رو بخواین ینی هم ثمر و هم اهریمن رو قیمت براتون 55 حساب میشه


برای خرید عضویت میتونین برین پیوی ادمین فروش💋

ایدی ادمین @Laxtury_admin


قشنگام دیروز قیمت هر وی ای پی 25 بود اگه یادتون باشه
امروز چون کلی پارت تو وی ای پیا گذاشتیم و اختلاف بیشتر شد قیمت شد 30 و 35

میخوام بهتون بگم اختلاف پارتا به مرور خیلی زیاد میشه و ما قیمتو افزایش میدیم ینی ممکنه فردا ده پارت دیگ بذاریم قیمت بشه 40

پس اگه قصد خرید عضویت وی ای پی رو دارین قبل اینکه اختلاف پارتا بیشتر شه و قیمت افزایش پیدا کنه اقدام کنین اینو واسه دوستانی میگم که قیمت واسشون مهمه


ایدی جهت خرید عضویت @Laxtury_admin


قشنگام دیروز قیمت هر وی ای پی 25 بود اگه یادتون باشه
امروز چون کلی پارت تو وی ای پیا گذاشتیم و اختلاف بیشتر شد قیمت شد 30 و 35

میخوام بهتون بگم اختلاف پارتا به مرور خیلی زیاد میشه و ما قیمتو افزایش میدیم ینی ممکنه فردا ده پارت دیگ بذاریم قیمت بشه 40

پس اگه قصد خرید عضویت وی ای پی رو دارین قبل اینکه اختلاف پارتا بیشتر شه و قیمت افزایش پیدا کنه اقدام کنین اینو واسه دوستانی میگم که قیمت واسشون مهمه


ایدی جهت خرید عضویت @Laxtury_admin


خوشگلا دیروز که 100 تایی نکردین کانال دیگمونو

حالا اگ امروز امارش 200 بشه براتون یه پارت از اهریمن و یه پارت از ثمر اضافه بر سازمان میذارم💋

https://t.me/+DEKe8c-If6Y0ZGE0

امار اگه تا شب به 200 برسه پارت سورپرایز میذارم اگه حمایت نکنین نه🥺🥺


ه هم بدم میاد....

خندیدمو گفتم:

-پس بیچاره زنتون !

-آره والا...ولی اگه زن‌گرفتم اذیتش نمیکنم...چون زنها همه فرشته ان!!!

از دیدگاه و احترامش نسبت به زنها خوشم اومد.اون با احترام و با شکوه در مورد جنس مونث حرف میزد و این خیلی واسه من جالب بود.تو فکر بودم که پرسید:

-چرا نموندی و تو خونه استراحت نکردی!؟

-شما چرا خودت نموندی!؟ شماهم که مثل من درگیر بودی....

-من فرق میکنم...مَردم....ولی تو خانمی...لطیفی.....تو باید زیبایی و سلامتت تو اولویت باشه!

متعجب و کمی به طعنه  پرسیدم:

-شما نسبت به همه ی خانمها همچیم دیدگاهی دارین!؟

اول لقمه اش رو خورد و بعد جواب داد:

-بله! اینجا خانمهای متاهل  میتونن یک ساعت با تاخیر بیان سرکار...در ضمن...هر زن وقتی عذر شرعی داره میتونه مرخصی باحقوق بگیره...بدون هیچ دردسری....

باور نکردنی بود...انگار داشتم با یه موجود فرازمینی حرف میزدم....یه مرد پیدا شد که درک کرد وقتی دختری پریود میشد چقدر بهش سخت میگذره....
این مرد واقعا وجود دهشت یا من توهم زده بودم!؟؟؟

سلام قشنگام خوبین خوشین امیدوارم تا الان رمان رو خونده باشین و از خوندن پارتا لذت برده باشین😍❤️💋


توی وی ای پی ثمر پارت 100 هستیم و وی ای پی اهریمن پارت 73 و اونجا روزی دو پارت گذاشته میشه...

