#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت405
به محض تموم شدن جملهاش دوباره بیطاقت سرش آورد جلو؛ ولی اینبار فوراً سرم و تو سینهاش پنهان کردم و حین اینکه با صدای بلند نفس نفسمیزدم ملتمس نالیدم: اذیتم نکن بهراد!
لبش و محکم کشید روی سرم
- خوشت اومد نه؟
چشمهام و بستم و جواب ندادم
با شیطنت ادامه داد: چیکار میکنی؟ میبوسی؟
متعجب سرم و بلند کردم
- من که کاری نکردم؟
- لبت و میکشی رو سینهام!
نگاهی گذرا به سینهاش انداختم… دیدم خیسه… حین اینکه نگاهم و میدادم بهش بود تند تند دست کشیدم روش
- نه نه من هیچ کاری نکردم بهراد!
لبخند کجی زد و فوراً سرش و آورد جلو و دوباره لبش و گذاشت روی لبم؛ ولی اینبار خیلی زود لبش و گرفت و حین اینکه میکشید تو تمام صورتم زیر لب قربون صدقم میرفت… یه لحظه از این حرکت دیوانهوارش و خیسی تمام صورتم ترسیدم و سرم و و به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم خودم و بکشم عقب؛ ولی از این حرکتم به شدت عصبی شد و فریادش تو جنگل پیچید
- دستهات و حلقه کن دور گردنم!
ترسیده حین اینکه نگاهم به چشمهای خمارش بود دستهام و دور گردنش حلقه کردم
- میترسم بهراد! اینجوری نکن!
نوک بینیم و بوسید
- به رفتن فکر نکن؛ وگرنه یه بلایی سرت میارم!
برای اینکه دیگه نبوسه یه دستم و گذاشتم روی لبش و مستاصل نگاهش کردم
- چه بلایی؟ میخوای اذیتم کنی؟
دستم و از روی لبش گرفت و پوزخندی زد
- یه چیزی تو مایههای چند دقیقه قبل!
دستپاچه به حرف اومدم
- نه بهراد!
دستش و کشید روی ابروم
- چرا؟ خوشت نیومد؟
از دهنم در رفت
- نمیدونم!
سرش و بلند کرد سمت آسمون و سرخوش خندید
- نمیدونی یا خوشت اومده؟
از خنده از ته دلش ناخودآگاه لبخندی زدم و تند تند کوبیدم روی سینهاش
- خیلی بیتربیتی بهراد! خیلی بوسیدی!
#پارت405
به محض تموم شدن جملهاش دوباره بیطاقت سرش آورد جلو؛ ولی اینبار فوراً سرم و تو سینهاش پنهان کردم و حین اینکه با صدای بلند نفس نفسمیزدم ملتمس نالیدم: اذیتم نکن بهراد!
لبش و محکم کشید روی سرم
- خوشت اومد نه؟
چشمهام و بستم و جواب ندادم
با شیطنت ادامه داد: چیکار میکنی؟ میبوسی؟
متعجب سرم و بلند کردم
- من که کاری نکردم؟
- لبت و میکشی رو سینهام!
نگاهی گذرا به سینهاش انداختم… دیدم خیسه… حین اینکه نگاهم و میدادم بهش بود تند تند دست کشیدم روش
- نه نه من هیچ کاری نکردم بهراد!
لبخند کجی زد و فوراً سرش و آورد جلو و دوباره لبش و گذاشت روی لبم؛ ولی اینبار خیلی زود لبش و گرفت و حین اینکه میکشید تو تمام صورتم زیر لب قربون صدقم میرفت… یه لحظه از این حرکت دیوانهوارش و خیسی تمام صورتم ترسیدم و سرم و و به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم خودم و بکشم عقب؛ ولی از این حرکتم به شدت عصبی شد و فریادش تو جنگل پیچید
- دستهات و حلقه کن دور گردنم!
ترسیده حین اینکه نگاهم به چشمهای خمارش بود دستهام و دور گردنش حلقه کردم
- میترسم بهراد! اینجوری نکن!
نوک بینیم و بوسید
- به رفتن فکر نکن؛ وگرنه یه بلایی سرت میارم!
برای اینکه دیگه نبوسه یه دستم و گذاشتم روی لبش و مستاصل نگاهش کردم
- چه بلایی؟ میخوای اذیتم کنی؟
دستم و از روی لبش گرفت و پوزخندی زد
- یه چیزی تو مایههای چند دقیقه قبل!
دستپاچه به حرف اومدم
- نه بهراد!
دستش و کشید روی ابروم
- چرا؟ خوشت نیومد؟
از دهنم در رفت
- نمیدونم!
سرش و بلند کرد سمت آسمون و سرخوش خندید
- نمیدونی یا خوشت اومده؟
از خنده از ته دلش ناخودآگاه لبخندی زدم و تند تند کوبیدم روی سینهاش
- خیلی بیتربیتی بهراد! خیلی بوسیدی!