قیمت عضویت وی ای پی برای رمان ثمر 30 هس و برای رمان اهریمن قیمت 35 هست اما اگه هردو رمان رو بخواین ینی هم ثمر و هم اهریمن رو قیمت براتون 55 حساب میشه


برای خرید عضویت میتونین برین پیوی ادمین فروش💋

ایدی ادمین @Laxtury_admin


#پارت_۳۱


آخرین نگاه رو به آینه انداختم و بعد کیفم رو برداشتم و اومدم پایین...
سیما چایی میخورد و صحرا با حرص پاشو تکون میداد...
چیزی که خودم دوست داشتم این بود که از کنارشون بگذرم بدون اینکه بهشون سلام کنم اما...میشد!؟ نه...نمیشد بنابراین خیلی آهسته گفتم:

-سلام.....

سیما  با بی میلی کاملا مشهود وقابل فهمی جوابم رو داد اما صحرا با تلخی روشو ازم برگردوند و بعد هم گفت:

-خوبه والا....خدا شانس بده...مردم سه سال سه سال میرن پی عیش نوششون  و خوش گذرونی با از ما بهترون...بعدهم که میان یه راست و بی چک و چونه میرن سرکار و میشن خااااانوووم ...حالا اگه ما یه شب دو ساعت دیر میکردیم کلی حرف پشت سرمون درمیومد.....هم میشدیم جنده...هم میشدیم بی کس و کار...هم هرزه و هرجایی و کوفت وزهرمار....

سیما پوزخند زد  و  خیلی آروم گفت:


-شبم که هر وقت دلش میخواد میاد


میدونستم مخاطب  همه ی این حرفهای تلخ تر از زهرشون منم...واسه همین گرچه قصد گذر و بیرون رفتن داشتم اما دو سه قدم عقب اومدم و بعد رو کردم سمت هردوشون و خیلی محکم گفنم:

-من عیاش...من خوش گذرون...من هرزه.... ولی میدونین چیه....هر چی که هستمو باشم خوشحالم که اونقدرررر رقت انگیز نیستم که با مرد زن دار دوست بشمو بعدهم با اینکه میدونم اون مرد زن و بچه داره  باهاش ازدواج کنم و زندگیشو بهم بریزم....!

هردو هاج و واج نگاهم کردن...خودشون هر حرفی از دهنشون در میومد میگفتم اما انتظار داشتن من هیچی نگم!!!

فکر میکردن من بی زبنمو مقابل حرفهاشون سکوت میکنم ولی عمرا...هیچوقت اجازه نمیدم کسی به خودش اجازه بده اینطوری حرف بزنه و بعد مقابلشون سکوت کنم....
ازشون رو برگردوندمو از خونه زدم بیردن...اینجوری بهتر بود...اینجوری واسه هممون بهتر بود...ترجیح میدادم وقتمو یا توی همون دانشگاه بگذرونم و یا تو شرکت ...هرچه کمتر با این مادرو رختر چشم تو چشم میشدم کمتر عصبی میشدمو حرص میخوردم!!!

تاکسی گرفتم و رفتم محل کار....یه راست رفتم توی اتاقم و سعی کردم با انجام کارها یه جورایی ذهنمو مشغول کنم......
هرچی بیشتر مشغول میشدم کمتر از لحاظ فکری و روحی آسیب میدیدم و همین برام کافی بود.....

گرچه توی شرکت بودم اما نه بابا رو دیدم و نه احسان شریفی که جدیدا کم کم و به مرور داشتم به خوب بودن و خاص بودن شخصیتش پی میبردم....
فقط موقع ناهار و زمان استراحت بود که  از اتاق  بیرون اومدم....
سالن بزرگی ،ساختمون پایین بود که توی این تایم کارمندها اونجا میرفتن و از سلف شرکت غدا میگرفتن...
گرچه دوست داشتم اول مابقی کارهارو انجام بدم ولی نهایتا شکمم بر زورم غلبه کرد و منم راه افتادم سمت سلف....قبل رسیدن به طرف پله هایی که به سالن پایین ختم میشد احسان شریف رو دیدم....
داشت گردنش رو باخستگی تکون میداد و مثل بقیه تو همون مسیر قدم برمیداشت...فاصله ای باهاش نداشتمو تا خواستم صداش بزنم خیلی یهویی مینا فلاحی نزدیکش شد و گفت:

" خسته نباشی آقا احسان "

"ممنون شما هم همینطور..نعمتی چیشد؟؟! "

"هیچی...پاش شکست "

خندید و گفت:

"اول میگین هیچی بعد میگین پاش شکست؟؟! بنده خدا...بهش بگین یه وقت ترس برش نداره چون پاش شکسته یکی دیگه رو جایگزینش میکنیم...تا ابد بیخ ریش خودمون"

"چشم میگم...راستی امزوز ناهار برنج و کوبیده است..فکر کنم شما دوست ندارید "

"آره ولی امروز دیگه مجبورم بخورم"

"نه مجبور نیستید چون من با خودم قورمه سبزی آوردم..گذاشتمش پیش آشپز.همونو باهم میخوریم.."

"من به شدت از شما ممنونم  خانم فلاحی "


"خوااااهش میکنم آقای شریف"


دقیقا پشت سرشون بودم...با کمترین فاصله...و سعی کردم متوجه ام نشن....بعدش هردو باهم رفتن سمت یکی از میزها...منم بدون اینکه اونا ببیننم از سلف سرویس غذامو گرفتم و رفتم یه گوشه ی دنج و خیلی بی حوصله مشغول خوردن شدم....
واسه من چیزهای زیادی  وجود داشت که باید بهشون فکر میکردم....یا بهتره بگم دغدغه....
نه جرات رفتم سر مزار مادرمو داشتم و نه حتی تماشاکردن عکسهاشو.....میترسیدم بهم بریزم....میترسیدم دوباره گذشته واسم مروز بشه وواز بابا بیزار و متنفر بشم.....
میترسیدم خونم از وجود سیما و بچه هاش بجوش بیاد و هزار چیز دیگه....


-فکر میکردم امروز نمیای...!

سرمو بالا گرفتم.خودش بود.درحالی که ظرف غذاش رو توی دستهاش نگه داشته بود پرسید:

-میتونم اینجا بشینم....؟


ناخواسسته به سمت مینا فلاحی نگاه کردم..فکر میکردم باید پیش اون باشه....با تاخیر گفتم:

-بله...مشکلی نیست!


مقابلم نشست و گفت:

-داری با غذات بازی بازی میکنی!؟؟
نکنه توهم مثل من کوبیده روست نداری...


لبخند تلخی زدم و گفتم:

-نه....خیلی برام فرق نمیکنه....راستش من از اینا نیستم که ناز کنمو بگم اینو نمیخورم و اونو نمیخورم.....هر چی گیرم بیاد میگم الهی شکر!


لبخنددزد و گفت:

-واقعا!؟؟ اگه اینطوره که هزار آفرین....ولی من از کوبیده بدم میاد...از خیلی چیزهای دیگ


#پارت_۳۰


با صدای بوق ماشینی ، ناخواسته  و کاملا یهویی چشمام باز شد ...
اونقدر گیج خواب بودم که تا چند ثانیه ای همینطور فقط داشتم موقعیتی که توش قرار گرفته بودمو کنکاش میکردم....

و تازه بعداز چند لحظه بود که فهمیدم توی ماشینم....اونم ماشین احسان شریف..وقتی متوجه شد من بیدار شدم گوشیشو گذاشت کنار و پرسید:

-بیدار شدین!؟؟


پلکهامو باز وبسته کردمو گفتم:

-رسیدیم خونه!؟؟

-امممم...بله...تقریبا یه ساعتی میشه!


متحیر گفتم:

-یه ساعت که ما رسیدیم خونه!؟؟ پس چرا من اینجام....؟

خیلی مودبانه و غیر منتظره گفت:


-شما خسته بودین....و تو ماشین خوابتون برد...نخواستم بیدارتون کنم....گفتم ماشین رو نگه دارم و هر وقت خودتون بیدار شدین اون موقع....

حرفشو بریدم و گفتم:

-و اگه خوابیدن من همچنان ادامه پیدا میکرد چی!

صریح و جدی گفت:

-به کارم ادامه میدادم...


تو زندگیم هیچ تصوری از یه مرد مودب و جنتلمن نداشتم ..هیچ تصوری....چون فکر میکردم اصلا چیری به اسم مرد جنتلمن وجود نداره و نخواهد داشت اما فکر کنم حالا باید نظرمو پس میگرفتم....
ابن مرد...واقعا شبیه به خیلی از مردهای دیگه نبود....
از شیشه نگاهی به هوای تاریک و روشن انداختم....تقریبا صبح بود...
قبل پیاده شدنم گفنم:

-ممنونم آقای شریف!

لبخند زد و گفت:

-تشکر نیاز نیست...من کاری نکردم....در ضمن...فردا میتونی دیر بیای...یه اصلا نیای...بمون و استراحت کن....


چیزی نگفتمو پیاده شدم....انگار در وصفش باید میگفتم "تو چنین خوب چرایی"....


پیاده که شدم کلید انداختمو درو وا کردم و اونم بعد از اینکه اطمینان پیدا کرد رفتم داخل، ماشین رو روشن کرد و رفت.
گرچه خسته بودم اما ذهنم درگیر رفتارش بود‌.
اون یه مرد منظم ،باهوش،خوش لباس،خوش برخورد،خوش فکر و خوش رفتار بود که میتونست ذهنهارو قانع کن یه همچین ترکیبی تو وجود یکنفر یکجا میتونه وجود داشته باشه!
چیزی که من خودم هیچوقت هیچ اعتقاد و باوری بهش نداشتم!

چراغها همه خاموش بودن و بقیه خواب.....
بدون اینکه سرو صدایی ایجاد کنم خودمو به اتاق خواب رسوندم و با همون لباسها پرت شدم رو تخت و عین یه جنازه رفتم  تو عالم‌بیخبری!

~~~~

با چشمای خوابالودم نگاهی به ساعت انداختم....۹وصبح بود و از پایین صدای بگو مگو میومد...فکر کنم‌ زیادی خوابیده بودم چون یکم سرم گیج میرفت....
موهام رو از روی صورتم کنار زدم و با جمع کردن و بستنشون شالم رو برداشتم و رفتم سمت سرویس بهداشتی.....!
هنوزم صدای بحث میومد...اما تشخیص صداها چندان مشکل نبود....صحرا بود که داد و فریاد میکرد ...شک نداشتم.....رفتم سمت نرده ها و از اون ارتفاع نگاهی به پایین انداختم....

صحرا نشسته بود روی صندلی و با عصبانیت خطاب به مادرش گفت:

-پسرتم بی تقصیر نیستاااااا....اینو بدون....اگه یه روز زندگی من بهم بریزه مقصرش پسرت....

فرشاد پاشو از روی صندلی برداشت و گفت:

-منو قاطی زندگی گُهت نکن....وقتی داشتی بهش بله میگفتی و از شوق ذوق مرگ میشدی باید فکر اینجاهاش روهم میکردی!

سیما خیز برداشت سمت فرشاد...یقه لباسشو گرفت و گفت:

-بیفکر....بیفکر.....چرا یه ذره به من و این ذلیل شده فکر نمیکنی....! چرا نپتو و شهاب  کارای گُهتون رو کنار نمیزارید....!؟ میخوای زندگی خواهرت بهم بریزه....؟؟

فرشاد یه سیگار روشن کرد و گفت:

-بیخودی شلوغش نکنین....هیچ اتفاقی نیفتاده.....

صحرا از روی صندلی بلند شد و تند تند و پشت سرهم گفت:

-دیشب با کدوم ه*رزه ای بودین!سرتاپاتون بوی گند  شراب میدادین....بو عطر زنونه....تمام گردنش کبود بود....

حوصله ی گوش دادن به حرفهاشون رو نداشتم.از همون لحظه ای که فهمیدم صحرا زن شهاب شده میتونستم این لحظه هارو پیش بینی کنم! دوست نداشتم خونه بنونم...ترجیح دادم برم سر کار هرچند احسان شریف بهم گفته بود میتونم بمونمو استراحت کنم....
فقط چقدر متنفر بودم از این فرشاد لعنتی! پسره ی احمق بی مسئولیت! اگه نمیرفت دنبال یللی تللی و کارشو درست انجام میداد دیشب اونهمه کار سرما نمی ریخت!


#پارت۳۳
#اهریمن_شهوت🔥



ولی حالا نمی تونست مقابل این حال لادن هم بی تفاوت باشه.

- باید به پهلو بخوابی تا لباس تنت کنم، تکون بده به خودت

تشر زد ولی لادن گوش نداد و گریه ها و جیغ هاش خط کشید روی اعصابش!

سردرد عارف کم کم داشت اوج می گرفت و صدای گرفته اش گلوش رو خراش داد ولی  باز هم لادن مجاب نشد.


در آخر مجبور شد به زور لباس بهش بپوشونه و همه مدت لادن ناله می کرد و لرزش بدنش بیشتر می شد.

شلوارکی رو برداشت و همینطور که می پوشید،  شماره امیدواری رو گرفت.

- سَلا...

- کجایی؟

سلام امیدواری ناقص موند و فهمید اصلا توی موقعیتی نیست که سر به سر عارف بذاره.

- جلوی در آقا! تا ۵‌ مین دیگه پیشتونم

عارف تلفن رو قطع کرد و امیدواری درست طبق چیزی که گفت،  ۵ مین بعد،  بالای سر لادن بود.

مشغول بررسی آناتومی زنانه اش بود و عارف عصبی نفسشو بیرون داد.

معذب نشده بود ولی احساس می کرد خوشش هم نیامده!


شهربانو نگران پشت در ایستاده بود ولی حتی جرات نداشت جلو بیاد.

اخم های درهم عارف، رگ های بیرون زده صورتش و نفس های تندش،  نشون می داد اصلا حوصله نداره...


سلام قشنگام خوبین خوشین امیدوارم تا الان رمان رو خونده باشین و از خوندن پارتا لذت برده باشین😍❤️💋


توی وی ای پی نزدیک پارت 60 هستیم و اونجا روزی دو پارت گذاشته میشه...

قیمت عضویت وی ای پی برای هر رمان به صورت جدا تا پایان امشب 25 هس اما اگه هردو رمان رو بخواین ینی هم ثمر و هم اهریمن رو قیمت براتون 40 حساب میشه البته فقط تا پایان امشب💋❤️


برای خرید عضویت میتونین برین پیوی ادمین فروش💋

ایدی ادمین @Laxtury_admin

دوستان توجه کنین فقط تا امشب رمانها به این قیمت فروخته میشن🔴❌


Forward from: 🔥🔞اهریــــــمن شــــــهوت🔞🔥
Video is unavailable for watching
Show in Telegram
🔥 وی ای پی رمان عاشقانه و بزرگسال ثمر🔥

ثمر برای نجات نامزدش احسان از حکم قصاص با یک شرط بزرگ و جنسی از طرف برادر مرموز مقتول(شاهین) رو به رو میشه❗️❗️❗️
شرط شاهین اینه....داشتن خود ثمر📛
زیباروی جوانی که در نهایت قبول میکنه همسر شاهین مرموز و مغرور و کینه توز بشه تا مرد دلخواهش از حکم قصاص ار امان بمونه⛔️

مناسب برای افراد بالای ۱۴ سال❤️

نویسنده:سیما.ن.

راه ارتباطی:

@Laxtury_admin

20 last posts shown.